راننده ای که خدمت امام زمان ( ع) مشرف شد
راننده اظهار داشته بود : موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم , در بین راه , هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم . موتور ماشین هم خاموش و از کار افتاد , هر چه کوشش کردم , نتوانستم ماشین را روشن کنم , در اثر شدت سرما , مرگ خود را مجسم دیدم , به فکر فرورفتم که : (( خدایا ! راه چاره چیست ؟ ))
یادم آمد سالهای قبل , واعظی که در منزل ما منبر می رفت , بالای منبر گفت : (( مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مایوس شدید , متوسل به آقا امام زمان (علیه السلام) شوید که ان شاء الله حضرت کمک میکند . ))
بی اختیار متوسل به آقا امام زمان (علیه السلام) شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم , شاید روشن شود , لکن موفق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم در حالی که غم و غصه تمام وجودم را فراگرفته بود .
ناگاه شیطان مرا فریب داده و به گوشم گفت : (( متوسل به کسی شدی که وجود خارجی ندارد . )) فهمیدم وسوسه شیطان است که لحظات آخر عمر برای فریب من آمده , ناراحتیم زیادتر شد و باز هم از ماشین پیاده شدم و از خدا مرگ یا نجات را طلب کردم و با خداوند تعهد کردم که : (( اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم , از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بودم , فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اول وقت بخوانم . )) چون تا آن زمان من به نماز اهمیتی نمی دادم چون گاهی می خواندم و گاهی قضا میشد و گاه آخر وقت می خواندم و مرتب نبود . این دو عهد را با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه , این دو برنامه را انجام دهم .
یک وقت متوجه شدم , دیدم یک نفر داخل برفها دارد به طرف من می آید , حس کردم کمک راننده ای است , چون مقداری آچار به دست داشت , به من سلام کرد و فرمود : (( چرا سرگردانی ؟ )) .
من شروع کردم ماجرای طوفان و برف و خاموشی ماشین را به طور مفصل برای او نقل کردم و گفتم : (( حدود سه , چهار ساعت است که من طفره زده ام و ماشین روشن نمیشود . ))
آن شخص فرمود : (( من ماشین را راه می اندازم . )) و به من فرمود : (( برو , پشت فرمان بنشین و استارت بزن . )) کاپوت ماشین را بالا زدند و ندیدم دست ایشان به موتور خورد یا نه , سوئیچ ماشین را زدم , موتور روشن شد و فرمودند : (( حرکت کن , برو ! ))
گفتم : (( الان می روم جلوتر می مانم , راه بسته است . ))
فرمود : (( ماشین شما در راه نمی ماند , حرکت کن ! ))
گفتم : (( ماشین شما کجاست , می خواهید من به شما کمکی بدهم ؟ ))
فرموند : (( من به شما احتیاج ندارم . ))
تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم , شیشه پایین بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پایین , گفتم : (( اجازه بده مقداری پول به شما بدهم . ))
فرمود : (( من به پول شما احتیاج ندارم . ))
پرسیدم : (( عیب ماشین من چه بود ؟ ))
فرمود : (( هر چه بود رفع شد . ))
گفتم : (( ممکن است دوباره دچار نقص شود . ))
فرمود : (( نه ! این ماشین شما دیگر در راه نمی ماند . ))
گفتم : (( آخر این که نشد , شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم که مهارت فوق العاده ای نشان دادید , من از اینجا حرکت نمیکنم تا خدمتی به شما بنمایم , چون من راننده جوانمردم که باید زحمت شما را از راهی جبران کنم . ))
تبسمی فرمود و گفتند : (( تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چیست ؟ ))
گفتم : (( شما خودت کمک راننده ای , می دانی , شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمتی و نیکی ببیند نادیده میگیرد و میگوید وظیفه اش را انجام داده , ولی شوفر جوانمرد از کسی که نیکی و خدمتی ببیند تا پاسخگوی نیکویی او نباشد , وجدانش راحت نمیشود , و من نمیگویم جوانمردم ولی ناجوانمرد هم نیستم تا به شما خدمتی نکنم , وجدانم ناراحت است و نمی توانم حرکت کنم . ))
ایشان فرمودند : (( خیلی خوب ! حالا اگر می خواهی به ما خدمت کنی , تعهدی را که با خدا بستی , عمل کن , که این خدمت به ما است . ))
گفتم : (( من چه تعهدی بستم ؟ ))
فرمود : (( یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نمازهایت را در اول وقت بخوانی .))
وقتی این مطلب را شنیدم , تعجب کردم که این مطلبی است که من وقتی دست از جان شستم با خدا در دل بیان کردم و این از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده , درب ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم , وقتی خواستم آقا را بغل کنم , دیدم کسی نیست , فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحب الزمان (علیه السلام) پیدا کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک آقا بود که نجاتم داد .
جای پای آقا را هم در جاده ندیدم و چون با یاد امام زمان (علیه السلام) سوار شدم دیدم کامیون من بدون هیچ توقفی روی برفها می رود و جایی نماند . چون به مقصد رسیدم , زن و فرزندان را دور خود جمع نموده , موضوع مسافرت را با آنها در میان گذاشتم و گفتم : (( از این به بعد , وضع زندگی ما کاملا مذهبی است و در اول وقت همگی باید نماز بخوانیم . )) حتی به همسرم گفتم : (( اگر نمی توانی اینگونه که گفتم رفتار کنی رفتار کنی و با خویشانی که بی بند و بارند و نماز نمی خوانند یا حجاب ندارند قطع رابطه کنی , می توانی طلاق بگیری . ))
ایشان گفت : (( شما این چنین بودی که ما عادت کردیم , یعنی شما نماز نمی خواندی ما هم نمی خواندیم , شما این افراد ناجور را می پذیرفتی و ما تابع شما بودیم , از امروز ما مطیع شما هستیم . ))
یک آقای روحانی را به منزل دعوت کردم مرتب بیاید و احکام اسلام را بگوید تا همه ما به وظایف آشنا باشیم و در مسافرت هایم هم اول وقت نماز می خواندم .
روزی در یکی از گاراژها , منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد , راننده های دیگر گفتند : (( برویم برای غذا و با هم باشیم . ))
گفتم : (( اول نماز بخوانم بعد غذا .))
همگی به هم نگاه کردند و گفتند : (( این دیوانه شده , می خواهد نماز بخواند . )) و مرا شدیدا مورد تمسخرقرار دادند , من تا آن زمان مایل نبودم خاطرات سفر مشهد را بگویم , لکن چون اینها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند , مجبور شدم سرگذشتم رابرای تمام آنها بگویم .
چنان برای آنها اثر کرد که تماما دست مرا بوسیدند و از من عذرخواهی کردند و حمالها و راننده ها همه به نماز ایستادند و معلوم بود که تصمیم گرفتند از گناه فاصله بگیرند .
از اموال بعضی در حین باربردن , مالهایی را حیف و میل کرده بودم که به دستور آقای اهل علم میبایست رضایت صاحبان آنها را جلب کنم , با شرمندگی نزد اولی رفتم و گفتم خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد که حالا که حقیقت را گفتی من بخشیدم و چیزی از من نگرفت . دومی و سومی نیز همین طور و فقط یک نفر از من طلبش را گرفت و به حمد الله از این مظلمه نیز به برکت حضرت بقیه الله نجات پیدا کردم .
من این داستان را که از آن عالم واعظ در مسجد گوهر شاد شنیدم , بهترین سوغاتی دانستم و برا ی رفقا تعریف میکردم , لکن مدتها این داستان را تکرار کرده بودم .
شبی در عالم رویا دیدم , مرا به منزلی دعوت کردند , وارد شدم . پیر مردی در یک طرف کرسی و دو جوان در اطراف کرسی بودند , من هم طرفی نشستم . پیر مرد از من خواستند که : ((خاطره مشهدت را برای من بگو ! ))
گفتم : ((کدام خاطره را و در کدام سفرهایم ؟ ))
فرمودند :((خاطره ای را که در سال سرمای مشهد در مسجد گوهر شاد شنیدی , داستان راننده کامیون که امام زمان را دیده بود .))
من می خواستم فشرده , مطلب را تمام کنم , کوتاه , قصه را بیان کردم , لکن پیر مرد خوش سیما بنده را مخاطب قرار داد و فرمود :((خاطره ای را که مربوط به امام زمان (علیه السلام) است , چرا اینگونه بی توجه و دست و پا شکسته , بیان میکنی ؟ !)) و از بنده خواستند بایستم و جلسه رسمیباشد و من اول تا آخر داستان را بگویم , گفتم :((من گوینده و مداح نیستم و بیان ندارم .))
گفتند ((من می خواهم که این مطلب را رسمیبیان کنید .))
قبول کردم , خطبه ای خواندم خیلی مفصل و مهم که در بیداری در هیچ کتابی ندیده و از هیچ واعظی نشنیده بودم و بعد از خواب هم فراموش کردم .
شروع به گفتن خاطره کردم , مقداری که گفتم پیر مرد گفتند :((صبر کن ! )) ضبط صوت مخصوصی که در بیداری ندیده ام , آوردند و فرمودند :((از اول بیان کن که ضبط کنیم و برای دیگران بفرستیم .)) دو مرتبه گفتم و ایشان تشکر کردند .
بعد از خاتمه داستان به من فرمود :((چرا این داستان را ترک کردی ؟ مگر نمی دانی جاهائی که این مطلب را گفتی ,افرادی که شنیدهاند علاقه مند شدند و از گناه فاصله گرفته , به نماز اهمیت دادهاند , چرا شما از نقل داستان کوتاهی میکنی ؟ ))
اینجانب وقتی از خواب بیدار شدم تشویق شدم که قضایای مربوط به امام زمان (علیه السلام) را به تناسب برای مردم بگویم , مخصوصا این خاطره را .