ولادت او در روز آدینه بود، هشت شب گذشته بود از ربیع الاخر سال ۲۳۲ ق، لقبش هادى، زکى، سراج و عسکرى بود. نام مادرش حدیث، غزال و سوسن بود و فرزندانش خلف قائم، مهدى (ع) بود، موسى، جعفر، ابراهیم، فاطمه، عایشه و دلاله بودند و شیخ المفید؛ مى گوید: ما او را به جز قائم فرزندى دیگر نمى دانیم. بدرستى که کریمترین و سخى ترین مردم عصر خود بود و در روایات است
که: روزى در مجلس عبیداله بن خاقان که متولى املاک و خراج شهر قم بود ذکر علویان و مذهب ایشان به میان آمد. همگان بناى بر عداوت و دشنام اهل بیت نهادند اما، آنگاه که سخن به «امام هادى» رسید، عبیدالله بن خاقان گفت: «من، در سامرا مردى را چون ابومحمدالحسن العسکرى بن على نقى» از علویان در سیرت و عفاف و بزرگوارى ندیده و نمى شناسم.» و همو نقل کرد که روزى، در مجلس پدرم ایستاده بودم که حاجبان خبر ورود ابومحمد بن الرضا (ع) را دادند. من در عجب ماندم از اینکه حاجبان در حضور پدر من بر خلاف معمول این میهمان تازه وارد را به کنیه خواندند. چرا که نزد او هیچ کس را جز خلیفه و یا ولیعهد به کنیه صدا نمى کردند.
دیدم مردى گندمگون، بلند بالا و زیباروى با هیاتى خاص وارد شد. پدرم از جاى برخاست و به پیشباز او رفت. چنانکه هیچ کس را بسان او اکرام نکرده بود. دست بر گردن او انداخت و روى سینه اش را بوسید و وى را بر بلنداى مجلس نشاند و خود نزد وى به ادب بنشست. با وى سخن مى گفت و خود را فداى او مى ساخت. آنگاه که این میهمان گرامى پدرم رفت، از حاجبان و غلامان پرسیدم: واى بر شما! که بود که شما در نزد پدرم او را به کنیه خواندید؟
گفتند: آن مرد از علویان بود. او را حسن بن على مى خوانند. معروف به ابن الرضا. در عجب مانده بودم از آنچه دیدم و آنچه پدرم در حق او روا داشت تا شب هنگام که فرصتى براى گفتگو با پدر دست داد. چون نماز به جاى آورد و بنشست نزد او رفتم و آنچه را که دیده بودم با وى در میان نهادم و پرسیدم: آن مرد که بود که بامداد نزد تو آمد و او را با اکرام تمام بدرقه کردى و خود را و مادر و پدر را فداى وى کردى؟ گفت: اى پسر! او امام زمان است و رافضیان او را به امامت خود پذیرفتهاند.
او حسن عسکرى بن على نقى معروف به ابن الرضا است. آنگاه زمانى خاموش شد و سپس ادامه داد:
اى پسر! اگر خلاف و امامت و حکومت از خلفاى بنى عباس زایل شود، از بنى هاشم هیچ کس به قدر او شایسته خلافت نیست. به سبب فضل و عفاف و اخلاق نیکو که در وى جمع است. اگر پدر وى را مى دیدى درمى یافتى که بس بزرگ و فاضل است. ازاین رو نزد من هیچ کس از بنى هاشم و قاضیان و فقها بهاندازه وى در خور تعظیم و اکرام و بزرگداشت نبود. قدرش نزد من انگاه بزرگ شد که از میان دوست و دشمن هیچکس رانیافتم مگر آنکه ذکر نیکوى وى مى گفت و بر وى ثنا مى فرستاد.
گوشه اى از معجزات وى
زید بن على روایت کرد: روزى ابى محمدعسکرى (ع) مشغول گفتگو بودم تا به منزل ایشان رسیدیم. انگاه که قصد بازگشت کردم فرمود که: بایست و به منزل وارد شو. اطاعت کرده وارد شدم. صد دینار به من داد و فرمود: این همه را صرف کنیزک خود کن که وفات کرده است. من تعجب کردم، زیرا وقتى که از خانه خارج مى شود کنیزک را تندرست تر از همیشه دیده بودم. القصه چون به خانه رسیدم کنیزک رامرده یافتم.
محمد بن على بن موسى گفت: روزگارى تنگى و فقر عجیبى روى به ما آورد. پدرم به من گفت:
بیا تا به نزد ابى محمد عسکرى (ع) رویم و احوال خود را با او در میان بگذاریم تا ما را نوازش کند و از تنگى برهاند. و هیچکدام تا به آن روز آن حضرت را ندیده بودیم. به راه افتادیم و در راه با یکدیگر گرم گفتگو بودیم. پدرم گفت: اى کاش مراپانصد درهم عطا کند. دویست درهم را براى جامه و دویست درهم را براى آرد خواهم داد و صد درهم را براى توشه راه خرج خواهم نمود.
من گفتم: اى کاش سیصددرهم نیز به من بخشد. صد درهم را براى خرید درازگوشى خرج خواهم کرد و صد درهم را جامه خواهم خرید و بقیه را صرف توشه سفر خواهم کرد.
چون در سراى حضرت امام رسیدیم، غلامى بیرون آمدو گفت: «درآیید»! وارد شدیم و سلام کردیم. امام به پدرم فرمود: چرا دیر به ملاقات ما آمدى؟
گفت: اى آقاى من، شرم داشتم که با این حال و روز به خدمت شما درآیم. پس مدتى نزد حضرت ماندیم. چون از خانه بیرون آمدیم غلام آمد و گفت: این زرى است که مولایم براى شما فرستاده است. پس پانصد درم به پدرم داد و سیصد درم به من. به خانه رفتیم و آن همه را صرف معاش کردیم. برکتهاى بسیارى از آن درهمها ظاهر شد چنانکه امروز، دو هزار درهم درآمد حاصل آن است.
اسماعیل بن على بن عبداله روایت کرد که: روزى بر سر راه ابومحمد عسکرى (ع) نشستم. چون به نزدیک من رسید از فقر و نادارى شکایت و گله سر دادم و سوگند خوردم که مرا یک درهم نیست تا با آن غذایى خورم. امام گفت: سوگند دورغ مى خورى در حالى که دویست دینار در زیر خاک کرده اى- آنگاه روى به غلام خود کرد و گفت: «آنچه با توست به او بده» غلام صددینار به من داد.
آنگاه امام گفت: «تو آن دینارها را که در زیر خاک پنهان ساخته اى نخواهى یافت.» و برفت. آن صد دینار را صرف مایحتاج خود ساختم تاآنکه هیچ پولى در دستم نماند. بقصد خارج کردن آن دویست دینار از زیر خاک خارج شدم اما هر چه جستم نیافتم. پسر من پیش از این مخفیگاه دینارها را دانسته بود، همه رابر گرفته و بگریخته بود و هیچ از آن به دست من نرسید.
آن امام را بیست و هشت سال عمر بیشتر نبود و در عهد «معتمد بن جعفر بن المتوکل» امام معصوم در روز آدینه، شت شب گذشته از ماه ربیع الاول شهید شد. ایشان را در سراى خودشان در شهر سامرا، هم آنجاکه پدر بزرگوارش را دفن کرده بودند به خاک سپردند.
صلوات الله علیهما و على المهدى (ع)
برگرفته از: راحه الارواح، تالیف: ابوسعید حسن بن حسین شفیعى سبزوارى