محمّد بن مسلم نقل مى کند، خدمت امام باقر (ع) بودم. به سمت مکّه مى رفتیم. من سوار بر درازگوشى بودم و ایشان سوار بر استر. ناگهان دیدم گرگى از بالاى کوه رو به سمت ما آمد! من سخت وحشت کردم و دیدم مستقیم به سمت امام باقر (ع) رفت و آن حضرت هم استر را نگه داشت. آن گرگ تا مقابل استر رسید، از پیش رو پرید و دستش را روى زین استر گذاشت و گردن کشید تا مقابل گوش امام (ع) و بنا کرد همهمه کردن! امام هم سر پایین آورد و مقابل دهان او گذاشت و بعد از لحظاتى فرمود:
برو من انجام دادم.
او هم پایین آمد و شتابان رفت! من با تعجّب همراه با وحشت گفتم: آقا این گرگ درنده، کار عجیبى کرد و سبب ترس و وحشت من شد! فرمود: «فهمیدى چه گفت؟» گفتم: من چه مىفهمم؟ خدا و رسول و حجّتش مىفهمند. فرمود: «به من گفت: یابنرسولالله! همسر من پشت این کوه درد زایمان گرفته و به دشوارى افتاده است. تو از خدا بخواه او را از این دشوارى نجات دهد و احدى از نسل من را به احدى از شیعیان تو مسلّط نگرداند. من هم گفتم: تو برو، من دعا کردم. او خوشحال شد و رفت».۱
۱. بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۲۳۶.