مثل همه ایّام سال، هفته شلوغ و پر دردسری را پشت سر گذاشتم؛ امّا قرار دوشنبه را در خاطر داشتم. ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه روز دوشنبه شد. یک هفته به سرعت گذشته بود. گذر زمان این روزها خیلی شتابزده است. زمین بازی بچّهها را دور زدم. حمید زیر همان درخت بید مجنون و روی همان نیمکت نشسته بود. با دیدن من عینک آفتابی مدل جدیدش را از روی چشمهایش برداشت از جا بلند شد و در حالی که لبخندی صمیمی صورتش را پوشانده بود، با خوشحالی سلام کرد.
ـ سلام حمید جان. چطوری؟
ـ ای! بد نیستم.
ـ تنهایی؟
ـ مگه قرار بود کسی دیگه هم بیاد.
ـ نه! فکر کردم شاید مثل هفته پیش با دوستات آمده باشی.
ـ قرار من با بچّهها امروز نبود.
ـ چرا نمینشینید، خسته به نظر میرسید؟
ـ آره، کمی خستهام، چه هوای تازه و خوبیه!
ـ با این خستگی، قرار امروز با من هم وبال گردنتان شد.
ـ نه عزیز! اینطور نیست.
ـ روزنامههای امروز رو دیدی؟ اگه ندیدی بیا بگیر!
ـ نه! دلم نمیخواهد فرصت گفتوگو با شما را از دست بدهم. بعداً آنها را میخوانم.
ـ هر جور دوست داری!
ـ راستی حمید به چه کار و باری مشغولی؟
ـ پارسال دیپلم گرفتم، یک سالی فرصت داشتم تا سربازی یا رفتن به دانشگاه. یکی دو هفته دیگر هم که کنکور باید بدم و بعد هم هر چی که خدا بخواد پیش میآد.
ـ رشته مورد علاقهات چیه؟
ـ خودم یا خانوادهام؟
ـ معلومه که خودت.
ـ یکی از رشتههای علوم انسانی، شاید هم روزنامهنگاری، کنکور که معلوم نمیکنه. یک وقت چشم باز میکنی میبینی چیزی شدی که نمیخواستی. جایی هستی که دوست نداشتی و کاری میکنی که یک عمر ازش بیزار بودی. دیگه راه بازگشت به عقب هم نیست. خانوادهها هم که فقط چشمشان را به پول و شغل و اعتبار اجتماعی و اینجور چیزها دوختهاند.
ـ به نظر میرسد اهل کتاب و مطالعهای؟
ـ ای … کتاب زیاد میخوانم. همیشه از بچّگی علاقه داشتم.
ـ چه کتابهایی میخونی؟
ـ خیلی فرق نمیکنه … تاریخ، رمان، شعر، تحلیلهای سیاسی، سینما و … هر چی دم دستم بیاد میخوانم.
ـ باید اطّلاعات عمومی خوبی داشته باشی؟!
ـ اینها که برای آدم نون و آب نمیشه.
ـ مگه هر چیز را باید به نون و آب تبدیل کرد؟ مگر خدا، عالم و آدم را فقط برای نون و آب آفریده؟!
ـ البتّه که نه!! ولی؟
ـ ولی چی؟
ادامه دارد