ره یافتگان-۸


رد پا

پیر زن نگاهش را از حیاط کوچک که کم کم از برف سفید پوش می‌شد گرفت و آهی کشید . بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد . گره چارقدش را سفت کرد و با قدمهای کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می جوشید رفت و کنار آن بساط جمع و جور نشست . از قوری رنگ و رو رفته روی سماور توی استکان کمر باریک برای خودش چای یکرنگ ریخت و استکان را رو به روشنائی گرفت تا رنگ آن را بهتر بینند . بعد قوری را سر جایش قرار داد و استکان را مقابل خود گذاشت .شعله سماور را پایین تر کشید و با خودش گفت :سر تاسر این کوچه شتر داران تا سر چهار راه ریسمانچی و حتی خود خیابان خراسان را بگردی،محض رضای خدا یک نفر را توی این برف پیدا نمی‌کنی که بهش سلام کنی،غیر از برف روبها .

صدای گرپ بلندی پیر زن را از فکر بدر آورد .یا حسین گفت و بلند شد و از پشت پنجره نگاهی انداخت؛در بسته بود .از بام همسایه کپه های برف به کوچه‌انداخته می‌شد .نشست و چای را سر کشید .استکان را زیر شیر سماور آب زد و کنار دو سه استکان دیگر که روی یک تکه پارچه سفید بود گذاشت .نگاهی به کتیبه پارچه ای کوچک و رنگ و رو رفته شعر محتشم که روی دیوار رو برو بود انداخت و بعد به چار پایه چوبی که رویش را با پارچه بلند سیاهی پوشانده بود .چهار دست و پا به طرف چار پایه رفت و قسمتی را که از زیر پارچه بیرون زده بود مرتب کرد .نگاهی به نفت چراغ والور انداخت و سر جایش برگشت و باز در فکر فرو رفت .

این برف امروز کارها را خراب کرد .بعیده دسته ها راه بیفتد .زمین لیزه و کتل دارها و علم کشها حتما زمین می خورند این روز عاشورایی،خدا کنه به حق پنج تن برف بند بیاد،مردم به عزا داریشان برسند .من که،اگر امروز دسته سینه زنی نبینم دق می‌کنم …هی …خدا بیامرزه اسیران خاک را .حاج دایی،خاله جان،آقام،خانم جانم …روحش شاد که توی روضه اشک می ریخت و شیرم می داد …همینه که با یه یا حسین اشکم شره می کنه .پیر زن قوری را از روی سماور برداشت،در سماور را بلند کرد و طوری که بخار داغ به صورتش نخورد،آب سماور را پایید که کم نشده باشد .دوباره در سماور را گذاشت و قوری را روی آن قرار داد .روی دو زانو بلند شد و از پنجره به در حیاط نگاه کرد .در هنوز نیمه باز بود و کف حیاط دیگر کاملا سفید شده بود .زیر لب گفت :دیر کرد آقا ما شا الله .همین وقتها می اومد هر روز.از اول دهه نشده بود دیر بکنه .سر ساعت می آمد و ذکر مصیبت می‌کرد و می رفت که به مجلس بعدیش برسد .چی شد امروز ؟نکنه نیاد … یا باب الحوائج !لنگم نگذار این روز عاشورایی …یا قمر بنی هاشم !

تسبیحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن .صدای بسته شدن در حیاط آمد و پشت بندش کسی با صدایی گرم و محکم گفت :یا الله،یا الله …صاحبخانه هستی ؟

پیرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت .سید بلند قامت خوشرویی را ایستاده میان حیاط دید .گفت :بفرمایید آقا …سلام …فرمایش ؟

سید سر بلند کرد و گفت :علیک السلام مادر !من دوست آقا ماشا الله هستم .امروز نتوانست بیاید،مرا فرستاد .بد قولی حسابش نکن .دلش صاف است .

پیر زن همین طور که از جلوی در اتاق کنار می رفت،گفت :قربان جدت آقا …دلواپس شده بودم …قدمت سرچشم …بفرما داخل،بیرون سرده،سید وارد اتاق کوچک شد و گوشه ای نشست .پیر زن برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت .

-تازه دمه،نوش جان کنین …گرمتون می‌کنه …

سید با آرامش و طمانینه چای نوشید .سپس نگاهی به کتیبه روی دیوار کرد .سری تکان داد و گفت :خدا خیرت بدهد مادر .چایت گرمم کرد .روضه بخوانم و بروم .امروز باید به خیلی جاها سر بزنم .

-خدا از بزرگی کمتان نکند آقا !

سید یاالله گفت و برخاست روی چها پایه نشست و آغاز کرد :بسم الله الرحمن الرحیم …صلی الله علیک یا اباعبدالله …

تو کیستی که گرفتی به هر دلی وطنی

که نی در انجمن نی برون ز انجمنی

تو آن حسین غریبی که روز عاشورا

جهان مصالحه کردی به کهنه پیرهنی

بغض پیرزن ترکیده بود و بدن نحیفش از شدت گریه تکان می خورد .سید به پهنای صورت اشک می ریخت و می خواند .سید بلند می‌گریست و پیرزن ضجه می زد .سید روضه را تمام کرد و ذکر امن یجیب گرفت .دعا کرد و پیرزن آمین گفت .همین که دعای سید پایان یافت،پیرزن دست به کار شد و دو چای خوش رنگ ریخت .یکی را به سید که هنوز روی چهار پایه نشسته بود تعارف کرد و دیگری را مقابل خودش گذاشت .سید با همان وقار و آرامش چای را نوشید و بلند شد .مادر جان،خدا به لطف و کرمش توسلت را قبول بفرماید .

من با اجازه می روم .به آقا ماشا الله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم که شده باید مجلس امام حسین را دریافت .

پیرزن گفت :چشم آقا جان …الهی به حق ارباب بی کفن،خدا حاجت قلب شما را بدهد !و بعد دست کرد و از گره چارقدش یک ده شاهی بیرون آورد و گفت :قابل شما نیست …این پول برای خرج روضه است .قند و چای و خرما و …بالاخره دیگر !هر روز هم از همین پول به آقا ماشا الله می دهم .امروز که نیامده،قسمت شماست …دستم را رد نکنید .سید سکه را از پیر زن گرفت :دستت درد نکند مادر .خداوند خیر و برکتت بدهد …بیرون نیا که سرد است .

خداحافظ !

سید از اتاق خارج شد .پیرزن پشت پنجره ایستاد و نگاهش را زیر پای سید که آرام و موقرگام بر می داشت تا دم در حیاط کشید .پیرزن آهی کشید و به آسمان نگاه کرد .برف داشت بند می آمد .به اتاق برگشت .هر دو استکان را زیر شیر سماور آب زد و وارونه روی پارچه سفید گذاشت و بد سماور را خاموش کرد .الهی صد هزار مرتبه شکر …این هم از روضه عاشورا .تا سال دیگر کی زنده و کی مرده ؟صدایی از کوچه بلند شد .پیر زن گوش سپرد .صدای هماهنگ دستهایی را که به سینه کوبیده می‌شد،می‌شناخت سراسیمه چادرش را به سر کشید و به طرف در حیاط رفت .دو سه باری پایش سرید ونزدیک بود روی برفها بیفتد .تازه هوا تاریک شده بود که در زدند. پیر زن از اتاق بیرون آمد و آهسته به سمت در رفت .آقا ماشا الله بود.سلام علیکم همشیره !سلام علیکم حاجی !خسته نباشی،خداقبول کند.

-بفرما داخل

آقا ماشا الله دستهایش را با های دهانش گرم کرد و گفت :مزاحم نمی‌شم .

آمده ام عذر خواهی به جهت غیبت امروز .

-خداببخشه .دلواپس شده بودم،سلامتی ؟…

-کجامانده بودی امروز حاجی ؟

قلهک بودم از دیشب .صبح مجلس روضه ای بود که باید می خواندم .مجلس که تمام شد و خواستم راه بیفتم طرف شهر،برفگیر شدم .درشکه و استر هم نمی توانست حرکت کند .خوف سرما و گرگ بود .لاجرم ماندگار شدم .

خیر بوده ان شاالله .باز خوب شد که رفیقت رو فرستادی .

-کدام رفیقم باجی ؟

-همان آقا سید که روانه کردی امروز به عوضت بیاد دیگه .

-آقا ماشاالله چشمهایش را ریز و ابروهایش را جمع کرد و گفت :آقا سید؟کدام آقا سید؟

-ای بابا …همان آقا سید قد بلند که صداش هم خوبه …

آقا ماشاالله ریش سفیدش را در مشت گرفت و اندیشید و گفت :من همچو رفیقی ندارم همشیره …نکند اشتباه …پیرزن با دو انگشت،یک رشته موی نقره ای اش را که از زیر چارقد بیرون آمده بود، پوشاند و کلام آقاماشاالله را قطع کرد .

-نه حاجی …شما را خوب می‌شناخت …تعریفتون رو کرد .نعوذبا …هوایی که حرف نمی زد سید اولاد پیغمبر …گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده باید به مجلس آقا ابی عبدا… رسید .آقا ماشاالله حیران و مات مانده بود .آهسته و لرزان گفت :به همین عزای اربابم قسم …من کسی را نفرستاده بودم .

رنگ به چهره نداشت،پیشانی اش عرق کرده بود،قوت از زانوهایش گریخت و همانجا کنار در نشست .پیر زن با سردرگمی فهمیده و نفهمیده گفت :پس …پس …آن آقا سید …

آقا ماشاالله سرش را میان دو دستش گرفت و فقط توانست بگوید :

خاک بر سرم …!

پیرزن به در تکیه داد و به سمت حیاط رو برگرداند و خیره شد به رد پاهایی که روی برف به جا مانده بود و حالا انگار می درخشید .

همچنین ببینید

پیرمرد قفل ساز

مثل پیرمرد قفل‏ساز دینداری کنید تاامام(ع) به سراغ شما بیایند*یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة‏اللّه‏ ارواحنا فداه را داشت و از عدم ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *