ای دخـــت گــرامـی پـیمبر
ای سرّ رســول در تو مـضمر
در بـیت شریف وحی، خاتون
بــر چــرخ رفــیع مَجد اختر
ای شبه نبی به خلق و اوصاف
ای نــور مـجسّــم مــصـوّر
ای خـــادم خــانه تـو حوّا
و ای حاجــب درگه تو هاجر
در طــورِ لــقا یــگانـه بانو
در مُـلک وجود زیب و زیور
بــا شــیر خــدا عـلیّ عالی
هـم سنگر و هم پیام و همسر
مانند تو زن جهان ندیده است
غــمـخوار و نـگاهبانِ شوهر
ای عــین کمال و جان بینش
ای شخص شخیص عصمت و فرّ
بـر رفـعت قدر تو گواه است
بــیت و حجر و مقام و مشعر
ای ســیّــده زنــان عــالـم
ای بــضــعه حــضرت پیمبر
تـو اصلی و دیگران همه فرع
تــو جـانی و دیگران چو پیکر
در مُـــلــک وَلا ولــیّـۀ الله
بـر نــخلِ وجــود احمدی بَر
قــرآن بــه فـضیلت تو نازل
بــرهان تــو مــحکم و مقرّر
روی تــو جــمال کــبریایی
کــوی تــو رواق قُرب داور
از جوی تو شبنمی است زمزم
و از بحر تو شعبهای است کوثر
زان خـطبه آتشین که پیچید
در ارض و سـما بسان تنـدر
محکوم شد آن نظام و گردید
حــق روشن و غالب و مظفّر
مـن عاجزم از بــیان وصفت
تـو بحری و من ز قطره کمتر
ای امّ مــحـامـد و مـعــالی
ای از تــو مــشام جان معطّر
بــا اینهمه عزّ و رفعت شأن
بـا آن همه فخر بی حد و مرّ
از ظــلـم مــنافـقین امّــت
شــد قـلـب مـنیر تـو مکدّر
آن را کــه نـمود حقّ مقدّم
کـــردند مــعانــدان مـؤخّر
بردند فدک به غصب و بسـتند
بــر بـاب تو گفتهای مـزوّر
افسوس شکست دشمـن دین
پـهلوی تو را به ضربـت در
بــازوی تـو را به تازیــانه
زد قــنفذ مــلحد سـتـمگر
از سیلی و شـرح آن نگویم
کافتد بـه دل از بیانش آذر
در مــاتم مـحسن شهیدت
ماییم به سوگ و نالهاندر
بر لطفی صافی از سر لطف
بنگر که بُوَد پریش و مضطر
بس فخر از آن کند که دارد
بر سـر ز سـتایش تو افسر