نامه‌ای از یک موعودی…

 

به نام خداوند بزرگ و مهربان
سلام بر موعودیان عزیز!
این جانب، غلام آقا امام زمان(عج)، … مربی قرآن دارالقرآن المهدی(عج) و سازمان تبلیغات اسلامی‌شهرستان تالش هستم.
نشریه موعود را از طریق کتابخانه شهرمان تهیه می‌کنم و با تمام وجودم، همه کلمات آن‌را با جان و دل می‌خوانم. مطالب آن‌را از بس تکرار می‌کنم که شاید باورتان نشود امّا همه آن را از بَر می‌شوم.
شیعه راه علی‌ام و عاشق آقا؛ راستش هروقت نام مبارک ایشان را می‌شنوم، غوغایی در دلم ایجاد می‌شود که به زبان نمی‌شود آورد. نام مهدی موعود، با خود اشک چشمانم را به همراه دارد. درست است که شهرمان از شما موعودیان دور است امّا باور کنید لحظه لحظه افکارم در انتظار چاپ شماره جدید موعود است.
مسابقه عید ولایت نیز بهانه‌ای شد برای نامه نوشتن من و خدا را به خاطر این فرصت شاکرم. دیر زمانی بود که عاشق و دلباخته بی‌حد و اندازه جمکران بودم تا اینکه خدا خواست و من لیاقت زیارت این مسجد را پیدا کردم. نمی‌دانید آن روز که من به اتفاق یکی از دوستانم با مادر و خواهر بزرگترش به سمت جمکران در حرکت بودیم من چه حالی داشتم، غم غربت و دوری از خانواده‌ام و آرزوی بودن یکی از آنها در آن لحظه در کنارم از یک طرف و شادی زیارت آقا در صحن مقدّس جمکران از طرف دیگر، در من احساسی به‌وجود آورده بود که فقط اشک‌هایم می‌توانستند شهادت دهند که در من چه می‌گذشت.
آن لحظه که گنبد فیروزه‌ایش را دیدم، تمام عقده‌های چندین ساله‌ام شکست. باور کنید ندانستم قدم‌هایم را چگونه برداشتم تا به دروازه مسجد رسیدم.
«آقاجان! به زیارتت آمده‌ام، با دلی پفر؛ آقاجان مهدی موعود! به تو محتاجم امّا نه مثل کسانی که خواهش‌های نفسانی‌شان را گریه می‌کنند و بخشش گناه را فریاد».
با خود، این حرف‌ها را زمزمه می‌کردم و به مسجد نزدیک‌تر می‌شدم. اما هرچه نیاز داشتم، همه فراموشم شد. من بودم و یک دنیا دلواپسی که نکند روزی آقا بیاید و مرا در خیل سپاهیان خودش جای ندهد. امّا موعودیان مهربان، می‌دانستم و حس می‌کردم که آقا هرلحظه در کنارم است. هنگام خواندن نماز زیارت آقا، بارها و بارها، بزرگواری آقا به چشمم می‌آمد با هر انداختن دانه تسبیح، یک لغزش از لغزش‌های زندگی‌ام را توبه می‌کردم و بعداز آن برای فرج آقا دعا می‌کردم.
آری من بودم و یک دنیا حرف، چاه جمکران مرا یاد تنهایی‌های علی می‌انداخت، دوست داشتم من هم در تنهایی‌های آقا شریک باشم، عریضه خود را با روباند سبزم مزین کرده و به چاه جمکران انداختم وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم شب شده و مادر دوستم به من اشاره کرد که دیر شده، باید برویم. امّا خیلی‌ها آنجا، در حیاط جمکران نشسته بودند. خانوادگی، زوج‌های جوان، من هم دوست داشتم حالا که یک بار خدا قسمت من کرده لااقل شب را تا صبح مثل بقیه در حیاط بنشینم و دعای فرج بخوانم.
اما چه کنم که من مجبور بودم که با دوستم و مادرش و خواهرش به خانه‌شان برگردیم. ما رفتیم، اما دلم آنجا ماند. تا صبح در خانه دوستم، دور از نظر آنان گریستم.
از خدا خواستم که به حق آقا، سال دیگر مرا با پدر یا مادرم یا کسی که حرف مرا قبول کند، به زیارت آقا بطلبد.

ماهنامه موعود شماره ۵۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *