شعر تنهایی
سکوت کوچههای تارِ جانم، گریه میخواهد
تمام بندبندِ استخوانم، گریه میخواهد
ببار ای ابر بارانزا! میان شعرهای من
که بغض آشنای آسمانم، گریه میخواهد
بهاری کن مرا جانا! که من پابند پاییزم
و آهنگ غزلهای جوانم، گریه میخواهد
نمیخواهم دگر آیینه را؛ چشمان من مُردند
که در متنش نگاه ناتوانم، گریه میخواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتّی گریههای بیامانم، گریه میخواهد
فرهام شاه آبادی فراهانی
چند رباعی
مشتاق جمال همچو ماهش، هستیم
محتاج نگاه گاهگاهش هستیم
عمریست که بستهایم بر روزنهها
چشمیکه یقین کند به راهش هستیم
٭ ٭ ٭
سالی گذرد بیتو مرا روز؛ بیا
جان سوخت، تو ـ ای شعله جانسوز! ـ بیا
لبریز شده کاسه صبرم، جانا
ای از همه غایب ای دل افروز، بیا
٭ ٭ ٭
ما شیفته زلف سمن سای توییم
دل داده قامت دل آرای توییم
هرچند فسردهایم در باغ حیات
دل خوش به ظهور سرو بالای توییم
محمد یوسفی مهری
باران عشق
ای که دریا پیش پایت خاکساری میکند،
صبر هم در انتظارات بیقراری میکند
بیتو میخشکد لبان رود، ای باران عشق
عقد اشک و چشم را نام تو جاری میکند
نیست اندر سر هوای هیچ جا جز کوی تو
ناکجا آباد، آنجا خانهداری میکند
در تمام سالهای دوری من از رُخَت
در حضور غیبتت دل داغداری میکند
ای تمام معنی یک رود، اندر یک «کویر»
گر نباشی بیتو خشکی حکم جاری میکند
محسن بدره (کویر)
آستان عشق
یوسف ندیده است به دنیا نظارهات
کردم هزار حنجره نذر هزارهات
راضی مشو که طعمه دست خزان شوم
وامیشود گل لب من با اشارهات
حرفی برای گفتن از این دل نمانده است
جانا! کجاست در دل این شب ستارهات؟
رازی است سر به مهر، دو چشم سیاه تو
دیدم به قاب دیده تو استخارهات
سر مینهم به پای تو در آستان عشق
من زندهام به نام و نگاه دوبارهات
طیبه شامانی ـ تهران
ماهنامه موعود شماره ۵۶