دشت پیش پاى من کویر تیرگى است؛ آسمان حجاب ظلمت است؛ چشمه سار و رودبار، شوکران زمزمه مى کنند؛ باد سم مى پراکند؛ پنجره سمت دریا دیرینه خفته است؛ کوچه باغ ها برگفرش خزان شدهاند؛ جایى باده اى نمى جوشد؛ کسى در بر باغچه سجّاده اى نمى پوشد؛ رنگ سبز دعا از خاطره ها رفته است و عطر استجابت مشام کسى را نمى نوازد.
در این میانه تلخ آوا، جز صدایى که تو را مى خواند، هیچ صدایى شیرین نیست. در این کرانه غم پالا، جز سینه اى که با یاد تو مى سوزد، هیچ سرایى روشن نیست.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز