در روزگار مرجعیّت حضرت آیتالله سیّد جمالالدّین گلپایگانی(ره) حدود پانزده نفر از شیعیان برای زیارت حضرت امیرالمؤمنین(ع) وارد «نجف اشرف» میشوند و چون مکانی را برای استراحت نداشتند، تصمیم میگیرند برای شام و استراحت به منزل مرجع تقلیدشان، یعنی آیتالله سیّد جمال گلپایگانی بروند. حدود دو ساعت بعد از مغرب، در منزل ایشان را میکوبند؛ ایشان در را باز میکنند و چون کسی در منزل نبوده و غذایی هم برای پذیرایی نداشتند، نگران میشوند. به هر حال میهمانان را به داخل دعوت میکنند و برای تهیّه غذا از منزل خارج میشوند.
امّا تمام مغازهها و بازارچه منتهی به حرم بسته است و راهی برای تهیّه شام نیست؛ بنابراین ایشان وارد صحن مبارک حضرت امیر(ع) میشوند و مقابل پنجره فولاد میایستند و بعد از عرض ادب عرضه میدارند: یا جدّا! مهمان آمده و من راهی برای پذیرایی ایشان ندارم؛ خودتان عنایتی بفرمایید.
سپس، از حرم خارج میشوند تا به منزل برگردند، ناگهان در بین راه، مغازهای را میبینند. مغازهدار میپرسد: آقا! چیزی میخواستید؟ ایشان نزدیک میروند و میگویند: مهماندار شدهایم و مقداری برنج و روغن و لپه میخواستم. مغازهدار نیز برنج و روغن و لپه را آماده میکند و میگوید: چیز دیگر هم میخواستید؟
آقای گلپایگانی میگویند: گوشت هم نداریم.
مغازهدار میگوید: ما گوشت هم داریم و بلافاصله گوشت را آماده میکند و بعد آقای گلپایگانی میفرمایند: برای طبخ غذا هیزم هم نداریم. مغازهدار میگوید: هیزم هم داریم و یک بسته هیزم هم میآورد. آیتالله سیّدجمال گلپایگانی میگویند: الآن پول همراهم نیست. مغازهدار میگوید: ما شما را قبول داریم؛ الآن لازم نیست. بعد مغازهدار که میبیند ایشان توان حمل این همهچیز را ندارند، کسی را صدا میزند و به او میگوید: همه این چیزها را برای آقا ببرید در منزلشان.
شاگرد مغازهدار هم همه آن برنج و گوشت و … را داخل پارچه میگذارد و تا منزل آقای گلپایگانی میآورد. آیتالله سیّد جمال گلپایگانی نیز از میهمانها میخواهد که غذایی برای خود فراهم کنند و میل کنند.
صبح روز بعد، وقتی میهمانیها خداحافظی میکنند و میروند، آقای گلپایگانی مقداری پول تهیّه میکنند و میروند تا بدهی خود را بپردازند. بازارچه را تا آخر میروند و آن مغازه را پیدا نمیکنند. برای بار دوم و سوم نیز طول بازارچه را میگردند؛ امّا آن مغازه را نمیبینند. یکی از بازاریها میگوید: آقا دنبال چیزی میگردید؟ میفرمایند: بله؛ مغازهای بود که شب گذشته از آن برنج و روغن، لپه، گوشت و هیزم تهیّه کردم. الآن هرچه میگردم، آن مغازه نیست.
بازاری میگوید: اینجا همه پارچهفروش هستند. علاوه بر آن، چنین مغازهای در نجف اشرف وجود ندارد که هم برنج و لپه داشته باشد و هم گوشت و هیزم. شما اشتباه میکنید.
اینجا است که حضرت آیتالله سیّدجمال گلپایگانی متوجّه لطف و عنایت حضرت امیر(ع) میشوند.
این ماجرا، حاوی درسهای آموزنده بسیاری است؛ از جمله مهماننوازی و توجّه به پذیرایی مناسب از مهمان، توسّل به اهلبیت(ع) در همه مشکلات مادّی و معنوی، توجّه به پرداخت بدهی و تسریع در آن.