مسجد امام حسن مجتبى(ع)
اشاره:
در گوشه و کنار سرزمینهاى اسلامى، مکانهایى وجود دارند که منتظران یار در آنها گرد مىآیند و به یاد عزیز سفر کرده خود نجواهاى عاشقانه سر مىدهند. بزرگداشت این مکانها که هر کدام به نوعى یادگار حضرت موعود و براى همه شیعیان مقدس هستند وظیفهاى همگانى به شمار مىآید.
براى آشنایى بیشتر شما عزیزان با مساجد، مقامها و اماکن خاصى که یادآور آن امام منتظر هستند، بر آن شدیم که در هر شماره به اجمال یکى از این مکانها را معرفى کنیم. باشد که مورد قبول حضرت موعود واقع شود.
یکى از زمینهاى با فضلیت و مبارکى که شایستگى زیارت قدوم پر برکت حضرت مهدى(ع) را پیدا کرده است محل بناى مسجد شریف امام حسن مجتبى(ع) است که در ابتداى شهرک امام حسن(ع) در کنار جاده قدیم قم تهران ساخته شده است. سالها پیش از این وقتى که در این مکان و اطراف آن هیچ ساختمان و سکنهاى نبود و در حقیقت این منطقه بیابانى بود که چندین کیلومتر با شهر قم فاصله داشت امام عصر(عج) به فردى بهنام احمد عسکرى کرمانشاهى خبر دادند که این زمین تبدیل به مسجد خواهد شد و حتى طرح مسجد و نقشه بخشهاى مختلف آن را پس از خط کشى با دست مبارکشان به ایشان نشان دادند. آنچه در پى خواهد آمد شرح بناى این مسجد مبارک است.
حکایت بناى مسجد امام حسن(ع)
این حکایت را مرحوم عسکرى در حضور مراجع بزرگى چون حضرت آیهاللَّهالعظمى سید محمدرضا گلپایگانى (ره) و مرحوم آیهاللَّه شیخ مرتضى حائرى(ره) و حضرت آیهاللَّه صافى گلپایگانى (دامظله) و… نقل کردهاند که مشروح آن بدین شرح است:
صبح روز پنجشنبهاى پس از خواندن نماز صبح مشغول خواندن تعقیبات بودم که شنیدم در مىزنند. از اینکه در این وقت صبح کسى در مىزند تعجب کردم و فوراً از سر سجاده بلند شدم و خودم را به در کوچه رساندم؛ وقتى در باز کردم، سه نفر از جوانانى را که در جلسه آموزش قرآن شرکت مىکردند پشت در دیدم۱ پس از سلام و احوالپرسى مختصر یکى از آنها ضمن عذرخواهى از بىموقع آمدن گفت: حاج آقا! امروز پنجشنبه است ما تصمیم داریم به مسجد جمکران مشرف شویم از شما هم تقاضا داریم با ما بیایید که انشاءاللَّه به برکت دعاى شما امام زمان(ع) عنایتى کنند تا حاجتهاى ما برآورده شود.
وقتى که آن جوان این حرف را زد من بسیار خجالتزده شدم. سرم را پایین انداختم و عرض کردم: من چکارهام که بیایم دعا کنم. شما خودتان بروید. انشاءاللَّه که مولایمان حضرت مهدى(ع) خواستههاى شرعىتان برآورده مىکنند و با دست پر بر مىگردید… در اثناى گفتوگو یکى از آنها گفت: حاج آقا! شما ما را آوردهاى نماز خوان کردهاى، بیا فقط همین قدر به خدا بگو: خدایا! تا اینجا اینها را آوردهام خودت کمکشان کن.اى امام زمان! حاجت این جوانان را که به تو امید بستهاند برآورده کن….
دیدم با وجود این همه اصرارى که آنها دارند اگر ردشان کنم، اوّلاً دور از ادب است و در ثانى چه بسا اگر پاسخ مثبت به آنها ندهم به کلى جلسات مرا ترک کنند و آن وقت من در درگاه خداوند جوابى نخواهم داشت. در نتیجه موافقت نموده عرض کردم: چشم، با شما مىآیم. ساعتى بعد ماشین آوردند و بههمراه آن سه جوان عازم قم شدیم. تقریباً حدود دو فرسخ مانده به قم ناگهان ماشین خاموش شد. همراهان من که هر سه مکانیک بودند دست به کار شدند تا ماشین را را ه بیندازند ولى هر چه تلاش کردند ماشین روشن نشد. من یکى از آن جوانها را که اسمش على بود صدا کرده گفتم: على آقا! در ماشین آب دارید؟ گفت: بله، حاج آقا. بعد رفت از صندوق عقب ظرف آبى را آورد. مقدارى از آب را در ظرف دیگرى خالى کردم و براى قضاى حاجت و تطهیر به طرف زمینهاى سمت چپ جاده رفتم. بد نیست به این نکته نیز اشاره کنم که در آن زمان اثرى از ساختمان در آن محل نبود. البته کمى جلوتر از آنجا کاروانسراى خرابهاى بود که در کنار آن قهوهخانه کوچکى – که به قهوهخانه »على سیاه« معروف بود – وجود داشت. اما در آن محلى که ماشین ما خاموش شده بود هیچگونه آثارى از ساختمان به چشم نمىخورد. تا چشم کار مىکرد سمت راست و چپ جاده زمین خالى و بیابان خشک بود. وقتى از جاده کمى فاصله گرفتم دیدم سیّدى که داراى چهرهاى نورانى است و لباس سفید بر تن، نعلین زرد به پا، عباى نازکى بر دوش و عمامه سبزى، مثل عمامه خراسانىها برسر دارد، با نیزه بلندى مشغول خطکشى زمین است. حقیقت این است از آن کار سید در آن وقت روز آنهم در کنار جادهاى که مردم از آن عبور مىکنند خوشم نیامد. روى تعصب دینى و علاقهاى که به اهل علم و اولاد پیامبر(ص) دارم با خود گفتم: اول صبح این سید اولاد پیامبر(ص) آمده در جلو چشم دوست و دشمن نیزه در دست گرفته زمین خطکشى مىکند. اما چیزى به او نگفتم. با کمى فاصله از کنار او رد شدم و پس از آنکه جاى مناسبى پیدا کردم جهت قضاى حاجت نشستم. در این موقع سید مرا به اسم صدا کرد: آقاى عسکرى! آنجا ننشینید تمام آن جاهایى را که مىبینید خطکشى کردهام زمین و محل بناى مسجد است. من بدون اینکهبه این مسئله توجه کنم که این آقا اسم مرا از کجا مىداند، مثل بچهاى که بدون چون و چرا حرف بزرگترش را گوش مىکند، بلند شدم. آن گاه سید خطاب به من فرمود: آقاى عسکرى! برو پشت آن بلندى. با اینکهبدون اختیار همان کارى را که سید از من خواستند انجام دادم، اما تصمیم گرفتم در موقع برگشت نزد سید بروم و به او بگویم: اولاد پیغمبر برو دَرْسَت را بخوان. صبح به این زودى آمدى اینجا چکار؟ و بعد از طریق طرح چند مسئله سؤال پیچش کنم تا برود دنبال کارش…. با خودم گفتم: اول به او مىگویم: تو اینجا مسجد براى جنها یا ملائکه مىسازى؟ در خود قم به غیر از حرم و چند مسجد بزرگ بقیه مساجد معمولاً خلوتند آن وقت تو آمدهاى در دو فرسخى قم در وسط بیابان در زیر این آفتاب نقشه مسجد مىکشى؟! بعد به او بگویم: وقتى هنوز اینجا مسجدى ساخته نشده، چرا تطهیر در اینجا اشکال داشته باشد؟ در آخر هم باسید شوخى کنم و به او بگویم: امروز که پنجشنبه است؛ چهارشنبه نیست که مثلاً آمدهاى در بیابان خشک و خالى کار بیهوده انجام مىدهى؟
پس از تمام شدن کار تطهیر نزد سید رفتم و سلام کردم. او نیزهاى را که در دست داشت به زمین گذاشت و با من مثل یک آشناى چندین ساله، با صمیمیت تمام مصافحه و معانقه کرد. سپس بدون آنکه من حرفى زده باشم با تبسم به من فرمود: سه سؤالى را که مىخواستى بپرسى اگر دوست دارى بپرس. من باز بدون توجه به این نکته مهم و عجیب که سید چگونه از آنچه که به ذهن من خطور کرده بود خبر مىدهد، به ایشان عرض کردم:اى پسر پیغمبر! تو درس را رها کردهاى، اول صبحى با این وضع در کنار جادهاى که دوست و دشمن روحانیت از آن عبور مىکنند نیزه در دست گرفتهاى، آنهم در عصر توپ و تانک و… نقشه مسجد مىکشى؟! اولاً یک وقت به تو چیزى مىگویند یا به کار تو مىخندند که این براى مثل تو عالم اولاد پیامبر(ص) شایسته نیست. بهعلاوه تو این مسجد را براى جنها یا ملائکه خدا مىسازى؟ اینجا که کسى نیست تا نیاز به مسجد داشته باشد…. سید با مهربانى فرمود: نه براى جن است و نه براى ملائکه، بلکه براى آدمیزاد است. این اطراف به زودى آباد خواهد شد و مردم آن نیاز به مسجد خواهند داشت.
بعد سؤال کردم: در هر حال اینجا هنوز که مسجد نیست، پس به چه دلیلى مرا از تطهیر در اینجا نهى کردید؟ سید در جواب این سؤال من باز با ملاطفت و گشادهرویى فرمود: در اینجا پیکر یکى از عزیزان حضرت فاطمه زهرا(س) به خاک افتاده و سپس شهید شده است. من اطراف آن را علامتگذارى کردهام و آنجا محراب مسجد خواهد بود. بعد محل دیگرى را به من نشان داد و فرمود: اینجا را که مىبینى جاى قطرات خون آن شهید است که مأمومین و نمازگزاران در آن نماز خواهند خواند. آن گاه به یک محل دورترى با دست خود اشاره و اضافه کردند: در آن گوشه چند نفر از دشمنان خدا و رسولش به خاک افتادهاند. دستشویى و مستراح مسجد در آنجا ساخته خواهد شد. در ادامه، سید همانطور که ایستاده بود یکدفعه به سمت دیگرى برگشت و مرا هم به آن طرف برگرداند و فرمود: در آنجا حسینیه مسجد را مىسازند. بهدنبال این جمله، اشک از چشمان سید جارى شد. او به گونهاى این جمله را بیان کرد که من نیز تحت تأثیر وى، بىاختیار با گریه او گریه کردم.
سید در ادامه حرفهاى خود فرمود: پشت حسینیه کتابخانه خواهد بود که شما کتابهاى آن را مىدهى. عرض کردم: من کتابهاى آن را به چند شرط مىدهم: اولاً زنده بمانم و ببینم که در اینجا مسجدى ساخته شده است؛ ثانیاً از چنان مال و مکنتى برخوردار باشم که بتوانم ولو چند کتاب بخرم و به مسجد هدیه کنم. بعد خطاب به سید گفتم: با این همه، خواهش مىکنم شما هم بروید درستان را بخوانید…. سید باز تبسمى کرد و… ضمناً از ایشان پرسیدم: ولى نفرمودید که چه کسى بانى این مسجد خواهد بود؟ در جواب گفت: »یداللَّه فوق أیدیهم« وقتى مسجد ساخته شد بانى آن را خواهید دید. وقتى ایشان را دیدید از قول من به او سلام برسانید و بگویید: حاجى! اینجا را ارزان نفروشى.{mospagebreak}
پس از معانقه با سید، از او خداحافظى کردم و با سرعت سرجاده آمدم تا به همراهانم ملحق شوم. دیدم آنها هم ماشین را راهانداختهاند. از آنها پرسیدم: ماشین چه عیبى داشت؟ در جواب گفتند: ما عیبى ندیدیم. همین که شما برگشتید ماشین خود به خود روشن شد؟! فقط یک چوب کبریت را در زیر یکى از سیمها قرار دادیم. اصلاً پاک گیج شدهایم که چرا به آن صورت خاموش شد و حالا هم بدون این که کار خاصى انجام داده باشیم همینطورى روشن شد. معلوم بود که با وجود آشنایى کاملى که هر سه آنها نسبت به تعمیر ماشین داشتند از این پیشامد بسیار تعجب کرده بودند….
وقتى به راه افتادیم یکى از آن سه جوان پرسید: حاجآقا! تو در زیر آفتاب با چه کسى حرف مىزدى؟ گفتم: سید به آن بزرگى را با آن نیزه بزرگى که در دست داشت ندیدید؟ با او چند کلمهاى صحبت کردم…. با تعجب پرسیدند: کدام سید؟! آنجا که کسى نبود…. برگشتم تا سید را به آنها نشان دهم ولى هرچه به آن محل نگاه کردم کسى را ندیدم. در این لحظه بود که من تکانى خوردم؛ اول از این بابت خجالت کشیدم که مبادا این جوانها که مرا فرد با ایمان و درستکارى مىدانند خیال کنند که من دروغ مىگویم و این باعث سلب اعتماد آنها از من و در نتیجه سبب روىگردانى از قرآن و نماز و… بشود. ولى صلاح را در این دیدم که دیگر اصلاً حرفى نزنم. همینطور ساکت نشستم ولى غوغاى عجیبى در درونم برپا شده بود کمکم مرورى دوباره به جریاناتى که بین من و آن سید اتفاق افتاده بود کردم و خیلى از آن امور را غیرعادى دیدم. اینکه او مرا به اسم صدا کرد. از کجا مرا مىشناخت و از کجا خبر داشت این محل جاى شهادت یکى از اولیاى الهى است و سؤالاتى را که من در ذهن داشتم بپرسم از همه آنها خبر داشت و… در آخر هم با وجود صاف و هموار بودن زمین چطور او در یک لحظه ناپدید شد…؟! هر چه بیشتر در این امور فکر مىکردم به تعجب من افزوده مىشد. جاى شک برایم باقى نمانده بود که این پیشامد یک امر غیر عادى بوده است. به هر نحوى که بود خودم را کنترل کردم و عکسالعمل خاصى در اینباره نشان ندادم تا اینکه به شهر رسیدم. پس از زیارت حضرت معصومه(س) و خواندن نماز به جمکران رفتیم. در این فاصله احساس مىکردم که حال عادى ندارم. همهاش در فکر بودم و به سؤالات همراهان جوانم جوابهاى مختصرى مىدادم. آن چنان که باید حواسم جمع نمىشد که حرفهاى آنها را خوب گوش کنم…. در جمکران ناهار مختصرى با هم خوردیم و تقریباً ساعت دوازده گذشته بود که جهت خواندن نماز و دعا وارد مسجد مقدس جمکران شدیم.
در گوشهاى نشستم. در یک طرفم مرد جوانى مشغول خواندن نماز بود. با کمى فاصله در طرف دیگرم پیرمردى نشسته بود. من مشغول دعا و نماز شدم بعد از خواندن نماز مخصوص امام زمان(ع) در مسجد مقدس جمکران، با خداوند راز و نیاز مىکردم که: پروردگارا! من این جوانان را تا اینجا آوردهام. من که نمىتوانم حاجت آنها را بدهم. من خودم محتاجتر از همه هستم. پیش آنها مرا رسوا مکن بههرحال آنها به امیدى مرا همراهشان آوردهاند، خیال مىکنند من خیلى آبرو دارم… به احترام حضرت صاحبالزمان(ع) و به صفاى دل این جوانان حاجت شرعى آنها را برآورده به خیر کن و…. همینطور با خود زمزمه مىکردم. یادم هست مىخواستم به سجده بروم که سیدى پیش من آمد. سلام کرد و در کنارم نشست. از لباسش بوى عطر بسیار مطبوعى به مشام مىرسید. تفن صدایش تفن صداى همان سیدى بود که صبح در کناره جاده با او صحبت کرده بودم. ولى قیافه و لباسهایش با او فرق داشت…. به من فرمود: مىخواهم مطلبى به شما بگویم. عرض کردم: بفرمایید. گفت: شما در تهران که مردم را موعظه مىکنید بگویید: قال رسولاللَّه(ص) و امیرالمومنین(ع). چکار دارید که حرفهاى دیگر مىزنید…. منظورشان این بود که به مردم بیشتر از معارف اهلبیت(ع) بگویم تا حرفهاى دیگر…. در جواب آن سید بزرگوار عرض کردم: چشم، بعد از این اینطور که شما مىفرمایید عمل مىکنم…. به سجده رفتم. در حین گفتن ذکر سجده توى دلم گفتم: بعد از سجده از این آقا بپرسم که کجا مجلس ما را دیدهاند و مرا از کجا مىشناسند؟! وقتى از سجده سربلند کردم دیدم آن سید رفتهاند. از پیرمرد کنار دستىام پرسیدم: این آقا که کنار من بود کجا رفت؟ پیرمرد گفت: من اینجا کسى ندیدم که پهلوى شما نشسته باشد.
بعد از جوانى که در این طرف من بود پرسیدم ایشان هم اظهار بىاطلاعى کرد. گفت: من ندیدم شما با کسى صحبت کرده باشید…. در این لحظه احساس کردم مثل اینکه زمین دور سرم مىچرخد. انگار کسى به من گفت که او آقا صاحبالزمان(ع) بودند که تو او را نشناختى. حالم به هم خورد. آمدند مرا بیرون بردند و به سرو صورتم آب زدند…. با اصرار از من مىپرسیدند: حاجآقا چه شد حالتان بههم خورد؟… ولى من حتى نتوانستم یک کلمهاى به آنها بگویم…. شب را در جمکران بودیم و صبح زود به تهران برگشتیم.
به تهران که رسیدم در کوچه محلهمان با حاجشیخ جواد خراسانى – که آن وقتها در مسجد حضرت ولىعصر(ع) (واقع در سرآسیاب دولاب، خیابان جوادیه اقامه نماز مىکردند – روبرو شدم. پس از سلام و احوالپرسى از من پرسیدند: از کجا مىآیى؟ چشمانت چرا اینطور سرخ شده است؟ عرض کردم: رفته بودیم جمکران. اصرار کرد که برویم خانه ایشان. وقتى بههمراه او وارد منزلشان شدم خودش کترى و قورى را به اتاقى که در آن نشسته بودیم آورد. تا آمد بنشیند بغضم ترکید و با صداى بلند شروع به گریه کردن کردم. ایشان مرد بسیار روشنى بود وقتى دید من گریه مىکنم اصلاً چیزى نگفت و مرا به حال خودم گذاشت. کمى بعد چاى ریخت و روبه من کرده فرمود: اول بگو ببینم کجا رفته بودى و جریان چه بود؟… من جریان کنار جاده و مسجد جمکران را با تفصیل کامل به ایشان توضیح دادم. مرحوم حاجشیخ در اثناى صحبتهاى من سؤالاتى در مورد چهره آن سید و قد و قیافه و ادب و تبسماش و… مىپرسید. در پایان صحبتهاى من فرمود: صبر کن؛ اگر آنجا مسجد شد درست است و گرنه آن را فراموش کن.
از آن زمان مدتى گذشته بود که پدر یکى از دوستان ما فوت کرد. رفقاى مسجد باز دنبال من آمدند و گفتند: مىخواهیم جنازه فلانى را قم ببریم اگر مانعى نیست شما هم با ما بیایید. وقتى به نزدیک قم رسیدیم در همان محلى که آن بزرگوار را زیارت کرده بودم دیدم دو ستون بسیار بلندى ساختهاند. از دوستان پرسیدم این ستونها براى چیست؟ آنها گفتند: پسرهاى حاجحسین سوهانى در اینجا مسجدى را به نام مسجد امامحسن مجتبى(ع) مىسازند. خاطرات چند سال پیش در ذهن من زنده شد. یک حالت شعف و اشتیاق غیر قابل وصفى پیدا کردم. همانجا تصمیم گرفتم پس از دفن جنازه دنبال سازندگان مسجد بروم و خبرهاى بیشترى کسب کنم… بالاخره جنازه را به حرم بردیم و بعد از خواندن نماز و… آن را به قبرستان »باغ بهشت« منتقل و در آنجا دفن کردیم. رفقا که براى ناهار خوردن رفتند من از آنها اجازه گرفتم که تا شما ناهار بخورید من یک کار مختصرى دارم زود برمىگردم.
فوراً یک تاکسى کرایه کردم و به مغازه پسران حاجحسین سوهانى رفتم. پس از سلام و احوالپرسى از پسر حاجحسین پرسیدم: شما این مسجد کنار جاده را مىسازید؟ گفت: نه، ما مسجد امامحسن عسکرى(ع) را که در داخل شهر است و قسمتى از آن خراب شده است تجدیدبنا مىکنیم. گفتم: پس این مسجد کنار جاده قم و تهران را چه کسى مىسازد؟ پسر حاجحسین گفت: آن را فردى بهنام حاج یداللَّه رجبیان مىسازد. تا گفت حاج یداللَّه منقلب شدم و قلبم شروع کرد به تندتند زدن. وقتى پسر حاجحسین متوجه دگرگونى حال من شد، گفت: حاجآقا!چى شد؟ گفتم: نگران نباشید، چیزى نشده؛ نمىدانم چرا یک لحظه حالم یک جورى شد…. فوراً صندلى آورد و من نشستم. آب قندى درست کردند… کمى حالم بهتر شد. از پسر آقاى سوهانى خداحافظى کردم و به محلى که بنا بود دوستانم ناهار بخورند برگشتم. آنها کلى منتظر من مانده و ناهار نخورده بودند که از این بابت هم بسیار شرمنده شدم. وقتى غروب به تهران برگشتیم یک راست سراغ حاج شیخ (مرحوم شیخ جواد خراسانى) رفتم و جریان شروع بناى مسجد را براى ایشان تعریف کردم. ایشان به من فرمودند: پس، جریان تشرف شما درست بوده است. حالا بروید کتابها را تهیه کنید.
از آن تاریخ به بعد هر ماه چند جلد کتاب مىخریدم. دوسه سال کشید تا توانستم چهارصد جلد کتاب تهیه کنم. بعد از تهیه کتابها به قم رفتم تا حاج یداللَّه را پیدا کنم و کتابها را تحویل ایشان بدهم. بعد از کلى پرسوجو آدرس کارخانه پشمبافى حاجیداللَّه را بهدست آوردم. وقتى که به آنجا مراجعه کردم نگهبان کارخانه گفت: حاجى چند دقیقه پیش رفتند منزل. گفتم: اگر ممکن است زنگى به منزلشان بزنید و بگویید کسى از تهران آمده است با شما کار دارد. تا من چند کلمه با ایشان صحبت کنم. نگهبان شماره منزل ایشان را گرفت و گوشى را به من داد. بنده پس از عرض سلام به ایشان گفتم: جناب آقاى حبیبیان! من از تهران آمدهام و حدود چهارصد جلد کتاب وقف مسجدى که شما مىسازید کردهام. حالا بفرمایید این کتابها را به کجا تحویل بدهم. به منزل بیاورم یا ببرم مسجد؟{mospagebreak}
ایشان پرسید: شما چطور شد که به فکر وقف کتاب به مسجد افتادید؟ گفتم: همینطورى، نذر داشتم. در جواب گفت: نه، همینطورى نمىشود و باید علت این کار را به من بگویید. عرض کردم: حاجآقا! پشت تلفن نمىشود. حداقل اجازه بدهید جایى خدمت برسیم تا مفصلاً با هم صحبت کنیم. آن گاه جناب آقاى حبیبیان گفت: شب جمعه آینده من در منزل منتظر شما هستم. سپس نشانى منزلشان را به من دادند. مجدداً برگشتم تهران کتابها را شمارهگذارى کردم. بعد از آماده شدن، آنها را به ترتیب در کارتن چیدم. شب جمعه که شد با ماشین یکى از دوستان آمدیم قم و رفتیم منزل حاج یداللَّه. پس از احوالپرسى و پذیرایى مختصر، حاجیداللَّه مرا به اتاق دیگر صدا کرد و وقتى به خدمتشان رسیدم خطاب به من گفت: اگر علت وقف کتاب به مسجد را به من نگویى من کتابها را قبول نمىکنم.
از من انکار، از ایشان اصرار تا این که بالاخره در حالى که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: یک چنین جریانى پیش آمد ولى من متأسفانه آقا را نشناختم. حاجىیداللَّه پس از توضیحاتى که من دادم حرفى نزدند کتابها را همانجا تحویل دادیم. مقرر شد فردا برویم مسجد. وقتى به مسجد رسیدیم هنوز خیلى ناقص بود. من دو رکعت نماز امام زمان(ع) که مخصوص به جا و زمان خاص نیست در آنجا به جاى آوردم. آن وقت بههمراه حاجیداللَّه در محوطه مسجد گشتى زدیم. حاجىیداللَّه طبق توضیحاتى که شب گذشته از زبان مولایمان حضرت صاحبالامر(ع) داده بودم درباره بخشهاى مختلف مسجد سؤالاتى را مىکردند. از من پرسید: حسینیه کجاست؟ من هم همان محلى را که مولایم امامزمان(ع) به من نشان داده بودند به او نشان دادم. سپس محل محراب و کتابخانه و محل دستشوییها و… را یکىیکى به ایشان نشان دادم. ایشان حرفهاى مرا تصدیق کردند و فرمود: درست است. با کمال تعجب دیدم حاج یداللَّه در موقع بناى مسجد همه این محلها را در جاى مخصوص به خود ساختهاند. با دیدن این وضع باز گریه امان از من گرفت و بىاختیار در طول بازدید از قسمتهاى مختلف مسجد اشک مىریختم.
وقتى موقع عصر به تهران آمدم باز خدمت مرحوم حاجشیخ (جواد خراسانى) رسیدم و جریان چگونگى بنا مسجد را به ایشان عرض کردم. ایشان فرمودند: خدا خیرت بدهد تو به عهد خودت وفا کردى آفرین بر تو…
انگیزه و چگونگى بناى مسجد امام حسن مجتبى(ع)
بناى مسجد امام حسن مجتبى(ع) در ۱۷ ربیعالاول ۱۳۹۲ق. شروع و در سال ۱۴۰۶ق. به پایان رسید. درباره انگیزه ساختن این مسجد از مرحوم حاجیداللَّه حبیبیان چنین نقل شده است: در یکى از سفرهاى حج در مدینه به قبرستان بقیع مشرف گشتم. از دیدن وضع نامناسب آنجا و غربت و مظلومیت ائمه بقیع(ع)۲ بهویژه قبر حضرت حسن مجتبى(ع) بسیار متأثر شدم و در همان حال با خداى خود عهد کردم وقتى به قم برگشتم مسجدى به نام امام حسن مجتبى(ع) بنا نمایم. پس از آمدن به قم به این عهد خود عمل کردم و طى مراسمى با حضور شخصیتهاى مذهبى کلنگ بناى مسجد را حضرت آیهاللَّه حاج شیخ مرتضى حائرى به زمین زدند.
نقل مىکنند مرحوم حاج شیخ مرتضى حائرى یک روز خطاب به مرحوم حاجیداللَّه رجبیان گفته بودند: جناب آقاى رجبیان! برو خدا را شکر کن که اینجا به دست تو مسجد شد. اگر تو هم اینجا را نمىساختى بالاخره یک روزى اینجا مسجد مىشد. ولى تقدیرالهى و عنایت امام زمان(ع) این بود که اینجا بهوسیله شما تأسیس شود…
پىنوشتها:
۱ . مرحوم عسکرى در تهران جلسهاى داشتند که جوانها را جمع مىکردند و به آنها قرآن و احکام مىآموختند. ایشان از این طریق بسیارى از جوانان را که اصلا اهل نماز و قرآن نبودند به راه صحیح راهنمایى و به نحو شایستهاى تربیت کردند.
۲ . قبرستان بقیع محل دفن شخصیتهاى بسیار بزرگى است که در رأس آنها چهار تن از امامان شیعه؛ یعنى امامحسن مجتبى(ع)، امام زینالعابدین(ع)، امام باقر(ع)، امام صادق(ع) قرار دارند. این قبرستان قبل از سال ۱۳۴۴ق. آباد بوده است. حتى مرقد شریف ائمه شیعه(ع) داراى گنبد و بارگاه با شکوهى بوده است که بعد از تسلط وهابیت در سرزمین حجاز این قبرستان رو به ویرانى نهاد.
موعود شماره ۴۱