مرحوم حاج میرزا حسین نورى(ره) در معرفى حاج على بغدادى(ع) مىنویسد:
حاج على مذکور پسر حاج قاسم کرادى بغدادى است و او از تجار و عامى است. از هرکس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، مدح کردند او را خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود.
در مشاهده و مکالمه با او، آثار این اوصاف را در او مشاهده نمودم و پیوسته در اثناى کلام تأسف مىخورد از نشناختن آن جناب (حضرت بقیهاللَّه ارواحنافداه) به نحوى که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبت در او. »هنیئاله«
مرحوم علامه نورى که خود حاج على بغدادى را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین مىنویسد:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب »جنهالمأوى« بودم عازم نجف اشرف شدم براى زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب عالم عامل و سید فاضل، آقا سید حسین کاظمینى(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج على بغدادى را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیهاللَّه (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج على بغدادى را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدرى هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتى که در امور دینى و دنیوى داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمى(ره) در کتاب مفاتیح الجنان مىنویسد:
از چیزهایى که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح سفى متقى حاج على بغدادى(ره) است که شیخ ما در جنهالمأوى و نجم الثاقب نقل فرموده: »که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکىها واقع شده، هر آینه کافى بود«.1
حاج على بغدادى نقل کرده است که:
هشتاد تومان سهم امام(ع) به گردنم بود ولذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب »شیخ مرتضى« اعلى اللَّه مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب »شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینى« و بیست تومان به جناب »شیخ محمدحسن شروقى« دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقى بود، که قصد داشتم وقتى به بغداد برگشتم به »شیخ محمدحسن کاظمینى آل یس« بدهم و مایل بودم که وقتى به بغداد رسیدم، در اداى آن عجله کنم.
در روز پنجشنبهاى بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام محمدتقى(ع) رفتم و خدمت جناب »شیخ محمدحسن کاظمینى آل یس« رسیدم و مقدارى از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامى که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولى جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافى را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه مىدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتى یک سوم راه را رفتم سید جلیلى را دیدم، که از طرف بغداد رو به من مىآید چون نزدیک شد، سلام کرد و دستهاى خود را براى مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: »اهلاً و سهلاً« و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگى بود.
ایستاد و فرمود: »حاج على! خیر سات، به کجا مىروى؟«
گفتم: کاظمین(ع) را زیارت کردم و به بغداد برمىگردم.
فرمود: طامشب شب جمعه است، برگرد«.
گفتم: یا سیدى! متمکن نیستم.
فرمود: »هستى! برگرد تا شهادت دهم براى تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(ع) و از موالیان مایى و شیخ شهادت دهد، زیرا که خداى تعالى امر فرموده که دو شاهد بگیرید«.
این مطلب اشارهاى بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتى جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزى بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه مىدانى و چگونه شهادت مىدهى؟!
فرمود: »کسى که حق او را به او مىرسانند، چگونه آن رساننده را نمىشناسد؟«
گفتم: چه حقى؟
فرمود: »آنچه به وکلاى من رساندى!«
گفتم: وکلاى شما کیست؟
فرمود: »شیخ محمدحسن!«
گفتم: او وکیل شما است؟!
فرمود: »وکیل من است«.
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمىشناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا مىشناسد و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزى مىخواهد و خوش داشتم از سهم امام(ع) به او چیزى بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولى نزد من بود که به آقاى شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزى به دیگران بدهم.
او به روى من تبسمى کرد و فرمود: »بله بعضى از حقوق ما را به وکلاى ما در نجف رساندى«
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟
فرمود: »بله«
من با خودم گفتم: این سید کیست که علما، اعلام را وکیل خود مىداند و مقدار تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.
سپس به من فرمود: »برگرد و جدم را زیارت کن«.
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین مىرفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدى جارى است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتى که موسم آنها نبود بر سر ما سایهانداختهاند.
گفتم: این نهر و این درختها چیست؟
فرمود: »هرکس از موالیان و دوستان که زیارت کند جد ما را و زیارت کند ما را، اینها با او هست«.
پس گفتم: سؤالى دارم
فرمود: »بپرس!«
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزى نزد او رفتم شنیدم مىگفت: کسى که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و درمیان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنى(ع) نباشد! براى او فائدهاى ندارد!
فرمود: »آرى واللَّه براى او چیزى نیست«.
سپس از احوال یکى از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین(ع) هست؟
فرمود: »آرى! او و هر که متعلق است به تو«
گفتم: اى آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: روضه خوانهاى امام حسین(ع) مىخوانند: که سلیمان اعمش از شخصى سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء(ع) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجى در میان زمین و اسمان است، سؤال کرد که درمیان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبرى(ع) هستند.
گفت: کجا مىروند؟
گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(ع) مىروند و دید رقعه هایى را از هودج مىریزند که در آنها نوشته شده:
»امان من النار لزوار الحسین(ع) فى لیله الجمعه امان من النار یوم القیامه«.
(امان نامهاى است از آتش براى زوار سیدالشهداء (ع) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: »بله راست است و مطلب تمام است«.
گفتم: اى آقاى من صحیح است که مىگویند: کسى که امام حسین(ع) را در شب جمعه زیارت کند، براى او امان است؟
فرمود: »آرى واللَّه«. و اشک از چشمان مبارکش جارى شد و گریه کرد.
گفتم: اى آقاى من سؤال دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: در سال ۱۲۶۹ به زیارت حضرت على بن موسى الرضا(ع) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربى از عربهاى شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقى نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت على بن موسى الرضا(ع) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت على بن موسى الرضا(ع) مىخورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا على بن موسى الرضا(ع) مىآید و او را از دست منکر و نکیر نجات مىدهد؟
فرمود: »آرى واللَّه! جد من ضامن است«.
گفتم: آقاى من سؤال کوچکى دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(ع) قبول است؟
فرمود: »ان شاءاللَّه قبول است«.
گفتم: آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشى قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: »زیارت عبد صالح قبول است«.
گفتم: آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بسماللَّه«
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟
جوابى نداد
گفتم: آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بسماللَّه«
گفتم: آقاى من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابى ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پول دارهاى بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایى رسیدیم، که جاده پهن بود و دوطرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتى از آن جاده متعلق به بعضى از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوى که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمىکردندولى دیدم آن آقا از روى آن قسمت از زمین عبور مىکند!
گفتم: اى آقاى من! این زمین مالى بعضى از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیشت!
فرمود: »این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(ع) و ذریه او و اولاد ماست. براى موالیا ما تصرف در آن حلال است«.
در نزدیکى همین محل باغى بود که متعلق به حاج میرزا هادى است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقاى من مىگویند: زمین باغ حاجى میرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفر(ع) است، این راست است یا نه؟
فرمود: »چه کار دارى به این!« و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوى آبى، که از شط دجله براى مزارع کشیدهاند و از میان جاده مىگذرد و بعد از آن دو راهى مىشود، که هر دو راه به کاظمین مىرود، یکى از این دو راه اسمش راه سلطانى است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.
پس گفتم: بیا از این راه، یعنى راه سلطانى برویم.
فرمود: »نه!: از همین راه خود مىرویم«.
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفش دارى دیدیم، هیچ کوچه و بازارى را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف »باب المراد« که سمت شرقى حرم و طرف پایین پاى مقدس است. اقا بر درف رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درف حرم ایستاد. پس فرمود: »زیارت کن!«.
گفتم: من سواد ندارم.
فرمود: »براى تو بخوانم؟«
گفتم: بلى!
فرمود: »أدخل یااللَّه السلام علیک یا رسول اللَّه السلام علیک یا امیرالمؤمنین…« و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکرى(ع) و فرمود:
»السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکرى«.
بعد از آن به من فرمود: »امام زمانت را مىشناسى؟«
گفتم: چطور نمىشناسم.
فرمود: »به او سلام کن«.
گفتم: »اسلام علیک یا حجهاللَّه یا صاحب الزمان یابین الحسن«.
آقا تبسمى کرد و فرمود: »علیک السلام و رحمهاللَّه و برکاته«.
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: »زیارت بخوان«.
گفتم: سواد ندارم.
فرمود: »من براى تو زیارت بخوانم؟«
گفتم: بله.
فرمود: »کدام زیارت را مىخواهى؟«
گفتم: هر زیارتى که افضل است.
فرمود: »زیارت امین اللَّه افضل است«، سپس مشغول زیارت امین اللَّه شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
»السلام علیکما یا امینى اللَّه فى ارضه و حجتیه على عباده اشهد انکما جاهدتما فى اللَّه حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(ع) حتى دعا کما اللَّه الى جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجه مع ما لکما من الحجج البالغه على جمیع خلقه…« تا آخر زیارت.
در این هنگام شمعهاى حرم را روشن کردند، ولى دیدم حرم روشنى دیگرى هم دارد، نورى مانند نور آفتاب در حرم مىدرخشند و شمعها مثل چراغى بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانهها نمىشدم.
وقتى زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنى به طرف شرقى حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلى جدم حسین بن على(ع) را هم زیارت کنى؟«
گفتم: بله شب جمعه است زیارت مىکنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: »به جماعت ملحق شو و نماز بخوان«.
ما با هم به مسجدى که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادى در طرف راست محاذى امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتى نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و درمیان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قفرانى به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهدارى نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتى برنمىگشتم! و اسم مرا مىدانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جارى در غیر فصل! و جواب سلام من وقتى به امام زمان(ع) سلام عرض کردم! و غیره…!!
بالاخره به کفش دارى آمدم و پرسیدم: آقایى که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفش دارى پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقاى شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسى اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج على بغدادى(ره) مىگوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیهاللَّه (عج اللَّه تعالى فرجه الشریف) را به کسى نمىگفتم. تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلى را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیدهاى؟
گفتم: چیزى ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزى ندیدهام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.۲
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج على بغدادى(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، براى مردم نقل کند).
حاج على مذکور پسر حاج قاسم کرادى بغدادى است و او از تجار و عامى است. از هرکس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، مدح کردند او را خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود.
در مشاهده و مکالمه با او، آثار این اوصاف را در او مشاهده نمودم و پیوسته در اثناى کلام تأسف مىخورد از نشناختن آن جناب (حضرت بقیهاللَّه ارواحنافداه) به نحوى که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبت در او. »هنیئاله«
مرحوم علامه نورى که خود حاج على بغدادى را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین مىنویسد:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب »جنهالمأوى« بودم عازم نجف اشرف شدم براى زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب عالم عامل و سید فاضل، آقا سید حسین کاظمینى(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج على بغدادى را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیهاللَّه (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج على بغدادى را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدرى هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتى که در امور دینى و دنیوى داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمى(ره) در کتاب مفاتیح الجنان مىنویسد:
از چیزهایى که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح سفى متقى حاج على بغدادى(ره) است که شیخ ما در جنهالمأوى و نجم الثاقب نقل فرموده: »که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکىها واقع شده، هر آینه کافى بود«.1
حاج على بغدادى نقل کرده است که:
هشتاد تومان سهم امام(ع) به گردنم بود ولذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب »شیخ مرتضى« اعلى اللَّه مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب »شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینى« و بیست تومان به جناب »شیخ محمدحسن شروقى« دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقى بود، که قصد داشتم وقتى به بغداد برگشتم به »شیخ محمدحسن کاظمینى آل یس« بدهم و مایل بودم که وقتى به بغداد رسیدم، در اداى آن عجله کنم.
در روز پنجشنبهاى بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام محمدتقى(ع) رفتم و خدمت جناب »شیخ محمدحسن کاظمینى آل یس« رسیدم و مقدارى از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامى که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولى جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافى را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه مىدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتى یک سوم راه را رفتم سید جلیلى را دیدم، که از طرف بغداد رو به من مىآید چون نزدیک شد، سلام کرد و دستهاى خود را براى مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: »اهلاً و سهلاً« و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگى بود.
ایستاد و فرمود: »حاج على! خیر سات، به کجا مىروى؟«
گفتم: کاظمین(ع) را زیارت کردم و به بغداد برمىگردم.
فرمود: طامشب شب جمعه است، برگرد«.
گفتم: یا سیدى! متمکن نیستم.
فرمود: »هستى! برگرد تا شهادت دهم براى تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(ع) و از موالیان مایى و شیخ شهادت دهد، زیرا که خداى تعالى امر فرموده که دو شاهد بگیرید«.
این مطلب اشارهاى بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتى جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزى بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه مىدانى و چگونه شهادت مىدهى؟!
فرمود: »کسى که حق او را به او مىرسانند، چگونه آن رساننده را نمىشناسد؟«
گفتم: چه حقى؟
فرمود: »آنچه به وکلاى من رساندى!«
گفتم: وکلاى شما کیست؟
فرمود: »شیخ محمدحسن!«
گفتم: او وکیل شما است؟!
فرمود: »وکیل من است«.
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمىشناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا مىشناسد و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزى مىخواهد و خوش داشتم از سهم امام(ع) به او چیزى بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولى نزد من بود که به آقاى شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزى به دیگران بدهم.
او به روى من تبسمى کرد و فرمود: »بله بعضى از حقوق ما را به وکلاى ما در نجف رساندى«
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟
فرمود: »بله«
من با خودم گفتم: این سید کیست که علما، اعلام را وکیل خود مىداند و مقدار تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.
سپس به من فرمود: »برگرد و جدم را زیارت کن«.
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین مىرفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدى جارى است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتى که موسم آنها نبود بر سر ما سایهانداختهاند.
گفتم: این نهر و این درختها چیست؟
فرمود: »هرکس از موالیان و دوستان که زیارت کند جد ما را و زیارت کند ما را، اینها با او هست«.
پس گفتم: سؤالى دارم
فرمود: »بپرس!«
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزى نزد او رفتم شنیدم مىگفت: کسى که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و درمیان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنى(ع) نباشد! براى او فائدهاى ندارد!
فرمود: »آرى واللَّه براى او چیزى نیست«.
سپس از احوال یکى از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین(ع) هست؟
فرمود: »آرى! او و هر که متعلق است به تو«
گفتم: اى آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: روضه خوانهاى امام حسین(ع) مىخوانند: که سلیمان اعمش از شخصى سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء(ع) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجى در میان زمین و اسمان است، سؤال کرد که درمیان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبرى(ع) هستند.
گفت: کجا مىروند؟
گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(ع) مىروند و دید رقعه هایى را از هودج مىریزند که در آنها نوشته شده:
»امان من النار لزوار الحسین(ع) فى لیله الجمعه امان من النار یوم القیامه«.
(امان نامهاى است از آتش براى زوار سیدالشهداء (ع) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: »بله راست است و مطلب تمام است«.
گفتم: اى آقاى من صحیح است که مىگویند: کسى که امام حسین(ع) را در شب جمعه زیارت کند، براى او امان است؟
فرمود: »آرى واللَّه«. و اشک از چشمان مبارکش جارى شد و گریه کرد.
گفتم: اى آقاى من سؤال دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: در سال ۱۲۶۹ به زیارت حضرت على بن موسى الرضا(ع) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربى از عربهاى شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقى نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت على بن موسى الرضا(ع) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت على بن موسى الرضا(ع) مىخورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا على بن موسى الرضا(ع) مىآید و او را از دست منکر و نکیر نجات مىدهد؟
فرمود: »آرى واللَّه! جد من ضامن است«.
گفتم: آقاى من سؤال کوچکى دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(ع) قبول است؟
فرمود: »ان شاءاللَّه قبول است«.
گفتم: آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بپرس!«
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشى قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: »زیارت عبد صالح قبول است«.
گفتم: آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بسماللَّه«
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟
جوابى نداد
گفتم: آقاى من سؤالى دارم.
فرمود: »بسماللَّه«
گفتم: آقاى من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابى ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پول دارهاى بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایى رسیدیم، که جاده پهن بود و دوطرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتى از آن جاده متعلق به بعضى از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوى که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمىکردندولى دیدم آن آقا از روى آن قسمت از زمین عبور مىکند!
گفتم: اى آقاى من! این زمین مالى بعضى از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیشت!
فرمود: »این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(ع) و ذریه او و اولاد ماست. براى موالیا ما تصرف در آن حلال است«.
در نزدیکى همین محل باغى بود که متعلق به حاج میرزا هادى است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقاى من مىگویند: زمین باغ حاجى میرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفر(ع) است، این راست است یا نه؟
فرمود: »چه کار دارى به این!« و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوى آبى، که از شط دجله براى مزارع کشیدهاند و از میان جاده مىگذرد و بعد از آن دو راهى مىشود، که هر دو راه به کاظمین مىرود، یکى از این دو راه اسمش راه سلطانى است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.
پس گفتم: بیا از این راه، یعنى راه سلطانى برویم.
فرمود: »نه!: از همین راه خود مىرویم«.
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفش دارى دیدیم، هیچ کوچه و بازارى را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف »باب المراد« که سمت شرقى حرم و طرف پایین پاى مقدس است. اقا بر درف رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درف حرم ایستاد. پس فرمود: »زیارت کن!«.
گفتم: من سواد ندارم.
فرمود: »براى تو بخوانم؟«
گفتم: بلى!
فرمود: »أدخل یااللَّه السلام علیک یا رسول اللَّه السلام علیک یا امیرالمؤمنین…« و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکرى(ع) و فرمود:
»السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکرى«.
بعد از آن به من فرمود: »امام زمانت را مىشناسى؟«
گفتم: چطور نمىشناسم.
فرمود: »به او سلام کن«.
گفتم: »اسلام علیک یا حجهاللَّه یا صاحب الزمان یابین الحسن«.
آقا تبسمى کرد و فرمود: »علیک السلام و رحمهاللَّه و برکاته«.
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: »زیارت بخوان«.
گفتم: سواد ندارم.
فرمود: »من براى تو زیارت بخوانم؟«
گفتم: بله.
فرمود: »کدام زیارت را مىخواهى؟«
گفتم: هر زیارتى که افضل است.
فرمود: »زیارت امین اللَّه افضل است«، سپس مشغول زیارت امین اللَّه شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
»السلام علیکما یا امینى اللَّه فى ارضه و حجتیه على عباده اشهد انکما جاهدتما فى اللَّه حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(ع) حتى دعا کما اللَّه الى جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجه مع ما لکما من الحجج البالغه على جمیع خلقه…« تا آخر زیارت.
در این هنگام شمعهاى حرم را روشن کردند، ولى دیدم حرم روشنى دیگرى هم دارد، نورى مانند نور آفتاب در حرم مىدرخشند و شمعها مثل چراغى بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانهها نمىشدم.
وقتى زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنى به طرف شرقى حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلى جدم حسین بن على(ع) را هم زیارت کنى؟«
گفتم: بله شب جمعه است زیارت مىکنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: »به جماعت ملحق شو و نماز بخوان«.
ما با هم به مسجدى که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادى در طرف راست محاذى امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتى نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و درمیان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قفرانى به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهدارى نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتى برنمىگشتم! و اسم مرا مىدانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جارى در غیر فصل! و جواب سلام من وقتى به امام زمان(ع) سلام عرض کردم! و غیره…!!
بالاخره به کفش دارى آمدم و پرسیدم: آقایى که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفش دارى پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقاى شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسى اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج على بغدادى(ره) مىگوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیهاللَّه (عج اللَّه تعالى فرجه الشریف) را به کسى نمىگفتم. تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلى را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیدهاى؟
گفتم: چیزى ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزى ندیدهام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.۲
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج على بغدادى(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، براى مردم نقل کند).
پىنوشتها:
۱ . مفاتیح الجنان، ص ۴۸۴.
۲ . نجم الثاقب، ص ۴۸۴، حکایت ۳۱؛ بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۳۱۷.
موعود شماره ۴۷