دستانش را حلقه کرده دور زانوهایش و گردنش به سمت راست متمایل است. اشکها از روی صورت آفتابسوختهاش سر میخورند و در میان ریشهای صورتش گم میشوند. انگار نگاهش را قفل زدهاند به پرچم روی گنبد که رویش نوشته شده: «یا علیّبن موسی الرّضا(ع)».
برش اوّل: در ورودی
تازه رسیدهایم. خستهایم؛ امّا مگر میشود در هتل ماند و نماز در حرم را از دست داد. آن هم در شرایطی که فقط بهاندازه دو روز طلبیده شدی. دم در ورودی دارند بازرسی میکنند. یک پسر بچّه ترسیده است و فکر میکند الآن لواشکش را از او میگیرند. خادمیکه یک گوشه ایستاده و از آن پرهای مخصوص خادمان در دست دارد، نزدیکش میرود و با پر، کمی صورتش را نوازش میکند. پسر که قلقلکش آمده لبخند میزند و میگوید: لواشک میخوری؟ و بدون اینکه منتظر جواب باشد یک تکّه میکند و به سمت خادم دراز میکند. چشمانش را میبندد و میخواهد که دوباره پر را به صورتش بکشند. از تماس دوباره پر با صورتش ذوق میکند و در حالیکه سر کیف آمده یک تکّه لواشک هم به کسی که دارد مردم را میگردد، میدهد.
برش دوم: اذن دخول
از در که وارد میشوم هنوز گیجم. باورم نمیشود که طلبیده شدهام. رو به روی تابلویی که اذن دخول به حرم را بر آن نوشتهاند، جمعیتی ایستادهاند. یک عدّه اشک میریزند و از جمع جدا میشوند و یک عدّه بغض دارند و عدّهای هم در حال زمزمه دعایند؛ امّا همه منتظر آن لرزش قلبی که کلید ورودشان به این خانه است، هستند.
برش سوم: نقّارهزنی
برای رسیدن به صحن انقلاب باید مسیر زیادی طی کنم. حرم آنقدر بزرگ است که مجبور میشوم بارها از خادمان آدرس بگیرم. از در صحن انقلاب که وارد میشوم، نقّارهزنها شروع به نواختن کردهاند. اکثر مردم دارند با گوشیهایشان فیلم میگیرند. بارها این صحنه را از تلویزیون دیدهام؛ امّا شنیدن آن از نزدیک و بیواسطه، واقعاً چیز دیگری است. کناردستیام به همسرش زنگ زده و میگوید: دارند نقّاره میزنند. گوش کن و گوشی را سمت حرم میگیرد. همه ساکتند. زنگ ساعت حرم دوبار به صدا در میآید و بعد از چند لحظه، صدای نقّارهها نیز قطع میشود.
برش چهارم: سقّاخانه
جمعیت در صحن موج میزند. هوا کمکم دارد تاریک میشود. چراغهای صحن را روشن میکنند. به مناسبت میلاد امام رضا(ع) کلّ صحن ریسهکاری و تزئین شده است. کودکی که از دیدن این همه زیبایی به وجد آمده است، بالا و پایین میپرد و به مادرش میگوید: مامان! بازم میام اینجا؟ بازم میام؟
با دیدن سقّاخانه، انگار تشنهام میشود. بلند میشوم و سمت سقّاخانه که روی گنبدش پر از کبوتر است، میروم. یک نفر لیوان آب را به بغلدستیاش میدهد و آن یکی میگوید: ایشالا به زودی از آب زمزم بخوری و جواب میشنود: الآن هم حاجی شدیم دیگه! و رویش را به سمت گنبد میچرخاند و میگوید: قربونت برم امام رضا که حجّ ما فقرایی!
برش پنجم: نماز جماعت
دنبال یکجا برای نشستن و پهن کردن جانمازم هستم که یک نفر خودش را جمعتر میکند و میگوید: بیا اینجا بنشین. الآن اذان میدهند. همه برای هم، جا باز میکنند و صفوف به کمک خادمان منظّم میشود. اذان در حرم طنینانداز میشود و چشمها نیز در این وقت مبارک پر و خالی میشوند. دعا که در وقت اذان مستجاب میشود و چه جایی بهتر از یک قطعه از بهشت برای استجابت دعا در این زمان!
برش ششم: داخل حرم
از در که وارد میشوی بوی عطر، مشامت را پر میکند. مردم بر در ورودی بوسه میزنند. غبطه میخورم به آن چوب، به آن طلاها، به آن سنگهایی که آنقدر سعادت دارند که به اینجا رسیدهاند و با خودم میگویم مطمئنّاً این سنگ سعادت دارد.
گوشهای کنار جمعیت میایستم و دعای زیارت میخوانم. یک نفر سرش را به دیوار چسبانده و میگوید: آقا! تو رو خدا قبول کن منم بیام نوکریت. امروز گفتن چون اهل «مشهد» نیستم، نمیتونم خادمت باشم. کمک کن خانوادهام راضی شن که بیایم مشهد.
برش هفتم: دارالحجّه
بین نور و آیینهکاریهای «دارالحجّه» حسابی متحیّر میمانی. این همه زیبایی جمع شده در یک جا، در ذهنم سخت میگنجد. اینجا دستم به ضریح میرسد. نماز زیارت میخوانم. دعایم رو به پایان است. زنی که چادر عربی به سر دارد نزدیکم مینشیند. آرام آرام شروع به خواندن میکند. بین هر جملهاش مکث میکند و سری تکان میدهد. صوت محزون عربیاش بیآنکه بدانم چه میگوید، اشکهایم را جاری میکند. آرام آرام میخواند و اشک میریزد. نگاه که میکنم، میبینم همه دارند اطرافش اشک میریزند. کمکم اطرافش تعداد زیادی از همزبانانش جمع میشوند. این گوشه دارالحجّه بساطی به پا میشود. زن هنوز آرام آرام میخواند. نمیدانم چرا؛ امّا احساس میکنم روضه حضرت زهرا(س) میخواند. اصلاً انگار دلم میخواهد روضه حضرت زهرا(س) باشد و با همین تفکّر، صوت محزونش برایم محزونتر میشود. دلم میخواهد بدانم اهل کجایند؛ امّا یادم میافتد که اینبار نمیخواهم با کسی حرف بزنم فقط میخواهم نظارهگر باشم؛ اگرچه آخرش میفهمم اهل عراقند. وقتی که زنی به سمتشان میرود و با عربی دست و پا شکسته ازشان میپرسد، اهل کجایند و وقتی میفهمد اهل عراقند، اشکش سرازیر میشود و فقط یک کلمه میگوید: یا حسین …
برش هشتم: دعای ندبه
نماز صبح را که میخوانیم، سخنران شروع به صحبت کردن میکند. از اهانت به پیامبر(ص) میگوید و مردم اشک میریزند. کسی که کنارم نشسته است، بلند میگوید: «اللّهم العن اوّل ظالم ظلم حقّ محمّد و آل محمّد و آخر تابع له علی ذلک …»
شعار مرگ بر «آمریکا» و مرگ بر اسرائیل در صحن بلند میشود.
یک نفر دیگر اشک میریزد و مینالد: یا امام زمان! قربون صبوریت برم. این همه دشمنات به دلت زخم میزنند. سرش را پایین میاندازد و ادامه میدهد: ما هم یه جور دیگه بهت زخم میزنیم آقا … و شانههایش تکان میخورد، زیر لرزش بغضش.
برش نهم: وداع
دستم را به نشانه ادب روی سینه گذاشتهام و عقب عقب میروم؛ امّا دلکندن سخت است. پاهایم انگار توان حرکت ندارند. بلیط قطار توی مشتم مچاله میشود؛ امّا نمیتوانم راه بروم. صدای درونم را از زبان کسی که آن طرف ایستاده، میشنوم که میگوید: خدایا! مرگم را در همین محل قرار بده …
برش دهم: قطار
توی قطار، موقع حرکت همه کنار پنجرهها ایستادهاند. مأمور قطار میگوید: الآن میتونید حرم رو ببینید. و قطار رد میشود و حرم طلاییرنگ در حدّ یک پلک زدن جلوی چشمت ظاهر میشود. همه یکصدا آه میکشند. آهی که خوب میدانم همراهش دعایی برای طلبیده شدن مجدّد است.
زیارتتان قبول