کاش میشد بوی اسفند را نوشت وقتی که از زیر سری لامپهای رنگی و زرورقهای رشته رشته رد میشوی و دود اسفند از چهارپایهای که وسط کوچه گذاشته شده به صورتت میخورد. کاش میشد بوی اسفند را تعریف کرد وقتی که بسته شکلات عیدی را به مادرت میدهی و میگویی که توی ترافیک، زیر نور مهتابیهای آبی و سبز وسط خیابان دو تا پسر بچه ده دوازده ساله آنها را به تو دادهاند. توی دست یکیشان یک کارتن پر از بستههای شکلات عیدی و دیگری مشغول ریختن اسفند بر روی ذغالها. کاش میشد بوی اسفند را حفظ کرد وقتی که صدای شعرخوانی مداح تو را به سمت خود میکشد و میبینی که ظرفهای آش و شلهزرد نذری و لیوانهای شیر و شربت برکتی در دست مردم چگونه جابجا میشود. کاش میشد اسفندی دود کرد وقتی که فردا میشود و رفتگر محله را میبینی که زرورقها و کاغذها و ظرفهای یک بار مصرف به جا مانده از دیروز را جارو میزند و زیر لب الحمدلله میگوید که همین قدر از خادمی درگاه ارباب نصیبش شده است. کاش اسفند تمام میشد و مژده بهار میآمد. اسفندهایمان تمام شد از بس که برای پیشواز بهار اسفند دود کردیم اما بهار نیامد…