حكايت بناى مسجد امام حسن (ع)

a2faf788a8871b119a002312eafd1071 - حكايت بناى مسجد امام حسن (ع)

ناى‏ مسجد امام حسن مجتبى‏ (ع) در ۱۷ ربیع‏ الاول ۱۳۹۲ ق. شروع و در سال ۱۴۰۶ ق. به پایان رسید. درباره انگیزه ساختن این مسجد از مرحوم حاج‏ی داللّه حبیبیان چنین نقل شده است: در یکى‏ از سفرهاى‏ حج در مدینه به قبرستان بقیع مشرف گشتم. از دیدن وضع نامناسب آنجا و غربت و مظلومیت ائمه بقیع (ع) ۲ به‏ ویژه قبر حضرت حسن مجتبى‏ (ع) بسیار متأثر شدم و در همان حال با خداى‏ خود عهد کردم وقتى‏ به قم برگشتم مسجدى‏ به نام امام حسن مجتبى‏ (ع) بنا نمایم…

 

این حکایت را مرحوم عسکرى‏ در حضور مراجع بزرگى‏ چون حضرت آیهاللّه‏ العظمى‏ سید محمدرضا گلپایگانى‏ (ره) و مرحوم آیهاللّه شیخ مرتضى‏ حائرى‏ (ره) و حضرت آیهاللّه صافى‏ گلپایگانى‏ (دام ‏ظله) و … نقل کرده ‏اند که مشروح آن بدین شرح است:
صبح روز پنجشنبه ‏اى‏ پس از خواندن نماز صبح مشغول خواندن تعقیبات بودم که شنیدم در مى‏ زنند. از این‏که در این وقت صبح کسى‏ در مى‏ زند تعجب کردم و فورا از سر سجاده بلند شدم و خودم را به در کوچه رساندم؛
وقتى‏ در باز کردم، سه نفر از جوانانى‏ را که در جلسه آموزش قرآن شرکت مى‏ کردند پشت در دیدم ۱ پس از سلام و احوال پرسى‏ مختصر یکى‏ از آنها ضمن عذرخواهى‏ از بى‏ موقع آمدن گفت: حاج آقا! امروز پنجشنبه است ما تصمیم داریم به مسجد جمکران مشرف شویم از شما هم تقاضا داریم با ما بیایید که ان‏شاءاللّه به برکت دعاى‏ شما امام زمان (ع) عنایتى‏ کنند تا حاجت هاى‏ ما برآورده شود.

وقتى‏ که آن جوان این حرف را زد من بسیار خجالت‏ زده شدم. سرم را پایین انداختم و عرض کردم: من چکاره‏ ام که بیایم دعا کنم. شما خودتان بروید. ان‏شاءاللّه که مولایمان حضرت مهدى‏ (ع) خواسته‏ هاى‏ شرعى‏ تان برآورده مى‏ کنند و با دست پر بر مى‏ گردید …
در اثناى‏ گفت‏ وگو یکى‏ از آنها گفت: حاج آقا! شما ما را آورده‏ اى‏ نماز خوان کرده‏ اى‏، بیا فقط همین قدر به خدا بگو: خدایا! تا اینجا اینها را آورده‏ ام خودت کمکشان کن. اى‏ امام زمان! حاجت این جوانان را که به تو امید بسته‏ اند برآورده کن ….

دیدم با وجود این همه اصرارى‏ که آنها دارند اگر ردشان کنم، اوّلًا دور از ادب است و در ثانى‏ چه بسا اگر پاسخ مثبت به آنها ندهم به کلى‏ جلسات مرا ترک کنند و آن وقت من در درگاه خداوند جوابى‏ نخواهم داشت.
در نتیجه موافقت نموده عرض کردم: چشم، با شما مى‏ آیم. ساعتى‏ بعد ماشین آوردند و به‏ همراه آن سه جوان عازم قم شدیم. تقریبا حدود دو فرسخ مانده به قم ناگهان ماشین خاموش شد.

همراهان من که هر سه مکانیک بودند دست به کار شدند تا ماشین را را ه بیندازند ولى‏ هر چه تلاش کردند ماشین روشن نشد. من یکى‏ از آن جوان ها را که اسمش على‏ بود صدا کرده گفتم: على‏ آقا! در ماشین آب دارید؟ گفت: بله، حاج آقا. بعد رفت از صندوق عقب ظرف آبى‏ را آورد. مقدارى‏ از آب را در ظرف دیگرى‏ خالى‏ کردم و براى‏ قضاى‏ حاجت و تطهیر به طرف زمین هاى‏ سمت چپ جاده رفتم. بد نیست به این نکته نیز اشاره کنم که در آن زمان اثرى‏ از ساختمان در آن محل نبود. البته کمى‏ جلوتر از آنجا کاروانسراى‏ خرابه‏ اى‏ بود که در کنار آن قهوه‏ خانه کوچکى‏ – که به قهوه‏ خانه «على‏ سیاه» معروف بود- وجود داشت. اما در آن محلى‏ که ماشین ما خاموش شده بود هیچگونه آثارى‏ از ساختمان به چشم نمى‏ خورد. تا چشم کار مى‏ کرد سمت راست و چپ جاده زمین خالى‏ و بیابان خشک بود.

وقتى‏ از جاده کمى‏ فاصله گرفتم دیدم سیّدى‏ که داراى‏ چهره‏ اى‏ نورانى‏ است و لباس سفید بر تن، نعلین زرد به پا، عباى‏ نازکى‏ بر دوش و عمامه سبزى‏، مثل عمامه خراسانى‏ ها برسر دارد، با نیزه بلندى‏ مشغول خط کشى‏ زمین است. حقیقت این است از آن کار سید در آن وقت روز آنهم در کنار جاده‏ اى‏ که مردم از آن عبور مى‏ کنند خوشم نیامد. روى‏ تعصب دینى‏ و علاقه‏ اى‏ که به اهل علم و اولاد پیامبر (ص) دارم با خود گفتم: اول صبح این سید اولاد پیامبر (ص) آمده در جلو چشم دوست و دشمن نیزه در دست گرفته زمین خط کشى‏ مى‏ کند. اما چیزى‏ به او نگفتم. با کمى‏ فاصله از کنار او رد شدم و پس از آن‏که جاى‏ مناسبى‏ پیدا کردم جهت قضاى‏ حاجت نشستم.

در این موقع سید مرا به اسم صدا کرد: آقاى‏ عسکرى‏ ! آنجا ننشینید تمام آن جاهایى‏ را که مى‏ بینید خط کشى‏ کرده‏ ام زمین و محل بناى‏ مسجد است. من بدون این‏که‏ به این مسئله توجه کنم که این آقا اسم مرا از کجا مى‏ داند، مثل بچه‏ اى‏ که بدون چون و چرا حرف بزرگ‏ترش را گوش مى‏ کند، بلند شدم. آن گاه سید خطاب به من فرمود: آقاى‏ عسکرى‏ ! برو پشت آن بلندى‏ . با این‏که‏ بدون اختیار همان کارى‏ را که سید از من خواستند انجام دادم، اما تصمیم گرفتم در موقع برگشت نزد سید بروم و به او بگویم: اولاد پیغمبر برو دَرْسَت را بخوان. صبح به این زودى‏ آمدى‏ اینجا چکار؟ و بعد از طریق طرح چند مسئله سؤال پیچش کنم تا برود دنبال کارش …. با خودم گفتم: اول به او مى‏ گویم: تو اینجا مسجد براى‏ جن ها یا ملائکه مى‏ سازى‏ ؟ در خود قم به غیر از حرم و چند مسجد بزرگ بقیه مساجد معمولًا خلوتند آن وقت تو آمده‏ اى‏ در دو فرسخى‏ قم در وسط بیابان در زیر این آفتاب نقشه مسجد مى‏ کشى‏ ؟! بعد به او بگویم: وقتى‏ هنوز اینجا مسجدى‏ ساخته نشده، چرا تطهیر در اینجا اشکال داشته باشد؟ در آخر هم با سید شوخى‏ کنم و به او بگویم: امروز که پنجشنبه است؛ چهارشنبه نیست که مثلًا آمده‏ اى‏ در بیابان خشک و خالى‏ کار بیهوده انجام مى‏ دهى‏ ؟

پس از تمام شدن کار تطهیر نزد سید رفتم و سلام کردم. او نیزه‏ اى‏ را که در دست داشت به زمین گذاشت و با من مثل یک آشناى‏ چندین ساله، با صمیمیت تمام مصافحه و معانقه کرد. سپس بدون آن‏که من حرفى‏ زده باشم با تبسم به من فرمود: سه سؤالى‏ را که مى‏ خواستى‏ بپرسى‏ اگر دوست دارى‏ بپرس. من باز بدون توجه به این نکته مهم و عجیب که سید چگونه از آنچه که به ذهن من خطور کرده بود خبر مى‏ دهد، به ایشان عرض کردم: اى‏ پسر پیغمبر! تو درس را رها کرده‏ اى‏، اول صبحى‏ با این وضع در کنار جاده‏ اى‏ که دوست و دشمن روحانیت از آن عبور مى‏ کنند نیزه در دست گرفته‏ اى‏، آنهم در عصر توپ و تانک و … نقشه مسجد مى‏ کشى‏ ؟! اولًا یک وقت به تو چیزى‏ مى‏ گویند یا به کار تو مى‏ خندند که این براى‏ مثل تو عالم اولاد پیامبر (ص) شایسته نیست. به‏ علاوه تو این مسجد را براى‏ جنها یا ملائکه خدا مى‏ سازى‏ ؟ اینجا که کسى‏ نیست تا نیاز به مسجد داشته باشد …. سید با مهربانى‏ فرمود: نه براى‏ جن است و نه براى‏ ملائکه، بلکه براى‏ آدمیزاد است. این اطراف به زودى‏ آباد خواهد شد و مردم آن نیاز به مسجد خواهند داشت.

بعد سؤال کردم: در هر حال اینجا هنوز که مسجد نیست، پس به چه دلیلى‏ مرا از تطهیر در اینجا نهى‏ کردید؟ سید در جواب این سؤال من باز با ملاطفت و گشاده‏ رویى‏ فرمود: در اینجا پیکر یکى‏ از عزیزان حضرت فاطمه زهرا (س) به خاک افتاده و سپس شهید شده است. من اطراف آن را علامت‏گذارى‏ کرده‏ ام و آنجا محراب مسجد خواهد بود. بعد محل دیگرى‏ را به من نشان داد و فرمود: اینجا را که مى‏ بینى‏ جاى‏ قطرات خون آن شهید است که مأمومین و نمازگزاران در آن نماز خواهند خواند. آن گاه به یک محل دورترى‏ با دست خود اشاره و اضافه کردند: در آن گوشه چند نفر از دشمنان خدا و رسولش به خاک افتاده‏ اند. دستشویى‏ و مستراح مسجد در آنجا ساخته خواهد شد.
در ادامه، سید همانطور که ایستاده بود یکدفعه به سمت دیگرى‏ برگشت و مرا هم به آن طرف برگرداند و فرمود: در آنجا حسینیه مسجد را مى‏ سازند. به‏ دنبال این جمله، اشک از چشمان سید جارى‏ شد. او به گونه‏ اى‏ این جمله را بیان کرد که من نیز تحت تأثیر وى‏، بى‏ اختیار با گریه او گریه کردم.

سید در ادامه حرف هاى‏ خود فرمود: پشت حسینیه کتابخانه خواهد بود که شما کتاب هاى‏ آن را مى‏ دهى‏ . عرض کردم: من کتابهاى‏ آن را به چند شرط مى‏ دهم: اولًا زنده بمانم و ببینم که در اینجا مسجدى‏ ساخته شده است؛ ثانیا از چنان مال و مکنتى‏ برخوردار باشم که بتوانم ولو چند کتاب بخرم و به مسجد هدیه کنم. بعد خطاب به سید گفتم: با این همه، خواهش مى‏ کنم شما هم بروید درستان را بخوانید …. سید باز تبسمى‏ کرد و … ضمنا از ایشان پرسیدم: ولى‏ نفرمودید که چه کسى‏ بانى‏ این مسجد خواهد بود؟ در جواب گفت: «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ» وقتى‏ مسجد ساخته شد بانى‏ آن را خواهید دید. وقتى‏ ایشان را دیدید از قول من به او سلام برسانید و بگویید: حاجى‏ ! اینجا را ارزان نفروشى‏ .

پس از معانقه با سید، از او خداحافظى‏ کردم و با سرعت سرجاده آمدم تا به همراهانم ملحق شوم. دیدم آنها هم ماشین را راه‌انداخته‏ اند. از آنها پرسیدم: ماشین چه عیبى‏ داشت؟ در جواب گفتند: ما عیبى‏ ندیدیم. همین که شما برگشتید ماشین خود به خود روشن شد؟! فقط یک چوب کبریت را در زیر یکى‏ از سیمها قرار دادیم. اصلًا پاک گیج شده‏ ایم که چرا به آن صورت خاموش شد و حالا هم بدون این که کار خاصى‏ انجام داده باشیم همینطورى‏ روشن شد. معلوم بود که با وجود آشنایى‏ کاملى‏ که هر سه آنها نسبت به تعمیر ماشین داشتند از این پیشامد بسیار تعجب کرده بودند ….

وقتى‏ به راه افتادیم یکى‏ از آن سه جوان پرسید: حاج‏ آقا! تو در زیر آفتاب با چه کسى‏ حرف مى‏ زدى‏ ؟ گفتم: سید به آن بزرگى‏ را با آن نیزه بزرگى‏ که در دست داشت ندیدید؟ با او چند کلمه‏ اى‏ صحبت کردم …. با تعجب پرسیدند: کدام سید؟! آنجا که کسى‏ نبود …. برگشتم تا سید را به آنها نشان دهم ولى‏ هرچه به آن محل نگاه کردم کسى‏ را ندیدم. در این لحظه بود که من تکانى‏ خوردم؛ اول از این بابت خجالت کشیدم که مبادا این جوان ها که مرا فرد با ایمان و درستکارى‏ مى‏ دانند خیال کنند که من دروغ مى‏ گویم و این باعث سلب اعتماد آنها از من و در نتیجه سبب روى‏ گردانى‏ از قرآن و نماز و … بشود. ولى‏ صلاح را در این دیدم که دیگر اصلًا حرفى‏ نزنم.

همینطور ساکت نشستم ولى‏ غوغاى‏ عجیبى‏ در درونم برپا شده بود کم‏کم مرورى‏ دوباره به جریاناتى‏ که بین من و آن سید اتفاق افتاده بود کردم و خیلى‏ از آن امور را غیرعادى‏ دیدم. این‏که او مرا به اسم صدا کرد. از کجا مرا مى‏ شناخت و از کجا خبر داشت این محل جاى‏ شهادت یکى‏ از اولیاى‏ الهى‏ است و سؤالاتى‏ را که من در ذهن داشتم بپرسم از همه آنها خبر داشت و … در آخر هم با وجود صاف و هموار بودن زمین چطور او در یک لحظه ناپدید شد …؟! هر چه بیشتر در این امور فکر مى‏ کردم به تعجب من افزوده مى‏ شد. جاى‏ شک برایم باقى‏ نمانده بود که این پیشامد یک امر غیر عادى‏ بوده است. به هر نحوى‏ که بود خودم را کنترل کردم و عکس‏ العمل خاصى‏ در این‏باره نشان ندادم تا این‏که به شهر رسیدم. پس از زیارت حضرت معصومه (س) و خواندن نماز به جمکران رفتیم. در این فاصله احساس مى‏ کردم که حال عادى‏ ندارم. همه‏ اش در فکر بودم و به سؤالات همراهان جوانم جواب هاى‏ مختصرى‏ مى‏ دادم. آن چنان که باید حواسم جمع نمى‏ شد که حرف هاى‏ آنها را خوب گوش کنم …. در جمکران ناهار مختصرى‏ با هم خوردیم و تقریبا ساعت دوازده گذشته بود که جهت خواندن نماز و دعا وارد مسجد مقدس جمکران شدیم.

در گوشه‏اى‏ نشستم. در یک طرفم مرد جوانى‏ مشغول خواندن نماز بود. با کمى‏ فاصله در طرف دیگرم پیرمردى‏ نشسته بود. من مشغول دعا و نماز شدم بعد از خواندن نماز مخصوص امام زمان (ع) در مسجد مقدس جمکران، با خداوند راز و نیاز مى‏ کردم که: پروردگارا! من این جوانان را تا اینجا آورده‏ ام. من که نمى‏ توانم حاجت آنها را بدهم. من خودم محتاج‏تر از همه هستم. پیش آنها مرا رسوا مکن به‏ هرحال آنها به امیدى‏ مرا همراهشان آورده‏ اند، خیال مى‏ کنند من خیلى‏ آبرو دارم … به احترام حضرت صاحب‏ الزمان (ع) و به صفاى‏ دل این جوانان حاجت شرعى‏ آنها را برآورده به خیر کن و …. همین طور با خود زمزمه مى‏ کردم. یادم هست مى‏ خواستم به سجده بروم که سیدى‏ پیش من آمد. سلام کرد و در کنارم نشست. از لباسش بوى‏ عطر بسیار مطبوعى‏ به مشام مى‏ رسید. تُن صدایش تُن صداى‏ همان سیدى‏ بود که صبح در کناره جاده با او صحبت کرده بودم. ولى‏ قیافه و لباس هایش با او فرق داشت ….
به من فرمود: مى‏ خواهم مطلبى‏ به شما بگویم. عرض کردم: بفرمایید. گفت: شما در تهران که مردم را موعظه مى‏ کنید بگویید: قال رسول‏ اللّه (ص) و امیرالمومنین (ع). چکار دارید که حرفهاى‏ دیگر مى‏ زنید ….
منظورشان این بود که به مردم بیشتر از معارف اهل‏بیت (ع) بگویم تا حرفهاى‏ دیگر …. در جواب آن سید بزرگوار عرض کردم: چشم، بعد از این اینطور که شما مى‏ فرمایید عمل مى‏ کنم ….
به سجده رفتم. در حین گفتن ذکر سجده توى‏ دلم گفتم: بعد از سجده از این آقا بپرسم که کجا مجلس ما را دیده‏ اند و مرا از کجا مى‏ شناسند؟! وقتى‏ از سجده سربلند کردم دیدم آن سید رفته‏ اند. از پیرمرد کنار دستى‏ ام پرسیدم: این آقا که کنار من بود کجا رفت؟ پیرمرد گفت: من اینجا کسى‏ ندیدم که پهلوى‏ شما نشسته باشد.

بعد از جوانى‏ که در این طرف من بود پرسیدم ایشان هم اظهار بى‏ اطلاعى‏ کرد. گفت: من ندیدم شما با کسى‏ صحبت کرده باشید ….
در این لحظه احساس کردم مثل این‏که زمین دور سرم مى‏ چرخد. انگار کسى‏ به من گفت که او آقا صاحب‏ الزمان (ع) بودند که تو او را نشناختى‏ . حالم به هم خورد. آمدند مرا بیرون بردند و به سرو صورتم آب زدند ….
با اصرار از من مى‏ پرسیدند: حاج‏ آقا چه شد حالتان به‏هم خورد؟ …
ولى‏ من حتى‏ نتوانستم یک کلمه‏ اى‏ به آنها بگویم ….
شب را در جمکران بودیم و صبح زود به تهران برگشتیم.
به تهران که رسیدم در کوچه محله‏ مان با حاج‏ شیخ جواد خراسانى‏ – که آن وقت ها در مسجد حضرت ولى‏ عصر (ع) (واقع در سرآسیاب دولاب، خیابان جوادیه اقامه نماز مى‏ کردند- روبرو شدم. پس از سلام و احوالپرسى‏ از من پرسیدند: از کجا مى‏ آیى‏ ؟ چشمانت چرا اینطور سرخ شده است؟ عرض کردم: رفته بودیم جمکران. اصرار کرد که برویم خانه ایشان. وقتى‏ به‏ همراه او وارد منزلشان شدم خودش کترى‏ و قورى‏ را به اتاقى‏ که در آن نشسته بودیم آورد.
تا آمد بنشیند بغضم ترکید و با صداى‏ بلند شروع به گریه کردن کردم. ایشان مرد بسیار روشنى‏ بود وقتى‏ دید من گریه مى‏ کنم اصلًا چیزى‏ نگفت و مرا به حال خودم گذاشت. کمى‏ بعد چاى‏ ریخت و روبه من کرده فرمود: اول بگو ببینم کجا رفته بودى‏ و جریان چه بود؟ …
من جریان کنار جاده و مسجد جمکران را با تفصیل کامل به ایشان توضیح دادم. مرحوم حاج‏ شیخ در اثناى‏ صحبت هاى‏ من سؤالاتى‏ در مورد چهره آن سید و قد و قیافه و ادب و تبسم‏اش و …
مى‏ پرسید. در پایان صحبت هاى‏ من فرمود: صبر کن؛ اگر آنجا مسجد شد درست است و گرنه آن را فراموش کن.
از آن زمان مدتى‏ گذشته بود که پدر یکى‏ از دوستان ما فوت کرد. رفقاى‏ مسجد باز دنبال من آمدند و گفتند: مى‏ خواهیم جنازه فلانى‏ را قم ببریم اگر مانعى‏ نیست شما هم با ما بیایید. وقتى‏ به نزدیک قم رسیدیم در همان محلى‏ که آن بزرگوار را زیارت کرده بودم دیدم دو ستون بسیار بلندى‏ ساخته‏ اند. از دوستان پرسیدم این ستونها براى‏ چیست؟ آنها گفتند: پسرهاى‏ حاج‏ حسین سوهانى‏ در اینجا مسجدى‏ را به نام مسجد امام‏ حسن مجتبى‏ (ع) مى‏ سازند. خاطرات چند سال پیش در ذهن من زنده شد. یک حالت شعف و اشتیاق غیر قابل وصفى‏ پیدا کردم. همانجا تصمیم گرفتم پس از دفن جنازه دنبال سازندگان مسجد بروم و خبرهاى‏ بیشترى‏ کسب کنم …

بالاخره جنازه را به حرم بردیم و بعد از خواندن نماز و …
آن را به قبرستان «باغ بهشت» منتقل و در آنجا دفن کردیم. رفقا که براى‏ ناهار خوردن رفتند من از آنها اجازه گرفتم که تا شما ناهار بخورید من یک کار مختصرى‏ دارم زود برمى‏ گردم.
فورا یک تاکسى‏ کرایه کردم و به مغازه پسران حاج‏ حسین سوهانى‏ رفتم. پس از سلام و احوالپرسى‏ از پسر حاج‏ حسین پرسیدم: شما این مسجد کنار جاده را مى‏ سازید؟ گفت: نه، ما مسجد امام‏ حسن عسکرى‏ (ع) را که در داخل شهر است و قسمتى‏ از آن خراب شده است تجدیدبنا مى‏ کنیم. گفتم: پس این مسجد کنار جاده قم و تهران را چه کسى‏ مى‏ سازد؟

پسر حاج‏ حسین گفت: آن را فردى‏ به‏نام حاج یداللّه رجبیان مى‏ سازد. تا گفت حاج یداللّه منقلب شدم و قلبم شروع کرد به تندتند زدن. وقتى‏ پسر حاج‏ حسین متوجه دگرگونى‏ حال من شد، گفت: حاج‏ آقا! چى‏ شد؟ گفتم: نگران نباشید، چیزى‏ نشده؛ نمى‏ دانم چرا یک لحظه حالم یک جورى‏ شد ….
فورا صندلى‏ آورد و من نشستم. آب قندى‏ درست کردند …
کمى‏ حالم بهتر شد. از پسر آقاى‏ سوهانى‏ خداحافظى‏ کردم و به محلى‏ که بنا بود دوستانم ناهار بخورند برگشتم. آنها کلى‏ منتظر من مانده و ناهار نخورده بودند که از این بابت هم بسیار شرمنده شدم. وقتى‏ غروب به تهران برگشتیم یک راست سراغ حاج شیخ (مرحوم شیخ جواد خراسانى‏ ) رفتم و جریان شروع بناى‏ مسجد را براى‏ ایشان تعریف کردم. ایشان به من فرمودند: پس، جریان تشرف شما درست بوده است. حالا بروید کتابها را تهیه کنید.

از آن تاریخ به بعد هر ماه چند جلد کتاب مى‏ خریدم. دوسه سال کشید تا توانستم چهارصد جلد کتاب تهیه کنم. بعد از تهیه کتابها به قم رفتم تا حاج یداللّه را پیدا کنم و کتابها را تحویل ایشان بدهم. بعد از کلى‏ پرس‏ وجو آدرس کارخانه پشم بافى‏ حاج‏ یداللّه را به‏ دست آوردم. وقتى‏ که به آنجا مراجعه کردم نگهبان کارخانه گفت: حاجى‏ چند دقیقه پیش رفتند منزل. گفتم: اگر ممکن است زنگى‏ به منزلشان بزنید و بگویید کسى‏ از تهران آمده است با شما کار دارد. تا من چند کلمه با ایشان صحبت کنم. نگهبان شماره منزل ایشان را گرفت و گوشى‏ را به من داد. بنده پس از عرض سلام به ایشان گفتم: جناب آقاى‏ حبیبیان! من از تهران آمده‏ ام و حدود چهارصد جلد کتاب وقف مسجدى‏ که شما مى‏ سازید کرده‏ ام. حالا بفرمایید این کتابها را به کجا تحویل بدهم. به منزل بیاورم یا ببرم مسجد؟

ایشان پرسید: شما چطور شد که به فکر وقف کتاب به مسجد افتادید؟ گفتم: همینطورى‏، نذر داشتم. در جواب گفت: نه، همینطورى‏ نمى‏ شود و باید علت این کار را به من بگویید. عرض کردم: حاج‏ آقا! پشت تلفن نمى‏ شود. حداقل اجازه بدهید جایى‏ خدمت برسیم تا مفصلًا با هم صحبت کنیم. آن گاه جناب آقاى‏ حبیبیان گفت: شب جمعه آینده من در منزل منتظر شما هستم. سپس نشانى‏ منزلشان را به من دادند. مجددا برگشتم تهران کتاب ها را شماره‏ گذارى‏ کردم. بعد از آماده شدن، آنها را به ترتیب در کارتن چیدم. شب جمعه که شد با ماشین یکى‏ از دوستان آمدیم قم و رفتیم منزل حاج یداللّه. پس از احوالپرسى‏ و پذیرایى‏ مختصر، حاج‏ یداللّه مرا به اتاق دیگر صدا کرد و وقتى‏ به خدمتشان رسیدم خطاب به من گفت: اگر علت وقف کتاب به مسجد را به من نگویى‏ من کتابها را قبول نمى‏ کنم.

از من انکار، از ایشان اصرار تا این که بالاخره در حالى‏ که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: یک چنین جریانى‏ پیش آمد ولى‏ من متأسفانه آقا را نشناختم. حاجى‏ یداللّه پس از توضیحاتى‏ که من دادم حرفى‏ نزدند کتاب ها را همانجا تحویل دادیم. مقرر شد فردا برویم مسجد. وقتى‏ به مسجد رسیدیم هنوز خیلى‏ ناقص بود. من دو رکعت نماز امام زمان (ع) که مخصوص به جا و زمان خاص نیست در آنجا به جاى‏ آوردم. آن وقت به‏ همراه حاج‏ی داللّه در محوطه مسجد گشتى‏ زدیم. حاجى‏ یداللّه طبق توضیحاتى‏ که شب گذشته از زبان مولایمان حضرت صاحب‏ الامر (ع) داده بودم درباره بخش هاى‏ مختلف مسجد سؤالاتى‏ را مى‏ کردند. از من پرسید: حسینیه کجاست؟ من هم همان محلى‏ را که مولایم امام‏ زمان (ع) به من نشان داده بودند به او نشان دادم. سپس محل محراب و کتابخانه و محل دستشویی ها و … را یکى‏ یکى‏ به ایشان نشان دادم. ایشان حرف هاى‏ مرا تصدیق کردند و فرمود: درست است. با کمال تعجب دیدم حاج یداللّه در موقع بناى‏ مسجد همه این محلها را در جاى‏ مخصوص به خود ساخته‏ اند. با دیدن این وضع باز گریه امان از من گرفت و بى‏ اختیار در طول بازدید از قسمت هاى‏ مختلف مسجد اشک مى‏ ریختم.

وقتى‏ موقع عصر به تهران آمدم باز خدمت مرحوم حاج‏ شیخ (جواد خراسانى‏ ) رسیدم و جریان چگونگى‏ بنا مسجد را به ایشان عرض کردم. ایشان فرمودند: خدا خیرت بدهد تو به عهد خودت وفا کردى‏ آفرین بر تو …

انگیزه و چگونگى‏ بناى‏ مسجد امام حسن مجتبى‏ (ع)
بناى‏ مسجد امام حسن مجتبى‏ (ع) در ۱۷ ربیع‏ الاول ۱۳۹۲ ق. شروع و در سال ۱۴۰۶ ق. به پایان رسید. درباره انگیزه ساختن این مسجد از مرحوم حاج‏ی داللّه حبیبیان چنین نقل شده است: در یکى‏ از سفرهاى‏ حج در مدینه به قبرستان بقیع مشرف گشتم. از دیدن وضع نامناسب آنجا و غربت و مظلومیت ائمه بقیع (ع) ۲ به‏ ویژه قبر حضرت حسن مجتبى‏ (ع) بسیار متأثر شدم و در همان حال با خداى‏ خود عهد کردم وقتى‏ به قم برگشتم مسجدى‏ به نام امام حسن مجتبى‏ (ع) بنا نمایم. پس از آمدن به قم به این عهد خود عمل کردم و طى‏ مراسمى‏ با حضور شخصیت هاى‏ مذهبى‏ کلنگ بناى‏ مسجد را حضرت آیهاللّه حاج شیخ مرتضى‏ حائرى‏ به زمین زدند.
نقل مى‏ کنند مرحوم حاج شیخ مرتضى‏ حائرى‏ یک روز خطاب به مرحوم حاج‏ی داللّه رجبیان گفته بودند: جناب آقاى‏ رجبیان! برو خدا را شکر کن که اینجا به دست تو مسجد شد. اگر تو هم اینجا را نمى‏ ساختى‏ بالاخره یک روزى‏ اینجا مسجد مى‏ شد. ولى‏ تقدیر الهى‏ و عنایت امام زمان (ع) این بود که اینجا به‏ وسیله شما تأسیس شود …

پى‏ نوشتها:
__________________________________________________
(۱). مرحوم عسکرى‏ در تهران جلسه‏ اى‏ داشتند که جوانها را جمع مى‏ کردند و به آنها قرآن و احکام مى‏ آموختند. ایشان از این طریق بسیارى‏ از جوانان را که اصلا اهل نماز و قرآن نبودند به راه صحیح راهنمایى‏ و به نحو شایسته‏ اى‏ تربیت کردند.
(۲). قبرستان بقیع محل دفن شخصیت هاى‏ بسیار بزرگى‏ است که در رأس آنها چهار تن از امامان شیعه؛ یعنى‏ امام‏ حسن مجتبى‏ (ع)، امام زین‏ العابدین (ع)، امام باقر (ع)، امام صادق (ع) قرار دارند. این قبرستان قبل از سال ۱۳۴۴ ق. آباد بوده است. حتى‏ مرقد شریف ائمه شیعه (ع) داراى‏ گنبد و بارگاه با شکوهى‏ بوده است که بعد از تسلط وهابیت در سرزمین حجاز این قبرستان رو به ویرانى‏ نهاد.

همچنین ببینید

سردرد ملکه

سید جمال الدین حجازیسردرد ملکه شدید شده بود وهر چه از شب می گذشت بر شدتش افزون می گشت. ملکه آن شب را بادرد و نج سپری کرد و ناله زد واشک ریخت. ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *