با خود میگویم که تو امام به حق بودی، چگونه توانستی در آن موقعیت، و با آن اتفاقات به وقوع پیوسته، صبر پیشه کنی، شمشیر از غلاف بیرون نکشی و تنها به دستور جدّمان رسولالله(ص) مبنی بر صبر و سکوت، آرام بگیری؟
از خود میپرسم، اگر غدیر خم، عید بزرگ الهی است، و در آن روز سیادت و بزرگی تو بر همه ثابت و مسلم شد، پس چگونه است که این همه عید، بعد از رسول خدا(ص) آمد و رفت و برخی بزرگ بودن آن را تنها در رسالت نبوی دیدند و نه در ولایت پس از رسالت؟
میدانی پدرجان! همین سؤالات پیدرپی است که مرا واداشت تا بار دیگر بنشینم و خاطرات غدیر را مرور کنم. آن هم در چنین وضعی که به آن دچار شدهاید؟
همه ماجرا، اگر چه از مدتها قبل و طی نزول پیدرپی وحی، آغاز شده بود، اما ابلاغ علنی آن برمیگردد به همین هجدهم ذیالحجه سال دهم هجری و از نظر جغرافیایی نیز، آنجا که کاروان حاجیان، صحرای «جعفه» را پشت سر گذاشته بود.
گفته بودی که از مدینه با رسول خدا(ص) نبودی، بلکه در یمن به سر میبردی و در وقت اعمال مناسک حج، به ایشان پیوستی؛ و نیز در راه بازگشت.
آن روزها با خود فکر میکردم اگر تو بعد از اعمال حج، باز هم به یمن برمیگشتی، آن روز جدّمان دست چه کسی را به عنوان ولی پس از خود بالا میبرد؟ و الآن، به این نتیجه رسیدهام که دست هیچ کس را و چه بسا آن سال هم «حجهالوداع» نمیشد.
برایم تعریف کرده بودی، آفتاب سوزان، دانههای عرق را بر پیشانی حاجیان نشانده بود که بار دیگر وحی نازل شد و به دنبال آن اعلام توقف کاروانهایی که جلوتر رفته بودند….
و تا وقتی نماز ظهر خوانده نشده بود و خبری از جهاز شترها بر سینهکش کوه فراهم نیامده بود، هیچ کس از موضوع خبر نداشت. و فقط همین اندازه میدانستند که خبر مهمی در شرف اعلان است. آفتاب همچنان میتابید و زمین تفدیده غدیر را گداختهتر میکرد که قدمهای متبرک رسول(ص) از منبر بالا رفت و وقتی دست بالا برد و شروع به حمد و ثنای الهی نمود، همهمه جمعیت به یکباره فروکش کرد.
و نمیدانم در آن لحظات، تو چه احساسی داشتی، اما حتم دارم که بیش از آنکه به شنیدن خبر مشتاق بوده باشی، به این فکر میکردی که این صدای خوش و نوای دلنشین، تا چندی دیگر، به خاموشی خواهد گرایید و قلب تو را برای برداشتن زخمهای پیدرپی دیگر آماده خواهد کرد. مردم مات و مبهوت، ساکت و با شوق و گاهی گریان، به سخنان رسول(ص) که تازه آغاز شده بود، گوش فرا میدادند….
از نزدیک بودن سفر آخرت و اتمام حجت در انجام رسالت خویش سخن به میان آورده بود، اما بگذار از این صحبتها بگذرم؛ هر چند کلمه به کلمه آن خطبه چند ساعته را به خاطر سپردهام، اما میترسم با تداعی لحظه به لحظه آن روز، تو را به رنجی بیندازم که برای همیشه شرمندهات شوم. تو به قدر کافی از جراحت فرق سرت، خسته و دلشکسته هستی، پس بگذار از آنجایی بگویم که فرمود:
ـ بدانید من در رستاخیز، پیش از شما کنار حوض کوثر میرسم و شما بر من وارد خواهید شد. اکنون که داستان چنین است و روز پاداشی در پیش، و میباید در روز قیامت به پیامبر خود ملحق شوید، ببینید! و نگاه کنید! که در مورد دو شیء گرانقدر و دو جانشینی که میان شما میگذارم چگونه رفتار میکنید؟
…گفته بودی وقتی سخن به اینجا رسید، مردی از میان جمعیت در مورد آن دو چیز پرسید و پیش از آنکه جوابی بشنود، تو با خود اندیشیدی سال ها بعد آیا او در مقابل آن دو امانت سپرده شده چگونه رفتار خواهد کرد؟ این سؤال را برای آن پرسید که دیگران بدانند، یا میخواست تا به امانت خیانتی روا ندارد؟
پس رسول خدا(ص) فرمود:
ـ در کتاب خداوند که رشتهای است پیوسته، از یک سر به دست او و از یک سر به دست شما… و عترت و خانواده من… پروردگار مهربان آگاه، مرا خبر داده که این دو شیء گران ارج، هرگز از یکدیگر جدا نخواهند گشت تا در رستاخیز در کنار کوثر بر من وارد شوند… و من نیز همین را آرزو داشته و از خداوند بزرگ درخواست کردهام. پس به شما سفارش میکنم که این دو امانت گرانمایه و پر ارج را پشت سر مگذارید که به هلاکت و شقاوت خواهید رسید؛ و از آن دو فاصله هم مگیرید که سرانجامیبد خواهید داشت….
بیا پدر! بیا کمی زیر سایبانهای درختان غدیر، استراحت کن. نمیدانم این دانههای عرق که چون شبنم برگل برگ چهرهات نشسته، از گرمای هواست یا از طنین آهنگ محکم و رسای نبی(ص)، یا اصلاً، نه؛ این بلورهای متولد شده از این اندیشه است که؛ آیا به رسول (ص) بگویی:
ـ یا رسولالله(ص)! چه جای سفارش، که خودت خوب میدانی؟ با من چه خواهند کرد؟ تو آنها را از فاصله نینداختن، میان ما و خودشان بر حذر میداری، حال آنکه اینان بین قرآن و عترت نیز جدایی قائلند.
بگذار قطرات به صف کشیده را بر چینم. من زینت توام و اگر قرار باشد که با این تداعی خاطرات چند سال پیش، اندوه تو را دو چندان کنم که باید زبان در کام گیرم. اصلاً اجازه بده تا برایت قرآن بخوانم. قرآن مرهم و آرامبخش قلب مجروح توست؛ آیهای که جبرئیل، ۳ بار بر رسول(ص)، نازل کرد، بار سوم همان جا در غدیر؛
یا أیّها الرّسول! بلّغ ما اُنزل إلیک من ربّک…
برایم گفته بودی که جدمان، از میان جمعیت، به آواز بلند، تو را نزد خود، خوانده بود و تو رفتی و آنقدر به او نزدیک شدی که فاصله میانتان تنها پلهای بود که تو را پایینتر قرار میداد و او وقتی دست تو را بلند کرد فرمود:
ـ خلیفه و مولا و امید بعد از من، این مرد، یعنی پسرعم و داماد من است.
و قبل از آن هم فرموده بود:
ـ به دلیل آنکه مؤمن یک دل کم است، دفعات قبل در ابلاغ پیامبر خداوند، عذر آورده بودم، تا اینکه این آیه، برای سومین بار، بر من نازل شد:
ای پیامبر! آنچه از پروردگارت به تو نائل شد، تبلیغ کن که اگر ابلاغ نکنی رسالت خداوندی را به انجام نرساندهای؛ خداوند تو را از مردم حفظ میکند.۱
پیامبر(ص) راست میگفت که برخی منافقند و مؤمن حقیقی کم است و آن روز که به خانه آمدی و جریان را تعریف کردی، موضوع را به خوبی درنیافتم؛ اما حال، چرا، سخن جدمان به خوبی در لایه لایههای گوشتم و قطره قطرههای خونم نفوذ یافته… اول غضب حق خلافت تو، پس از آن، امر باطنی را با حق پوشاندند و به بهانه واهی خدمت به مسلمین، آنچه حق مسلم مادر بود را از او باز پس گرفتند و پس از فدک و ماجرای شهادت مادر، اینک تو که در بستر شهادت آرمیدهای….
ـ چطور آن همه سفارش به یکباره فراموش شد؟
اما صبر کن پدر! بگذار تا دست تو را که رسول(ص) همچنان برافراشته نگاه داشته تا دورترین مردمیکه در ساحل جمعیت خروشان ایستادهاند، ببینند. من هم منشور آسمانی ولایت را بخوانم؛
ـ هر که من مولای اویم؛ این علی مولای اوست. خداوندا! دوستی کن با آنکه علی را دوست و پیرو باشد. دشمن بدار هر که را که علی را دشمن بدارد. یاری کن هر کس یاریش کند. یاری مکن کسی را که بییاریش گذارد….
پدر جان! آیا باور کنم کسی در میان جمعیت بوده، اما نشنیده، یا دست تو را که چون پرچمیبرای حق بودنت رو به آسمان برافراشته شده بود، را ندیده. یا صدای رسای رسول مکرم(ص) را نشنیده.
هیچ یک را نمیتوان پذیرفت، خصوصاً که آن حضرت(ص) سفارش فرمود؛
ـ هان! هر حاضری به غایبان ابلاغ کند.
ـ مرا ببخش! شاید این صحبتها حال که در بستر عزیمت به سوی پروردگار، آرمیدهای، مناسب نباشد. اما چه چاره که خواستم تا فرصت هست، موضوع غدیر را که حول محور تو میچرخد، از زبان خودت بشنوم؛ گرچه تو بیشتر شنونده بودی و من گوینده.
تنها اجازه بده از پایان مراسم که جمعیت، چون دریای خروشان به غرش درآمد و موجها را به صخرههای کناره میکوبید، حرفی زده باشم. آنجا که «طلحه» و «زبیر بن عوام» و «عمر بن خطاب» و «ابوبکر» و دیگر سران مهاجرین و انصار، برای عرض تبریک، دستت را فشردند و به تو شادباش گفتند:
ـ بخٍٍّ بخٍّ، یابن أبی طالب! تهنیت باد تو را که مولای ما و مولای هر زن و مرد مؤمن شدی….
آنجا که حضرت(ص) با نشاط و شادمانی و در وقت پایین آمدن از منبر، پیامی را که همان دم بر وی نازل شده بود را قرائت کرد:
ـ امروز دینتان را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را برگزیدم تا آیین شما باشد.۲
پس فرمود:
ـ الله اکبر؛ دین کامل گشت، نعمت خداوند اتمام پذیرفت، و پروردگار به رسالت من و امامت علی(ع) پس از من خشنود شد….
ـ اینک اما خستهام پدر جان، خسته از بیان خاطراتی سروربخش که بیتالاحزان را به دنبال داشت. من قبل از این با زبان کودکی، گاهی از مادر، غدیر را پرسیده بودم، و همیشه این سؤال برایم مطرح بود که چرا مادر، که چون تو دارای علم و عصمت و صاحب عنایت بود به شهادت کشیده شد و اینک تو را که چون مادر، بنده حقیقی و مطیع خداوند هستی، به این روز در آوردهاند. اما اکنون جوابم را دریافتهام که:
ـ چه جای تعجب زینب!
چشمانی که به تاریکی خو گرفته باشند، نه میخواهند و نه میتوانند، نور را ببینند.
پینوشتها:
۱.سوره مائده(۵)، آیه ۶۷.
۲.سوره مائده(۵)، آیه ۳.