در انتظار منجى

مریم السادات اقوامى

   به جمعیت حاضر در سالن انتظار فرودگاه جست وجوگرانه مى نگریستم که پسر عمه ام را دیدم، اشاره مى کرد که بعد از ترخیص داخل سالن منتظرم است. حدود بیست دقیقه اى کارهاى گمرکى به طول انجامید. وقتى از سالن گمرک خارج شدم، على پیش آمد و با مهربانى خاصى نگاهم کرد و گفت: یلدا! نسبت به ده سال پیش خیلى تغییر کرده اى. اگر عکست را برایم نمى فرستادى هرگز نمى شناختمت. بعد از احوالپرسى به سرعت به منزل على رفتیم. همسر ایتالیایى او فلورا هم در کشور انگلیس، خارجى محسوب مى شد. على ما را با هم آشنا کرد. فلورا گفت: مرا درک مى کند و مى فهمد در یک کشور غریب چه احساسى دارم. آن شب به احوالپرسى از آشنایان گذشت. روز بعد با على به طرف شهر کالج حرکت کردیم و در ابتدا به دانشگاه کالج که برایم دعوتنامه فرستاده بود، رفتیم و کارهاى مقدماتى ثبت نام را انجام دادیم. سپس به پانسیونى که دوست على معرفى کرده بود رفتیم. این پانسیون هم به دانشگاه نزدیک بود و هم، قیمت مناسبى داشت علاوه بر اینها پنج دانشجوى ایرانى هم در آن سکونت داشتند. صاحب آنجا چون از ایرانیها راضى بود یکى از سوئیتها را در اختیارم قرار داد و با خنده گفت: دو اتاق در طبقه اول، همینطور دو اتاق بالاى آن در طبقه دوم مخصوص ایرانیهاست… و هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که دختر سبزه رویى که نشان مى دهد ایرانى است داخل شد. جک، مالک پانسیون، که مردى میانسال بود او را صدا زد و گفت: »لیلا! این خانم هموطن توست و از این پس در پانسیون رفز ساکن است«. لیلا پیش آمد و با ابراز خوشحالى از آشنایى با من و پرسشهایى از اوضاع ایران، رشته تحصیلیم را جویا شد. پاسخ دادم: »پزشک عمومى هستم و براى گذراندن تخصص داخلى آمده ام«.
    با هیجان گفت: »عالى است ما در بین ایرانیها دکتر نداشتیم جمع ما را کامل کردى. من جنوبى هستم و زبان مى خوانم. پردیس دانشجوى دکتراى روانشناسى و همسرش هومان فوق لیسانس مکانیک مى خواند. شیدا کارگردانى مى خواند و آخرى هم مهدى که همیشه غرق در کامپیوتر و اینترنت است«. با دیدن لیلا احساس بد غربت از من دور شد به طورى که در راه بازگشت به منزل پسرعمه ام احساس ناراحتى نمى کردم.
    سه روز بعد با وسایلم پا به پانسیون رفز گذاشتم و در آخرین اتاق طبقه اول ساکن شدم. اتاق کنارى من متعلق به لیلا بود و در کنار آن هم اتاق شیدا قرار داشت. پردیس و هومان در طبقه بالا سکونت داشتند و اتاق مهدى درست بالاى اتاق من بود. تازه وسائلم را در اتاق گذاشته بودم که صداى لیلا با شادى خاص خودش به گوشم خورد. همراه او دخترى بود که مى شد متانت و وقار زن ایرانى را یکجا در او یافت. لیلا گفت: »ایشان دختر شیرازى ما پردیس، یا بهتر بگویم اتاق بالایى من هستند«. پردیس با من آشنا شد. همانطور که مشغول گفت وگو بودیم؛ در اتاقم به صدا درآمد. پس از گشودن در مرد جوان بلند قامتى را دیدم که اگر پردیس او را هومان معرفى نمى کرد فکر مى کردم انگلیسى است؛ چون کاملاً سفید و بور بود و شباهتى به شرقیها نداشت. پردیس و هومان رفتند و لیلا در جابه جایى وسایل کمکم کرد و ضمن کار، از ساعت نهار و شام و آداب آنجا برایم گفت. ساعت هفت براى شام به سالن غذاخورى رفتیم. پردیس و همسرش مشغول صرف شام بودند. من و لیلا هم در کنارشان نشستیم. چند لحظه بعد دخترى به ما ملحق شد که شیوا نام داشت. دخترى مغرور که در جمع ما تنها کسى بود که حجاب کامل نداشت و با معرفى من تنها به تکان دادن سرش بسنده کرد و در حین خوردن شام نسبت به شوخیهاى لیلا کاملاً بى تفاوت بود. پس از صرف شام از لیلا تشکر کردم و به اتاقم رفتم. با خود فکر کردم »همه ایرانیها را دیدم جز یکى از آنها«. از روز بعد به دانشکده مى رفتم و شبها با هموطنانم در رستوران شام مى خوردیم و بعد از شام معمولاً از خاطرات گذشته و اخبار روز ایران سخن به میان مى آمد. روزها گذشت ولى یکى ازآنها را هنوز ندیده بودم. قریب سه هفته از اقامتم مى گذشت که کنجکاوى باعث شد راجع به مهدى بپرسم. لیلا با خنده گفت: »او وقت کم آورده و فکر مى کند صد سال عمر فرصتى کافى نیست. شب و روز مشغول مطالعه و پژوهش است، حتى غذایش را در اتاقش مى خورد و تنها گاهى براى تحویل کتابها و دیسکتهایش از اتاقش خارج مى شود. بین خودمان بماند شیوا به او علاقه مند است و آرزوى ازدواج با مهدى را دارد ولى مهدى به او نگاه نمى کند و از پردیس خواسته به شیوا بگوید به خاطر ایرانى بودن هم شده حجاب کامل ترى داشته باشد«.
    چهل روز از آغاز کلاسهایم مى گذشت؛ در کتابخانه دانشکده مشغول جست وجو در پایگاههاى اینترنتى بودم تا اطلاعاتى راجع به رگهاى کرونر قلبى جست وجو کنم ولى مرتب خطوط دستور خطا صادر مى کرد. نزد کتابدار مربوطه رفتم و به او گفتم: گویا براى دستگاه مشکلى پیش آمده، حدود ده دقیقه او هم با رایانه کار کرد ولى نتوانست کار مؤثرى انجام دهد. ناگهان با ورود تازه واردى با شادى گفت: »مغز کامپیوتر آمد، بیا که به مشکل برخوردیم«. جوان چهارشانه و برازنده اى بلافاصله پشت رایانه نشست و ظرف کمتر از هشت دقیقه تمام اطلاعات مورد نیازم را در دسترسم قرار داد. در حین جست وجوى او، به چهره دلنشین و چشمهاى گیرایش نگاه کردم. ریشهاى مرتب او تناسب خاصى به چهره اش بخشیده بود. خدا جمیع زیباییهاى مردانه را در او خلاصه کرده بود. کارش که تمام شد براى اولین بار سر بلند کرد و نگاهى به من انداخت. حجاب کامل مرا که دید با لبخندى پرسید: »مسلمان هستید؟« با شنیدن پاسخ مثبت و تشکرهاى اضافه ام، به آرامى زمزمه کرد: »دعایم کنید« و به سمت اطلاعات دیسک فشرده رفت. نمى دانم چرا تأثیر نگاه و برخورد او از ذهنم پاک نمى شد. چند روز بعد در غروبى زمستانى که از دانشکده باز مى گشتم، براى سریع تر رسیدن راه میانبرى را که یکى از همکلاسى هایم به من نشان داده بود انتخاب کردم. به یکى از کوچه هاى خلوت که رسیدم ناگهان دو جوان که موهاى سرشان را تیغ انداخته و قسمت وسط آن را مثل تاج خروس درست کرده بودند و معلوم بود که از فرقه گرایان هستند با خنده هاى کریهى قصد ایجاد مزاحمت داشتند. قلبم به رعشه افتاد، ترس وجودم را فرا گرفت و به سرعت دویدم. نمى دانستم به کجا، از پرچین کوتاهى پریدم و به کوچه بزرگ ترى رسیدم که شبیه خیابان فرعى بود. اتومبیلى عبور مى کرد، جلوى راهش را سد کردم، با ترمز شدیدى ایستاد و من به داخل پریدم. راننده که متوجه حالت غیر عادى ام شده بود مرا تا سر خیابان اصلى رساند. با شتاب به طرف پانسیون دویدم. لباسهاى گل آلود و روسرى پاره ام نشان از حال نامساعدم داشت. به محض این که به کوچه محل اقامتمان پیچیدم با شخصى برخورد کردم که موجب شد همه کتابهایش روى زمین بریزد. با زبان انگلیسى به عذرخواهى پرداخته و مشغول جمع کردن وسایل وى شدم. وقتى سر بلند کردم جوانى را دیدم که در کتابخانه اطلاعات مورد نیازم را جست وجو کرده بود.
    با نگاهى شرمگین گفتم: »ببخشید، این هم جواب خوبى!«
    محترمانه پرسید: »از چیزى فرار مى کردید؟«
    گفتم: »نه فقط کمى ترسیده ام«. با تحکم گفت: »دختر تنها چرا باید در تاریکى بیرون باشد« و ادامه داد: »مسیرتان کجاست؟ تا منزل همراهتان باشم«. تشکر کردم و گفتم: »منزلم در همین نزدیکى است«. از سر و وضعم خجالت کشیده بودم؛ یا ترس باعث شد نمى دانم ولى با سرعت خداحافظى کردم و به طرف منزل راه افتادم. بین راه فکر مى کردم که شاید شرط ادب بود که نشانى منزلم را به او مى گفتم ولى بلافاصله با خود گفتم: »نه او باید بداند ارتباطات زن مسلمان متفاوت است«. آن شب با اعصاب درهم و آشفته خوابیدم و روز بعد کسل و دیر بیدار شدم. با سرعت به تراس رفتم تا لباسهاى شسته را به داخل بیاورم و اتو بزنم و به دانشکده بروم که دیدم لباسهایم همه با لکه هاى قهوه اى که معلوم بود از طبقه بالا ریخته اند کثیف شده، خیلى عصبانى شدم، به اتاق لیلا تلفن کردم و شماره داخلى اتاق طبقه بالا را پرسیدم. شخصى که مى دانستم مهدى نام دارد با هشتمین زنگ گوشى را برداشت. سلامى گفتم و با خشونت ادامه دادم: »من هموطن شما هستم که در طبقه پائین ساکنم، از شما گله مندم چون پس مانده قهوه تان را به طبقه پائین و روى لباسهاى من ریخته اید«. در پاسخ گفت: »اولاً علیکم السلام، ثانیاً من هرگز مرتکب این عمل ناپسند نشده ام«.
    با عصبانیت گفتم: »لباسهاى سفید و تمیز من با قهوه کثیف شده و شما مقصر هستید«.
    آرام پاسخ داد: »شما عصبانى هستید و شاید حرفهاى مرا درک نکنید، خانم محترم! من اصلاً قهوه استفاده نمى کنم. ضمناً چیزى را از پنجره بیرون نمى ریزم«.
    با لحن تندى گفتم: »آقا! جاى عذرخواهى توجیه نکنید. از این که هموطنم هستید متأسفم« و با عصبانیت تلفن را قطع کردم. دقایقى بعد لباس دیگرى تن کردم و براى رفتن به کالج از سالن گذشتم، در محل اتصال پله ها و درهاى خروجى همان آقایى که اطلاعات مورد نیازم را جست وجو کرده بود دیدم. با شادى مضاعفى به انگلیسى گفتم: »اوه خداى من! شما؟« با لبخندى که به طور ناگهانى روى لبانش نشست، به فارسى گفت: »لحظاتى قبل تلفنى دعوا مى کردید و حالا لحن تان دوستانه است!« به سرعت متوجه شدم که قضیه از چه قرار است و در واقع کسى که در دانشکده به من کمک کرد، همسایه طبقه بالاى منزلم است.
    با تعجب زمزمه کردم: »شما ایرانى هستید؟!«
    آرام گفت: »بله، و به دلیل کسالتى که دارم پزشکم تجویز کرده قهوه استفاده نکنم و چون شما فرمودید روى لباسها لکه هاى قهوه اى است که از طبقه بالا ریخته شده، عرض مى کنم با اینکه قفل درب تراس طبقه بالا خراب است و من نمى توانم از آنجا چیزى ریخته باشم ولى اگر بابت لباسهایتان مقصرم عذرخواهى مى کنم و حاضرم همه آنها را به اتوشویى ببرم و پاکیزه تحویلتان دهم«.
    با ابراز شرمندگى تشکر کردم و گفتم: »زحمات آنروز شما را فراموش نکرده ام«. لحظه اى بعد پرسید: »باید متخصص قلب یا داخلى باشید چون راجع به این موضوعات تحقیق مى کردید؟« من به علامت تأیید و شرم از قضاوت عجولانه ام سرم را تکان دادم. او که متوجه ناراحتى من شده بود با خداحافظى مختصرى رفت و قلب و ذهن مرا با خود برد. پسرى جذاب با غرور خاص ایرانى که حتى در هنگام صحبت، دیدگانش پائین را مى نگریست. مى خواستم راجع به او بدانم ولى اطلاعات لیلا هم، بیشتر از من نبود. به بهانه رفع کدورت، جعبه شکلاتى خریده و به همراه پردیس و هومان به دیدنش رفتم. در اتاقش مشغول کار با رایانه بود. نگاهى به صفحه مونیتورش انداخته و از او پرسیدم: »ممکنه بپرسم راجع به چه موضوعى تحقیق مى کنید؟«
    او با لبخندى گفت: »راجع به منجى در ادیان مختلف اطلاعات جمع آورى مى کنم«.
    پرسیدم: »مقصود شما، امام زمان(عج) است؟«
    پاسخ داد: »امام زمان(عج) به تعبیر مسلمانان و منجى یا مرد تمام کننده به تعبیر سایر ادیان«.
    با شادى گفتم: »یعنى آنها هم به ظهور امام زمان(ع) معتقدند؟!« گفت: »البته تعابیر و تفاسیر در دینها متفاوت است اما تقریباً همه به یک نفر که پایان دهنده ظلم و اصلاح کننده دنیا باشد اعتقاد دارند«.
    با تعجب پرسیدم: »من شنیده ام رشته شما، کامپیوتر است ولى تحقیق شما به مسائل مذهبى مربوط مى شود، ممکن است بفرمائید ارتباط این دو با هم چیست؟!«
    نگاهى بى تفاوت به من انداخت و گفت: »من فرصت زیادى ندارم، تصمیم دارم در مدتى که برایم باقى مانده از علم کامپیوتر در جهت گسترش اطلاعات مذهبى استفاده کنم«.
    هومان که تا آن لحظه ساکت بود گفت: »تحقیقات تو چه فایده اى دارد؟«
    مهدى پاسخ داد: »در دنیاى فنّاورى و اطلاعات و عصر دیجیتال، هر کس به خود و علائقش مى پردازد و من هم مى خواهم نیت و افکار خود و هم کیشانم را با علم روز به جهانیان عرضه کنم«. و ادامه داد: »الان ارتباطات حرف اول را مى زند و من با همان زبان مى خواهم حرفم را به گوش جهانیان برسانم. من ایرانى هستم، با سرزمینى که قدمت فرهنگى آن هزاران سال است. با آداب و عقاید اصیل و دین سربلند اسلام، در جهان شهرت دارم. شاید از جهت فنّاورى و دانش روز نتوانم به آنها برسم ولى گذشته و تاریخچه اى درخشان دارم که جزو افتخاراتم است و پیوسته به مراد و مقصود خود بالیده ام. تصور مى کنم امروز بر ما نسل تحصیل کرده و پیشرفته و به ظاهر امروزى است که با استفاده از اطلاعات کارآمد روز، مقصود و هدف ونیات و باورهاو اعتقادات مذهبى گذشتگان خود را به همه نشان دهیم تا در کنار گذشته اى که همیشه به آن ارج مى نهیم، چراغ آینده را هم روشن کنیم«.
    با هیجان گفتم: »برایم جالب است؛ چون شنیده بودم شما خیلى سرسخت هستید. حال این که روح لطیف و دلى دردمند دارید. خوشحالم از اینکه در کنار نسل امروز که غالباً غرق در لذت جویى و خودخواهى است اشخاصى را مى بینم که دغدغه آرمانها و اصالتها را دارند. من صمیمانه به شما تبریک مى گویم«.
    مهدى لبخندى زد و گفت: »برعکس شما، ایرانیهاى مقیم در این پانسیون، از جمله هومان کار مرا هدر دادن وقت مى دانند و معتقدند دین را نمى شود با فناورى ادغام کرد. من اینگونه مى اندیشم که پیامبر(ص) با علم زمان خودش سخن مى گفته و شاید غرض از غیبت امام دوازدهم این بوده که دو هزار سال بعد از پیغمبر، دین ما به روز، ظهور و بروز یابد تا کمال و شکوهش جلوه اى ویژه داشته باشد و پیروان بى شمارى پیدا کند«.
    افکار مهدى آنقدر دلنشین بود که صادقانه به او گفتم: »تا به حال از همنشینى با کسى اینهمه لذت نبرده بودم«.
    آن روز ساعتها با هم بحث و گفت وگو کردیم و این آغاز آشنایى ما بود، که مرا به سرزمین عشق و محبت کشانید و من ناخواسته عشق به مهدى و افکار و باورهایش را با عشق و مهر ائمه اطهار، یکجا مزه مزه کردم. عشقى که مرا به ورطه تحقیق کشاند. ساعتها به منجى، کیستى و شخصیت او مى پرداختم. حالا نه سرزمین غربت برایم مفهومى داشت، نه نگاههاى خصمانه شیوا، که مى اندیشید مهدى را از چنگش درآورده ام. من فقط و فقط به تأثیر دین و عرفان در معالجه امراض مى اندیشیدم و در کنار آن پیشرفتهاى پروژه منجى را مطالعه مى کردم. تقریباً بیست ساعت از شبانه روز به مطالعه و تحقیق مى پرداختم و عمیقاً احساس مى کردم روحم شفاف شده است. معمولاً براى تبادل اطلاعات در کتابخانه کالج قرار مى گذاشتیم. مهدى جوانى برجسته و بسیار عالم بود، در همه زمینه ها مطالعه داشت خیلى خوب و گویا سخن مى گفت. برایم جاى تعجب بود که چرا همیشه مشغول است و وقت خالى ندارد و حتى تفریح نمى کند، گوئى دنیا به آخر مى رسد. روزى مشغول کاوش در سایتهاى ادیان آسمانى بودم ناگهان متوجه سایه اى بالاى سرم شدم. مهدى را دیدم، با لبخند ملایمى بر لبانش گفت: »من و شما افکار مشابهى داریم«؛ ناگهان چهره اش درهم رفت و کلمه »افسوس« را بر زبان آورد و این افسوس، افسانه »آه« را در وجودم بیدار کرد. او، مرا پزشک مؤمن و علاقه مندى مى دید که به پژوهش عشق مى ورزد و با او همکارى مى کند، و نمى دانست که در درونم غوغایى است که احساس قلبى او را نسبت به خود بدانم. مدتى بود که مى دیدم سرفه هاى ممتدى مهدى را آزار مى دهد. گاهى سرفه امانش را مى برید به طورى که عملاً ادامه کار در کتابخانه برایش امکانپذیر نبود. چند بار از او خواستم براى معالجه به بیمارستان مراجعه کند یا به من اجازه معاینه بدهد، ولى او هر بار طفره مى رفت. چند روزى در کتابخانه منتظر مهدى بودم تا نتیجه عملى طرحم را به او اعلام کنم؛ اما نیامد. نگرانى موجب شد به اتاقش بروم، چند بار در زدم و چون پاسخى نشنیدم آماده بازگشت بودم که او در را گشود و عذرخواهى کرد که خوابیده بود و متوجه زنگ در نشده است. این موضوع باعث تردیدم شد، او که حتى براى صرف غذا وقت را غنیمت مى دانست چطور آن ساعت روز خوابیده بود. سرفه بى وقفه او، و خونى که دستمال سفید بین انگشتانش را رنگین کرده بود موجب شد از او اجازه معاینه بخواهم.
    مهدى در بین سرفه ها گفت: »خانم دکتر یلدا! بى فایده است. طول زندگى من حتى به بلنداى نام شما نیست، پس بگذارید از عرضش استفاده کنم. مى خواهم از شما خواهشى بکنم، امیدوارم پاسخم منفى نباشد«. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. آنروز مهدى سخنانى گفت که گوشها و درونم را یکجا سوزاند.
    »دانشجوى سال اول کامپیوتر دانشگاه شریف بودم که به عشق آرمانهایم، دانشگاه را به مقصد جبهه ترک گفتم. در همان سالها بى مهرى دشمن، با شلیک گازهاى شیمیایى بر سینه ام نشست. حالا یادگار آن سالها، نشان از وصل به دوست است. در بازگشت از جنگ و ادامه تحصیل، مدرک مهندسى کامپیوتر گرفتم و تصمیم گرفتم الهیات و فقه و همزمان زبان بخوانم. در هر دو رشته درجه کارشناسى ارشد گرفتم. دکتراى ادیان و فرق گرفتم و از زمانى که ساعت عمرم شمارش معکوس را آغاز کرد، مصمم شدم با استفاده از تحصیلات و تجاربم، تحقیقاتم را کامل کنم. در یکسال ونیم گذشته آنقدر به علائق و ایده هایم فکر کردم که از دنیاى اطرافم غافل شده بودم. حتى از خانواده ام دور شدم تا جدایى ابدى برایشان قابل تحمل باشد. با حضور تو در این مدت، گل خشکیده عاطفه در وجودم دوباره جوانه زد و شاید عشق به تو علاقه و انگیزه به کارم را صد چندان کرد. باور کن؛ در این سالها کسى را مثل تو به خود نزدیک ندیده بودم، پزشک معتقدى که با این ظاهر برازنده در کالج حاضر شود و اینهمه خصائص و خصائل را یکجا داشته باشد. با اینکه دل از کف دادم، محبت عمیق به شما موجب شد خودخواهى را کنار گذاشته و شما را براى خود نخواهم، چون مى دانم مدت زیادى زمان ندارم و حالا شرایط حاد بیمارى در آخرین مراحل، اجازه ادامه کار را از من گرفته. کمکم کنید تا این پروژه را به اتمام برسانم چون شما تنها کسى هستید که به تمام راز و رمز این کار آگاهید. آیا حاضرید کمک کنید، تا در آخرین لحظات تنها نباشم؟«
    زبانم بند آمده بود؛ حالا عامل جمیع محاسن و اینهمه خویشتندارى را درک مى کردم. اکنون مى دانستم چرا همیشه مشغول کار است و وقت کم مى آورد.
    با تحکم پرسیدم: »تو به حرفها و کارهایى که انجام داده اى، معتقد هستى؟« پاسخ داد: »بله! آیا فداى جانم نشانه اعتقادم نیست؟!«
    گفتم: »به راهى که مرا در آن کشاندى چطور، معتقدى؟! تو به من باور دادى. تو مرا متقاعد کردى و من عقایدت را یکجا پذیرفتم، ساعتها روى این تحقیق کار کردم و حالا اولین کسى که مهر رد بر آن مى زند، خود تو هستى. تو خوب مى دانى من درباره موضوع »رابطه عشق و عرفان و استفاده از انرژى حاصل آن، در درمان بیماریها و حتى بیماریهاى لاعلاج چقدر تحقیق و تفحص کرده ام. چرا تو، تویى که مرا و کارم را باور داشتى، تردید کرده اى؟« گفت: »یلدا! من تردید کرده ام؟ اشتباه مى کنى«.
    خشمم تبدیل به بغضى غریب شد و با آخرین صدایى که از گلویم خارج مى شد گفتم: »پس چرا تن به بیمارى دادى؟ چرا سعى نمى کنى به همه آنچه که معتقدى، فکر کنى و با عشق گرمى که درونت حاکم است، سایه هاى شوم شیمیایى را از خود دور کنى؟ نامت مهدى و مرادت، مهدى است. چرا با مهر مهدى قیام نمى کنى! تا من و تو دست در دست هم نداى روحانى اعتقادمان را رنگ واقعیت بخشیم؟ مهدى! تو به حرفهایت معتقد نیستى، تو در مبارزه با نفست باخته اى، تو به شیطان اجازه داده اى در درونت رسوخ کنه و تردید را برایت به ارمغان آورد«.
    نگاه مهربانش را به من دوخت، سپس گفت: »به خدا قسم، آنچه گفتى معتقدم! خدا مى داند از روزى که پزشکان مطلعم کردند که مدت زیادى عمر نمى کنم شب و روز با یاد و نام مهدى و عشق خوشایند او به این کار پرداخته ام. شاید باور نکنى دو شب قبل از اولین تلفن تو، که با عصبانیت و دعوا، آشنایى ما آغاز شد. رو به خدا از مهدى(ع) خواستم براى این که سست نشوم گل امید را در قلبم بکارد. تو نمى دانى الان وجود تو، رویش دشت امید و آرزوست و شاید تنها عاملى باشد که نمى خواهم بیمارى را بپذیرم و تسلیم آن شوم«. اشکهایم ناخواسته جارى شد و گفتم: »مهدى به پاس علاقه و محبت مان به یکدیگر و به یمن عشق وافرى که هر دویمان به آقا، امام زمان(ع) داریم، از تو تقاضا مى کنم قبول کنى با هم ازدواج کنیم و از آقا بخواهیم تا در معالجه ات کمکمان کند و در این صورت روزها و شبها با هم هستیم و فرصت بیشترى براى تحقیق داریم«.
    مهدى با نگاه متفکرى گفت: »اما من نمى خواهم زندگى تو را خراب کنم«. با اخم پرسیدم: »مرا دوست ندارى، یا در ازدواج با من تردید دارى؟«
    مهدى گفت: »خدا مى داند و حجتش، آقا خبر دارد، هرگز کسى را به‌اندازه تو به خود نزدیک ندیده ام، ولى…«.
    اجازه ندادم، ادامه دهد و گفتم: »ولى ندارد، انشاءاللَّه فردا به دفتر سفارت مى رویم و صیغه عقد را جارى مى کنیم. این بار اشک شوق از چشمان مهدى جارى شد«.
    از زمانى که من و مهدى ازدواج کردیم و من به اتاق او نقل مکان کردم، هفت ماهى مى گذشت. با بررسیهایى که استادان من بر روى مهدى انجام دادند، پاسخ آزمایشها نشان داد که با وجود مزمن بودن آثار مواد شیمیایى در بدن او با داروهایى که شروع کرده، شرایط حاد موقتاً کمتر شده اما، قطعاً بروز مجدد خواهد داشت. شرایط جدید زندگى، روحیه مهدى را بالا برده بود. عشق و ایمان به منجى واقعى، گل امید را در قلب هر دویمان رویانده بود. کار تحقیقمان هم پیشرفت مؤثرى داشت. مهدین نمونه یک جوان مهدوى بود. کار و عبادت و مهر و عاطفه اش شکلى باشکوه داشت و من تمام خصوصیات همسرى دلسوز و فداکار را در او مى دیدم و از صمیم قلب از ازدواج با او خرسند بودم و غیر از مواقع دانشگاه و مرور درسهایم به تحقیق و پژوهش با او مى پرداختم. بالاخره کارمان نتیجه داد و توانستیم پژوهش ارزشمندى را تکمیل کنیم. خدا مى داند با اینکه حال مهدى چندان مساعد نبود، اما تمام سعى اش را مى کرد که ظاهراً خوب باشد. استادان من مى گفتند: »با وجود وخیم بودن شرایط جسمى اش، عاملى مثل امید یا معجزه او را نگاه داشته است«.
    خبر باردارى ام مهدى را بسیار نگران کرده بود ولى من به او گفتم: »مطمئنم، فرزندى سالم به دنیا مى آورم«. سه ماه از دوران بارداریم گذشته

ماهنامه موعود – شماره ۳۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *