خدای متعال به حزقیل(ع) وحی کرد که داوود(ع) را سرزنش نکن و از من عافیت بخواه، گویند حزقیل دست داوود(ع) را گرفت و وی را به جانب خود بالا برد، حضرت داوود به حزقیل(ع) گفت:
«ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کردهای؟» حزقیل(ع) گفت: نه. داوود(ع) گفت: «آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟» حزقیل گفت: نه. داوود گفت: «آیا دل به دنیا دادهای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشتهای؟» حزقیل گفت: «آری، گاهی بر دلم راه یافته است!»
داوود(ع) گفت: «وقتی چنین حالتی پیدا میشود چه میکنی؟»
حزقیل(ع) گفت: «من به این درّه میروم و از آنچه در آن است عبرت میگیرم».
حضرت داوود(ع) به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیدهای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشتهای داشت، داوود(ع) آن را خواند، بر آن نوشته بود:
«من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشیزه آمیزش کردم، آخر کارم این شد که: خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرمها و مارها همسایگانم هستند! پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود».1
ماهنامه موعود شماره ۹۹
پینوشتها:
٭ برگرفته از: گفت و شنود پیرامون موعود(ع)، ذبیحالله محسنی کبیر، ج ۲، صص ۳۷ـ۳۸.
۱. کمالالدّین عربی، ج ۲، باب ۴۶، ما جاء فی التّعمیر، ص ۵۲۴.