آن شب…

م. انسانى


 آن شب که شب از صبح محشر تیره تر بود
آن شب که از آن مرغ شب هم بى خبر بود
 آن شب که رخت غم به مه پوشیده بودند
آن شب که انجم هم سیه پوشیده بودند
 آن شب که خون از دامن مهتاب مى ریخت
اسما براى غسل زهرا آب مى ریخت
 طفلى گرفته دامن خود را به دندان
تا ناله خود را کند در سینه زندان
 آن شب امیرالمومنین با اشک دیده
مى شست تنها، پیکر پاک شهیده
 مى شست در تاریکى شب مخفیانه
گه جاى ضرب سیلى و گه تازیانه
 صدبار از پا رفت و دست از خویشتن شست
تا جان خود را در درون پیرهن شست
 خود در کفن پیچید آن خونین بدن را
خونین بدن نه، بلکه جان خویشتن را
 چشم از نگه، ناى از نوا، لب از سخن بست
بگشود دست حسرت و بند کفن بست
 ناگه فتاد آن تیر کوکب را نظاره
برگرد ماه خویش، لرزان دو ستاره
 از بى کسى در بال هم سر بوده بودند
گویى کنار جسم مادر مرده بودند
 داغ دل مولا دوباره گشت تازه
ریحانه ها را خواند پاى آن جنازه
 کاى گوشه گیران شب غربت بیایید
آخر وداع خویش با مادر نمایید!
 آن پر شکسته طایران از جا پریدند
افتان و خیزان جانب مادر دویدند
 چون جان شیرین جسم او در بر گرفتند
گل بوسه از آن لاله پرپر گرفتند
 یکباره از عمق کفن آهى برآمد
با ناله بیرون دست هاى مادر آمد
 در قلب شب خورشید خاموش مدینه
بگذاشت روى هر دو ماهش را به سینه
 مى خواست بى تابى ز طفلان جان بگیرد
مى رفت تا جان على پایان بگیرد
 ناگه ندا آمد: على بشتاب بشتاب!
دو گوشوار عرش را دریاب دریاب!
 مگذار زهرا را چنین در بر بگیرند
نگذار روى سینه مادر بمیرند
 خیل ملک را رحمى از بهر خدا کن
از پیکر مادر یتیمان را جدا کن
   
 

ماهنامه موعود -شماره ۳۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *