اولین بار بود که در روز عاشورا حسین (سلام خدا بر او) رودرروی سپاه دشمن به صحبت میایستاد. اولین صحبت بود و شاید آخرین فرصت که حتی یک نفر راه را بشناسد. سپاهی که از کوفه رسیده بود، زیر تیغ آفتاب بیابان دم کرده بود و طاقتش دیگر داشت طاق میشد. سربازها که سنگینی زره و ادوات جنگی تنشان را و ساعتها ایستادن پایشان را خسته کرده بود، این پا و آن پا میکردند و کلافه شده بودند. اما پس ذهن همهشان دستکم چیزی بود که به شوقش این سختی را تاب بیاورند. یکی شوق سکههای دارالاماره سر پا نگاهش میداشت. یکی برق غنایم جنگ چشمش را مینواخت و کم نبودند کسانی که شوق دیدار حق و لقای بهشت موعود طعم گس خاک و غبار و عرق پیشانی را برایشان شیرین میکرد.
حسین به سخن ایستاد بلکه حرفهایش خواب عمیق لشکر را بشکند. بلکه کسی به خودش بیاید که راهی که پیش گرفته با همه زیباییهای ظاهری مسیرش، مقصد خوبی ندارد. تازه شروع به صحبت کرده بود که سپاه دشمن بنا بر هلهله گذاشتند که صدای حق به گوششان نرسد. حسین کلامش را قطع کرد، لختی سکوت کرد و به تأسف گفت: شکمهایتان از مال حرام پر شده است…
داشتم فکر میکردم که مال و روزی دنیا تحفه راه است نه توشه راه. اینطور نیست که خدا پیش از شروع راه زندگی توشهای از روزی توی جیب آدم بگذارد و بگوید راست راهت را بگیر و به مقصد برس. همه آدمها شبیه هم راه را شروع میکنند و بین راه هر چند قدمی، تحفهای از روزی هم گیرشان میآید. یکی دنبال راهی را میگیرد که تحفههای رنگینتری داشته باشد. یکی راست مسیری را میرود که تحفههای پاکتری به تورش بخورد.
همه آدمها شبیه هم راه را شروع میکنند. مثل علی و عمرو پسرهای قرظه. از یک پدر به دنیا آمدند و زیر یک سقف بزرگ شدند و به قول مردم قرن پانزدهم هجری اگر ژنشان خوب بود اگر بد، یکی بود. اگر مهد تربیتشان خوب بود اگر بد، مال هر دو بود. اما روز عاشورا عمرو کنار حسین ایستاده بود و علی کنار عمر بن سعد. از نامشان یاد علی بن ابیطالب (سلام خدا بر او) و عمرو بن عبدود میافتم. آن علی دست خدا بود که آن عمرو را که دشمن خدا بود به درک فرستاد. حالا این علی رو به روی حسین ایستاده و این عمرو پشت حسین. فکر اینم که نه تنها ژن خوب یا بد تأثیری نداشته، اسم خوب یا بد هم راهشان را نشان نداده. این خود آدم است که راهش را میرود.
عمرو بن قرظه که در خون خودش افتاده بود، حسین بالای سرش رسید. عمرو چشمانش را از لابهلای خون صورتش گشود و گفت: آیا به تو وفا کردم؟ حسین بر او گریست و جواب داد: به خدا تو پیشتر از من به لقای حق و بهشت موعود میرسی… ناگهان صدای کسی از سپاه دشمن خلوتشان را شکافت. علی بن قرظه بود: ای حسین! برادرم را فریفتی و به کشتن دادی. به خدا رو در روی تو در راه حق میجنگم تا تو را بکشم… حسین از لابهلای تصویر محو اشکش او را نگاه کرد و به تحفههای حرام فکر میکرد که راه آن برادر را به سپاه کوفه کشانده است.