میوه رسیده باغ خدا

شیدا سادات آرامی

ـ از راه می‌رسی، خسته و پریشان، به در خانه که می‌رسی، می‌ایستی، خشمت را فرومی‌خوری و وارد می‌شوی و در نیمه‌باز خانه را پشت سرت می‌بندی. از دالان می‌گذری و می‌رسی به این اتاق که آفتاب تا وسط آن پهن شده و با نگاه بارانی‌ات، اتاق را چرخ می‌زنی و روبرو، پسر ابوطالب را می‌بینی که نگران، انتظارت را می‌کشیده. همین‌که چشم در چشم یکدیگر می‌دوزید، اشک امانت را می‌بفرد. چادرت را به‌دست می‌گیری و آرام روبندت را برمی‌داری. صورتت خیس اشک است یا عرق نمی‌دانم. آیا این خورشید مدینه است که گرمایش تو را بی‌طاقت کرده یا ساکنان مدینه‌اند که وجودت را دستخوش این‌همه اشک و خشم و اندوه کرده‌اند …. می‌نشینی. پدر ـ پسر ابوطالب ـ امّا هنوز ایستاده است و من حیا می‌کنم که با این همه افروختگی چهره انتظار بوسیدن و نوازش داشته باشم، ولی تو مرا طلب می‌کنی، بوسه‌ای نثارم می‌کنی و من در آغوشت آرام می‌گیرم و دستان مردانه پدر، روی شانه‌ات می‌نشیند و زبانش به پرسش باز.

ـ چه خبر؟ چه شد؟ چقدر دیر آمدی؟ در مسجد چه خبر بود؟ خطبه خواندی؟ آنها چه گفتند؟ و تو که هنوز چشمانت از آن‌همه گریه، خیس اشک و صورتت چون گلبرگی پر از قطرات زلال شبنم است و گلویت، بغضی نفسگیر را در خود تحمّل می‌کند.

بند شکوه می‌گشایی. روبندت را کنار می‌گذاری و مرا روی پا می‌نشانی و می‌گویی:
ـ ای پسر ابوطالب! مانند کودک در رحم مادر خود، خود را پیچیده‌ای و گوشه‌نشین شده و مانند شخص متهم در کنج خانه پنهان گشته‌ای. تو آن کسی بودی که شاهپرهای بازها را در هم می‌شکستی. اینک از پرهای مرغ‌های ناتوان، درمانده شده‌ای. این پسر ابوقحافه است که از روی ظلم، عطای پدرم (فدک) و قوت فرزندانم را گرفته و با من آشکارا دشمنی می‌کند. و در سخن گفتن، با کمال خشونت با من برخورد می‌کند. به‌طوری که فرزندان قبیله از یاری من دست برداشتند و مهاجران مرا یاری نکردند و همه جماعت سردر گریبان فروبردند و چشم‌ها را به پایین انداخته و دیگر هیچ‌کس از من دفاع نکرد و از ظلم آنها جلوگیری ننمود….

پدر، هنوز ساکت است و نمی‌داند تو در مسجد چه خطبه‌ای خوانده‌ای و آنها چه گفته‌اند… و چه کرده‌اند با تو که بعداز مسجد به کنار قبر رسول خدا(ص) رفته‌ای و بغض و خشم و اندوهت، همگی از شدت غصّه، آب شده و چون قطرات داغ اشک دائماً از چشمانت، روی گونه‌ها سفر می‌خورد و پدر خوب می‌داند، وقتی تو او را در این گیر و دار حق‌کشی‌ها و غصب‌ها و دشمنی‌های بعد از رحلت جدّمان، خانه‌نشین دیده‌ای، اینهمه اندوهت را فزونی یافته، پس همچنان ساکت است تا حرف‌هایت را تمام و کمال بزنی و تو ادامه می‌دهی ….

ـ همانا خشمگین از خانه بیرون رفتم و اکنون پریشان و سرافکنده بازگشتم… و تو نیز اینگونه پریشان نشسته‌ای. تو آن کسی هستی که گرگان عرب را شکار می‌کردی ولی اینک مگس‌ها تو را از پای درآورده‌اند. نه گویندگان را منع نمودی و نه باطل‌گرایان را به‌جای خود نشاندی.

مکث می‌کنی و پدر، سر به زیر، کنارت نشسته و می‌اندیشد که تو بیش از هر چیز، غم گوشه‌نشینی او را می‌خوری و او چه حرفی برای گفتن دارد وقتی تو او را کنج خانه می‌بینی و او، نگاه معصومانه تو را. و من از روی پاهایت برمی‌خیزم و سراغ برادرانم و خواهرم می‌روم تا از دور صحبت‌های تو را دنبال کنم و پس از این مکث کوتاه حرفی می‌زنی که کاش نمی‌زدی. سخنی بر زبان جاری می‌کنی که با قطرات اشکی که از چشمانت سرازیر است، دست در دست هم، خنجری می‌شود فرودآمده بر قلب مجروح پدر. آنجا که مستأصل و دلشکسته، بی‌تابی می‌کنی و دلیلی می‌گویی بر این باران شکوه‌ها که بر سر پدر باریدن گرفته، بر پیشانی‌ات چینی می‌افتد و با چشمانی اشک‌بار به چشمان به اشک نشسته پدر، خیره می‌شوی و بغض آلود و نرم، سرکج می‌کنی و می‌گویی:

ـ (ای پسر ابوطالب)! طاقتم به سر آمده … کاش پیش از این حوادثف تلخ مرده بودم … اکنون که به ساحت تو درشتی کردم و بی‌حرمتی نمودم، خداوند عذرخواه من است. خواه مرا یاری کرده باشی و یا واگذاشته باشی ای وای بر من در هر روز، وای وای بر من در هر شب که پناه من رحلت کرد. بازویم از فراق او ناتوان گشت. شکایتم را نزد پدرم می‌برم و از خدا در دفع دشمن کمک می‌خواهم…. خدایا! قدرت تو از همه بیشتر است و عذاب و کیفر تو از همه شدیدتر…

و رو بر می‌گردانی از چشمانی که به‌تو می‌نگرد، سَرْخم می‌کنی و می‌گریی… آرام و بی‌صدا، … و پدر، نگاهش را روی صورتت متوقف می‌کند. آنقدر که از گریستن باز می‌مانی و رخ در رخش می‌اندازی، پس می‌گوید:
ـ ویل و وای از برای تو مباد. بلکه بر دشمنانت باد. ای دختر برگزیده خدا و یادگار نبوّت! برمن خشم نکن … من در کار دین سستی نکردم و آنچه برایم مقدور بود کوتاهی ننمودم. آنچه را که خداوند برای تو در آخرت مقّرر داشته بهتر است از آنچه که تو را از آن بازداشته‌اند، به فضل‌الهی امیدوار باش و مصائب و رنج‌ها را در راه خدا به حساب بیاور.

و تو آرام می‌شوی. چرا که اگر مردم، هم، هرحرفی زده باشند، حق یا ناحق، بیش از هرکس، پدر، خوب می‌داند، این‌همه‌اندوه تو از غصب خلافت و آن‌همه نگرانی از ضبط فدک، به‌خاطر خود آنها بوده تا خودت. چرا که فدک تا زمانی‌که تحت اختیار تو بود، کارگرانی را در آن گماشته بودی تا بر آن کار کنند و محصول آن همگی در راه کمک به فقیران، به مصرف می‌رسید. و خلافت پدر، را می‌خواستی چون امر حضرت رسول(ص) بود و جدّمان از طرف خداوند، مأمور به آن توصیه، بود….
… و من اکنون کنار بسترت نشسته‌ام و به‌یاد می‌آورم آن‌روز که در مقابل دلداری پدر، تنها گفتی:
ـ خدا مرا کافی است.

و آنچه در مسجد گفته بودی را برایش بیان کردی و او مثل همیشه، با حوصله، سخنانت را گوش می‌داد. ما نیز، آنجا که تعریف کردی و گفتی: وقتی وارد مسجد شدی، قبل از هر صحبتی، چنان آهی از دل سوزانت، بیرون شد، که جمعیت را یکسره متأثر کرد و توصیه کردی تا مجلس از حالت عزایی که به خود گرفته بود، خارج شود. پس خطبه‌ای را با حمد و ثنای الهی آغاز کردی و بر یکتایی و بی‌همتایی و بر بزرگی‌اش و اینکه موجودات را بدون سابقه مثال و شکل و نظیر ایجاد نموده؛ شهادت دادی. بر نبوّت جدمّان(ص)، و اینکه خداوند بزرگ، وی را برانگیخت تا فرمان‌ها و احکام او در میان بشر، روشن شده و انسان‌ها از جهل و گمراهی به صراط مستقیم علم و معرفت و سعادت راهنمایی شوند …. و تو سخن راندی که او(ص) از زحمات و رنج‌های دنیا خلاص شد و در دریای رحمت الهی غرق گردید و با فرشتگان مقرّب، مجاور و مأنوس شد … پس خطاب به مهاجران گفتی:
ـ شما بندگان خدا هستید…. شما باید در مقام حفظ ودایع و حقایق الهی و آئین اسلام نهایت کوشش و امانت داری را داشته باشید. متوجّه باشید که پیامبر خدا، امانت بسیار با عظمت و ارجمندی یعنی … قرآن را در میان شما به یادگار گذاشت … که اگر به دستورات آن عمل کنید به آخرین درجه سعادت و تکامل می‌رسید… آن‌گونه تکاملی که مورد حسرت دیگران قرار می‌گیرید….

و آنگاه نکاتی را از قرآن برای آنان خواندی و آنها گوش می‌دادند و تو تنها در معرض دید زنان بودی و میان تو و مردان پرده‌ای در مسجد زده شده بود. پس از آن رو به پدر ادامه دادی:
ـ ای مردم! بدانید من فاطمه هستم و پدرم محمّد(ص)، … و از من هرگز کلام بیجا و عمل بی‌ربط، سر نمی‌زند… و شما قبلاً یک طعمه بیش نبودید در زیر چنگال دیگران، هیچ‌وقت، قدرت و اختیار نداشتید. زیر سلطه دشمن، آب‌های آلوده و غذاهای پست می‌خوردید. زبون و خوار بودید. و خداوند به‌وسیله پیامبرش شما را از این پستی‌ها نجات داد… و پس از آن افراد عنود و کینه‌توز عرب ساکت ننشسته و آتش جنگ‌ها با مسلمین را شعله‌ور ساختند ولی در هر بار خداوند آن شعله را خاموش ساخت و پیامبر(ص)، برادر خود علی بن‌ابی‌طالب(ع) را برای مقابله با دشمن می‌فرستاد و علی(ع) می‌رفت و مأموریت خود را انجام می‌داد … او بال و پر دشمن را زیر پای خودش گذاشت.

و تو همچنان از رشادت و قدرت و شجاعت پدر، سخن می‌راندی و آنچه در مسجد برای همه گفته بودی، اینجا بازگو می‌کنی. و من برخود می‌بالم برچنین پدری و چنین مادری. و تو آنگاه شنیدم که از بی‌وفایی مردم برخود آنها انتقاد می‌کنی….
ـ شیطان شما را گول خورده و مغرور یافت. در مسیر او افتادید و با مختصر اشاره او تند وعصبانی شدید. خود را گم کردید. مهار شتری را که از شما نبود، گرفتید و از چشمه آبی که شما را در آن حقی نبود، نوشیدید. آنقدر صبر نکردید که بحران و جوش این مصیبت پایین آید و خروش آن آرام بگیرد. و ما در مقابل تیزی کارهای شما صبر و تحمّل می‌کنیم و در برابر شماتت‌ها و طعنه‌های شما بردباری می‌نمائیم.

و اینجا شروع کردی به استدلال در باره فدک. قطعه زمینی که آنرا به ناحق و به بهانه اینکه تو چون دختر پیامبر(ص) هستی، نباید از پدرت ارث ببری. ضبط کرده بودند… و تو گفتی:
ـ ای پسر ابوقحافه! آیا در قرآن مجید است که تو از پدرت ارث می‌بری ولی من به عقیده تو، نباید از پدرم ارث ببرم. آیا عمداً کتاب خدا را ترک کرده و احکام آسمانی را پشت سرانداختی… «و ورث سلیمان داود»۱… «فهب لی من لدنک و لیّا یرثنی»۲ …. «و أولو الأرحام بعضهم أولی ببعض»۳… «یوصیکم الله فی أولادکم للذکر مثل حظّ الأنثیین»۴…

و تو همچنان آیاتی درباره ارث می‌خواندی و مردم گوش می‌کردند. پس رو کردی به گروه انصار و گفتی:
ـ این چه ضعف و سستی است که درباره من مرتکب می‌شوید که به دادخواهی من جواب نمی‌دهید… آگاه باشید. گفتنی‌ها را گفتم. با آنکه یقین دارم که ذلت و خواری، شما را فراگرفته و سودی ندارد. ولی چه کنم که‌اندوه دل طغیان کرد و خشم بالا گرفت. سینه‌ام تنگ شد. و آنچه را در دل داشتم. جهت اتمام حجت برای شما بیان کردم….
و تو همچنان جمعیت حاضر در مسجد را پند و اندرز می‌دادی … و چقدر خسته شدی و اینک که در بستر بیماری افتادی، اندکی استراحت کن. شاید، بدن رنجور و خسته‌ات قدری سبک شود. و شنیدم که گفتی، آن‌روز در مسجد، بعداز آن خطابه غرّا، دل مردم نرم شد. آنقدر که نزدیک بود کینه و عداوتی که در دل داشتند، زایل شود. و تو به آنها گفتی:
ـ با ما دوستی کنید که ما میوه‌های رسیده باغ خداوند بزرگ هستیم… ما دارای فیض و کرامت از خزائن غیب خدا هستیم… از روی انصاف به ما بنگرید و از جور این دو نفر، به داد ما برسید که حرمت رسول خدا(ص) را تباه کرده و حق او را رعایت نکردند.

وقتی سخنانت به اینجا رسید، سکوت کردی و چیزی نگفتی. شاید می‌خواستی بغض خویش را فرو بخوری تا بتوانی، بقیه ماجرا را بیان کنی. پدر از تو آنچه در ادامه گذشته بود را پرسید و تو در ادامه گفتی که ابوبکر در مقام پاسخ به تو بر بلندای منبر رفته و خطبه‌ای ایراد کرده و گفته…

ـ پدرت رسول خدا(ص) به مؤمنان مهربان و بزرگوار بود. نسبت به کافران، سخت و خشن. … رسول خدا از نظر نسب پدر تو بود… شما را جز افراد سعادتمند دوست ندارند و هیچکس جز تیره بخت با شما دشمنی نکند. و تو … در گفتار خود راستگو و در عقل و معرفت، سرآمد دیگران می‌باشی و من از رسول خدا(ص)، شنیدم که فرمود: «پیامبران طلا و نقره و زمین و مالی از خود به ارث نمی‌گذارند.» و من آنچه را که تو (فدک) مطالبه می‌کنی در راه تهیه وسایل و اسباب جنگ از اسلحه و … به مصرف می‌رسانم. در این فکر من تنها نیستم. بلکه رأی همه مسلمین است… ولی آیا من می‌توانم که با دستورات پدرت(ص)، مخالفت کنم.

و تو بار دیگر شجاعانه فرمودی:
ـ سبحان‌الله. هرگز رسول‌خدا(ص) بر خلاف کتاب آسمانی (قرآن) سخن نمی‌گوید. بلکه پیرو قرآن است. آیا شما به نیرنگ و حیله خود اتفاق رأی ننموده‌اید و برای آن بهانه می‌تراشید؟… این قرآن است که با صدای رسا، سخن روشن و عادلانه می‌فرماید: «یرثنی ویرث من آل یعقوب و ورث سلیمان داود…»

و با قرآن خواندن به آنها می‌فهمانی، هیچ موردی برای تردید و اشتباه باقی‌نمانده و پیروی از قرآن و اسلام آنها را بر این کار وا نداشته بلکه همه، هواهای نفسانی است. قرآن می‌خوانی و چه زیبا؛
ـ «بَل سوّلت لکم أنفسکم أمراً فصبر جمیل والله المستعان علی ما تصفون۵…؛ بلکه هوس‌های نفسانی شما، این کار را برایتان آراسته. من صبر جمیل می‌کنم و از خداوند در برابر آنچه شما می‌گویید، یاری می‌طلبم»…

و ابوبکر گفته بود:
ـ همانا گفتار خدا و رسولش صحیح است و تو … راست می‌گویی … من هرگز رأی و سخن تو را طرد نمی‌کنم ولی این جمعیت مسلمین در حضور تو نشسته‌اند و در این جهت همه هم رأی هستیم. رأی من هماهنگ با رأی مردم است.
در این وقت به پدر چشم دوختی. نگاه‌های اشکبارتان در هم گره خورد… او بر تو می‌گریست و تو بر او … و تو امّا چه می‌توانستی به آنها بگویی، وقتی سخنت را نشنیده می‌گرفتند و هرچه کینه و دشمنی از پدر داشتند، می‌خواستند با این بهانه‌های واهی، جبران کنند. و تو در مسجد، به‌ناچار روبه جمعیت باز هم قرآن خوانده بودی:
ـ «أفلا یتدبّرون القرآن أم علی قلوب أقفالها۶؛ آیا در قرآن تدبّر نمی‌کنید؟ یا اینکه قفل بر دل‌ها زده شده است…» ای گروه مردم! تأمل بد کردید و اشاره ناپسند نمودید. راهنمایی زشت کردید… معاوضه بد نمودید.

و در این هنگام دانه‌های عرق را که چون قطرات شبنم بر پیشانی‌ات متولّد شده بودند، به کناری زدی و به پدر گفتی که گویا، سخنان تو، خشم ابوبکر را برانگیخته بود چرا که بار دیگر مردم را مخاطب قرار داده بود.
ـ ای مردم! این چه وضعی است. شما چرا به هر سخنی گوش فرا می‌دهید… آگاه باشید که اگر بخواهم می‌گویم و اگر بگویم، روشن سازم. ولی اکنون راه خاموشی در پیش گرفته‌ام.

و من اینک نشسته در کنار بستر بیماری‌ات، هنوز غرق در این فکرم که چه جای خاموشی بود برای ابوبکر… آیا بر بلندای منبر ایستاد تا بگوید؛ اگر بخواهم می‌گویم ولی اکنون نمی‌خواهم بگویم… و عجب از آن مردمی‌که هیچ نگفتند و ساکت ماندند… و تو آنجا بود که خود را غریب‌تر از همیشه یافتی. از مسجد بیرون آمدی، در حالی‌که پریشان و برافروخته بودی و راه قبر رسول(ص) را پیش گرفتی، آنجا، خود را بر روی خاک انداختی، و آنقدر گریستی که خاک با اشک چشمانت نه که با خون گلویت، آبیاری شد … و چندی بعد، راه خانه را طی کردی چه طی کردنی، آمدی و اندوه قلبت را با پدر در میان گذاشتی و از خانه‌نشینی‌اش زبان به شفکوه گشودی … و اینک زمان می‌گذرد. امّا برای ما هر لحظه به سنگینی سال‌ها، و پس از آن گستاخی‌ها که در مسجد در حق تو روا داشته شد و آن پاسخ‌هایی که علیه صحبت‌هایت زده شد و بعد از آن حادثه تلخ در و دیوار که قلبم از یادآوری‌اش فشرده می‌شود. تو روز به روز ضعیف‌تر و رنگ پریده‌تر می‌شوی. و من افسوس می‌خورم که کوچک‌تر از آنم که بتوانم اداره خانه و پرستاری تو را برعهده بگیرم… اینک تو استراحت کن. چشم برهم بگذار و آرام بگیر. و پدر را دریاب که او بیش از هرکس به آرامش تو نیاز دارد. بگذار زمان بگذرد مادر. چرا که آیندگان از ماجرای تو، با خبر خواهند شد و بر ما چیزی جز ذکر خیر و تسبیح و صلوات و بردیگران جز شماتت و لعن باقی ‌نخوهد ماند.


پی‌نوشت‌ها:

٭برگرفته از کتاب بیت‌الأحزان، شیخ عباس قمی. صص ۱۸۷ تا ۲۰۰ و ۲۰۳ تا ۲۰۵
۱. و سلیمان از داود ارث برد. (سوره نحل (۱۶)، آیه ۱۶)
۲. توبه قدرتت، جانشینی به من ببخش که وارث من و آل یعقوب باشد. (سوره مریم (۱۹)، آیه ۵ و ۶)
۳. و خویشاندان، نسبت به یکدیگر و در احکامی‌که خدا مقرّر داشته سزاوارترند. (سوره انفال (۸)، آیه ۷۵)
۴. خداوند به شما درباره فرزندانتان سفارش می‌کند که برای پسر به‌اندازه سهم دو دختر باشد. (سوره نساء (۴)، آیه ۱۲)
۵. سوره یوسف (۱۲)، آیه ۱۸.
۶. سوره محمد(ص) (۴۷)، آیه ۱۲۴.
 

ماهنامه موعود شماره ۵۴

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *