بانگ سکوت
ای داستان زلف تو از شب درازتر
وز آفتاب، مهر رخت دلنوازتر
حسرت نشین برق نگاهت، دو عالماند
تو، از جهان و هرچه در آن، بینیازتر
آن کس که بوسه زد به زمین، پیش پای تو،
گردیده ز آسمان به یقین، سرفرازتر
پروانهوار، ز آتش غم شعلهور شدی
در بزم عشق، کیست ز تو پاکبازتر؟
«یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم»، جانگدازتر
آن شب که چرخ، حرمت آل عبا شکست،
پشت زمین و پایه عرش خدا شکست
وقتی خدای، چرخ بلنداختر آفرید،
آن را به نام نامی پیغمبر آفرید
ارکان آسمان و زمین متصل نبود
تا حق به نور حکمت خود حیدر آفرید
این دو، دلیل خلقت افلاک و کردگار
این هر دو را به میمنت کوثر آفرید
تا جلوه کرد لطف خداوند در وجود،
آفاق را ز پرتو این گوهر آفرید
گویا دمیکه نقش جهان را رقم زدند،
دلهای عاشقان، همه غمپرور آفرید
آتش چگونه تاخت برآن خانهای که بود،
حصن امان عالم و سرچشمه وجود؟
بانگ سکوت در دل شب بیصدا شکست
وز آن دل تمامی آیینهها شکست
تا رد پای کینه بر آن کوچهها شکفت،
گلهای بوستان فدک زیر پا شکست
افروختند آتش تزویر و در میان
بغض غدیر، از عطش کربلا شکست
بر زخم بیکسی، در و دیوار میگریست
وقتی که سرو قامت خیرالنسا شکست
افسوس بسته در غل و زنجیر صبر بود
ورنه حریم فاتح خیبر کجا شکست؟
روزی که نیلگون، رخ زیبای ماه شد،
چشمان کودکان علی، پر ز آه شد
اندوه، میهمان دل و جان زینب است
اشک یتیمی آیت چشمان زینب است
حزن غریبی ـ آه! ـ برایش چه زود بود
این ابتدای غصه پنهان زینب است
زین پس مدار حادثه، آستان اوست
ز امروز صبر، دست به دامان زینب است
از چیست، رنج جمله جهان را به دوش برد
وقتی جهان تمام به فرمان زینب است؟
آری چراغ کرب و بلا تابناک ماند
زیرا که روشن از رخ رخشان زینب است
حجب و حیای فاطمه در اوست منجلی
میراثدار صبر و شکیبایی علی
در قلب چاه ریخت چو دریای آه را،
افروخت از مصیبت خود جان چاه را
نالید با ترنم غمناک ماهتاب
سیراب کرد ز اشک روان سجدهگاه را
آخر چرا به گوشه عزلت نشسته است؟
آن کاو ز مهر اوست درخشش، پگاه را
کاش از شراره آه جگرسوز، میگداخت
یاران سستف تیرهدلف نیمه راه را
برگوش نخلهای حزین باد میسرود:
در خاک چون نهفت علی، جسم ماه را؟
عالم تمام از غم حیدر در اضطرار
او چشم بر اشارت حق، غرق انتظار
خورشید من بتاب که شب دیر مانده است
بر پای صبح، تاول زنجیر مانده است
در انعکاس زخمه جانسوز تیرگی،
مهتاب نیز بیتو زمینگیر مانده است
فریادهای شکوه، به جایی نبرد راه
تنها مجال ناله شبگیر مانده است
تردیدها هرآینه تکثیر میشوند
این درد را پس از تو، چه تدبیر مانده است؟
وقتی هنوز بر سر تزویر ماندهایم
عذری برای این همه تقصیر مانده است؟
ما را اگرچه مهر تو در دل تمام نیست
بی آرزوی روی تو جان را دوام نیست…
محمد نیکخواه منفرد
فردایی دیگر
کوچههای شهر ما ویران نمیماند عزیز
کار و بار عشق، بیسامان نمیماند عزیز
خواهش سر شاخههای بیرمق گل میکند
آفتاب اینگونه سرگردان نمیماند عزیز
تا قیامت آسمان، این انزوای بیکران
چشم، بر قفل در زندان نمیماند عزیز
گرگها روزی از آبادی فراری میشوند
حسرت نی بر لب چوپان نمیماند عزیز
روح این ابر سترون مهد باران میشود
آسمان شرمنده ریحان نمیماند عزیز
یک نفر گل میکند با جنگلی در کوله بار
نارون تنهای کوهستان نمیماند عزیز
یک نفر فردا زمین را نور باران میکند
مهدی ما تا ابد پنهان نمیماند عزیز
رضا گرامی ـ شیراز
غزل
ای آنکه توئی جامع اوصاف حمیده
نه چشم چو تو دیده و نه گوش شنیده
زلفین تو زنجیر و دو ابروی تو شمشیر
این کشته بسی دارد و آن بند کشیده
گویند اگر صورت تو ماه زمین است
نور رخ تو از چه به افلاک رسیده
سلطان سلاطین و شاهنشه خوبان
چشمی چون تو اندر همه آفاق ندیده
یارب گذرد باد بهار از طرف باغ
یا شمّ وصال از طرف یار رسیده
یارب چه شود گر گذرد این شب هجران
تا صبح وصالش زند از شرق سپیده
خوانند تو را یوسف کنعان و بدیدم
یوسف ز غمت جامه براندام دریده
ای یار نما با «مدنی» مهر و محبّت
امید که بازآیدش آن جان رمیده
مرحوم آیتالله العظمی مدنی کاشانی (قدسسرّه)
بریز آب روان
هوا گرفته، زمین زار زار میگرید
در ازدحام خزان یک بهار میگرید
وزیده در همه شهر روح حیله و مکر
و شهر مضطرب و شرمسار میگرید
تمام کوچه پر از فصل تلخ نامردی است
و خانهام که به غمها دچار … میگرید
درون خانه، گلی غسل داده خواهد شد
زمین، زمان، همه روزگار میگرید
«بریز آب روان» مَرد خانه میگوید
و آب ـ مهریهاش ـ بیگدار میگرید
و دست میبرد آرام، زیر پیراهن
(نگاه دخترکی بیقرار میگرید)
و دست میکشد آرم روی دست گلاش
و از تورّم دست بهار میگرید
«بریز آب روان» خون تازه میبیند
(که «سینه» خون ز غریبی یار میگرید)
… و سر به شانه دیوار میگذارد مَرد
تمام هستی پروردگار میگرید
امیر اکبرزاده
ماهنامه موعود شماره ۵۴