نغمه هاى شوق

رضا بابایى
اى شوکت نماز! شکوه روزه! اصالت حج! کرامت زکات! شرافت دین و هیبت عدل! بار غیبت بر زمین بگذار و بال فرج بگشاى. دیگر نه وقت پنهان شدن از چشمان آبى آسمان است. زمین بى تو کشتزار ظلم شده است، و باران، اشک فرشتگان را همسفر.

آه، دیگر حوصله ما را ندارد; ناله از ما مى نالد، و گریه پایان خود را نگران است.

اى صبح! شام ما را سینه بشکاف; اى سپیده! سپاه سیاهى را درهم شکن، اى شکوهمندى دین! تیرگى بخت ما را برمتاب; اى شهسوار دشتهاى پى درپى غیبت! «تیزتک گام زن، منزل ما دور نیست.»

«شام تو اندر یمن، صبح تو اندر قرن، ریگ درشت وطن، پاى تو را یاسمن، اى چو غزال ختن! تیزترک گام زن. منزل ما دور نیست.» (۱)

نماز، روى به قبله تو ایستاده است; که قبله کعبه تویى.

روزه، لب تشنه یاد تو است; که شادى افطار تویى.

حج، بیابانهاى غیبت را به شوق تو مى پیماید; که سعى او صفاى توست.

جهاد، انتظار ذوالفقار تو را مى کشد; که تیزى شمشیر وى، فرمان توست.

زکات، خرقه درویشى به تن کرده است; سخاوت را به او بیاموز!

امامت، عزادار غیبت است; که بى تو کناره نشین گودها شده است.

حسن، دیگر به خود نمى بالد; خواستار دیدار توست.

یادها از یاد رفته اند; بى وفایى را از آنان بازگیر!

با تو گلها، همه مى خندند; بى تو هر گلى، دهانه زخمى چرکین است.

با تو باران، پیامبر طراوت و زندگى است; بى تو باران، هق هق آسمان است.

با تو، هر بیگانه اى آشناست; بى تو آشنایان، کینه وران بى رحمند.

با تو، هر روز، امروز است; بى تو روزها همه دیروزند.

با تو، همه خویشان منند; بى تو، برادرانم یوسف کشان کنعانند.

با تو، من مى خندم، مى گریم، مى بالم، مى شورم، مى نازم، مى تازم، و مى مانم;

بى تو، من، ماندن را نیز از یاد برده ام.

با تو، من غم گنجشکان زمستانى را هم مى خورم.

بى تو مرا با خود نیز کارى نیست.

با تو، ز نو هر رازى گشوده است; بى تو هر کلمه رازى است; هر گردى، کوهى از پوشیدگى است; هر قطره دریایى از حیرت و شگفتى است، و هر لحظه، یک تاریخ حسرت.

با تو «رفتگان » حسرت خورا ماندگانند; بى تو «من » شرمسار بودن خویش است.

دریغا که این دریغاها پایان نگرفته است.

حسرتا! که دمى بى حسرت نزیستیم.

دردا! که از درمان دوریم.

و افسوس که افسانه خود را افسون کرده ایم.

تو را به انتظارى که مى کشى سوگند که نگاه ما را چنین خیره مخواه و بخت ما را چنین تیره.

دیروز، روزهاى غیبت را مى شمردم، روز بیگاه شد، و ماه اقبال در چاه.

در غم ما روزها بیگاه شد.

روزها با سوزها همراه شد.

روز گر رفت گو رو باک نیست.

تو بمان اى آنکه چون تو پاک نیست. (۲)

دیروز، هزار جرثمه یاس، چنگ و دندان نشانم مى دادند، و من همه را به اشارت یک نوید روحانى از خود راندم.

اینک، کریمانه ترین وعده هاى خداى تو را، بر سینه دل نگاشته ایم، تا حرز جان از چشم زخم مایوسان باشد; که هیچ زنده دلى، مژده هاى ربانى را به پاى نغمه هاى شوم نومیدى نمى ریزد.

زان شبى که وعده کردى، روز وصل روز و شب را مى شمارم، روز و شب

پى نوشت ها
۱ .دیوان اقبال، با مقدمه احمد سروش، «نغمه کاروان »، ص ۲۲۷.
۲ .مثنوى معنوى، دیباچه.
۳ .دیوان شمس.

 

ماهنامه موعود شماره ۷

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *