روزی شخصی وارد بر حضرت رضا علیه السلام شد و عرض کرد: « سلام بر شما ای پسر رسول خدا! من از دوستان شما و پدرانتان هستم که از سفر حج برمیگردم و خرجی خود را تمام (و یا گم) کرده ام و نمی توانم به شهر و دیارم بازگردم. مبلغی را در اختیارم بگذارید تا بتوانم به شهرم بازگردم، در آنجا این مبلغ را از جانب شما صدقه خواهم داد.»
حضرت فرمود: بنشین خدا تو را رحمت کند! و شروع کرد با مردم سخن گفتن تا زمانی که مردم متفرق شدند و جز سلیمان و خثیمه کسی باقی نماندند، آنگاه حضرت از آن دو نفر اجازه گرفت و داخل اتاق دیگرشد و پس از لختی (بی آنکه خود را نشان دهد) در را بست و دست خود را از بالای در به سمت آن مرد بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجاست؟
آن مرد به در نزدیک شد،
حضرت فرمود: این دویست دینار است و می توانی با این مبلغ به شهرت بازگردی و (در آنجا که رسیدی) لازم نیست آن را از طرف من صدقه دهی.» مرد پول را در حالی که خوشحال بود خود را غرق در نعمت (و لطف) امام می دید گرفت.
سلیمان میگوید: عرض کردم: فدایت شوم! کمک خوبی کردی و بر او مهربانی نمودی؛ چرا صورت خود را از او پنهان نمودی؟»
حضرت فرمود: این کار را از بیم آنکه مبادا ذلّت سئوال را در چهرۀ او ببینم، انجام دادم. آیا قول رسول خدا صلی الله علیه وآله را نشنیدی که فرمود پنهان کننده حسنه برابر هفتاد حج پاداش دارد. و آشکار کننده گناه خوار و پنهان کننده گناه [ممکن است] آمرزیده شود، آیا نشنیدی قول شاعر را که میگوید: هر گاه نزد او برای طلب حاجت روم به نزد اهل و عیالم (با دست پر) و آبرومند برمیگردم؟»