عبدالحسین را تقریبا همه در دزفول میشناختند. مردی که اخلاق خوب و رفتار صمیمی اش، او را فردی خونگرم و محبوب کرده بود. قصاب محله ی شریعتی (خیابان سی متری سابق) که خوبیهایش، از کمتر کسی پنهان مانده است.
او با اینکه به تحصیل خیلی علاقه داشت و درسش هم خیلی خوب بود، ولی همیشه به پدرش میگفت: «من نمی توانم شما را ببینم که کار کنید و زحمت بکشید، اما من درس بخوانم.» و از همان نوجوانی، همیشه به مغازه ی پدرش می رفت و به او کمک میکرد.
بعدها که پدرش فوت کرد و مغازه را خودش به دست گرفت، کمتر کسی بود که از کمکهای او بی بهره مانده باشد. «مش عبدالحسین» خیلی اهل انصاف بود و همیشه در وزن و کیفیت دقت میکرد. موقع فروش گوشت، کمتر به مشتری نگاه میکرد و یا اصلاً نگاه نمیکرد، انگار می خواست نفهمد که مشتریش کیست تا خدای نخواسته، در انتخاب گوشت برای مشتری تبعیض قائل نشود.
خیلی اهل انصاف بود و فرقی بین آشنا و غریبه نمیگذاشت. مثلا وقتی که گوشت یخ زده به مغازه اش می آورد و با قیمت کمتر (دولتی) می فروخت، همسرش گفته بود که از گوشت ها برای خودشان کنار بگذارد و بیاورد. او هم جواب داده بود که یکی از بچه ها را بفرست بیاید مثل بقیه مردم توی صف بماند، تا به او گوشت بدهم!
مش عبدالحسین را همه با یک لبخند همیشگی میشناختند. حتی اگر بدترین توهینها هم به او میشد، خیلی با آرامش برخورد میکرد و به قول گفتنی زود از کوره در نمی رفت.
ماجرای زیر که یکی از کسبه آن را تعریف کرده است، نمونه ی خوبی است برای این ویژگی اخلاقی او:
«مش عبدالحسین یک دستگاه آب سرد کن بیرون مغازه گذاشته بود برای رهگذران، که در اثر استفاده زیاد و فشار ناشی از گرما، چند روزی میشد که از کار افتاده بود. یک روز رفتگری، در حالی که خیس عرق شده بود، آمد که آب بخورد، دید خراب است. ناراحت شد و رو کرد به عبدالحسین و گفت: تو از شمر بدتری! سردخانه ات خشک است!
عبدالحسین او را صدا زد و گفت عمو بیا بنشین و دست او را گرفت، آورد داخل مغازه، نشاند روی صندلی و از یخچال آب خنکی برای او آورد. دو لیوان آب خنک به او داد و گفت: قدری بنشین تا خستگی ات در بیاید. یک چایی هم ریخت برای او. رفتگر نمی دانست چه بگوید و معذرت خواهی و خداحافظی کرد و رفت. من که شاهد برخورد رفتگر با عبدالحسین بودم، به خشم آمدم و می خواستم عکس العمل نشان بدهدم که عبدالحسین من را آرام کرد و گفت: مش علیرضا! حالا مگه من با گفته او شمر شدم که شما اینقدر زود خودت را باختی و عصبانی شدی؟! خب این بنده خدا از گرمای هوا کلافه شده… و بعد از ظهر آن روز فرستاد دنبال تعمیرکار و تعمیرش کرد.»