حاج علی درب مغازه را بست و کرکره را پایین کشید و رو به آسمان کرد و خدا را شکر کرد و راه خانه را در پیش گرفت؛ در میان راه تمام فکر و ذهنش مشغول حساب و کتابها بود.
پس از اینکه به خانه رسید به طرفِ حوضِ آب در میانه حیات منزل رفت و دست و رویش را در آن شست و پس نگاهش به انعکاس چهره ماه افتاد که درون آب حوض میلغزید.
و دوباره دلش هوای مولایش را کرد. آهسته زیر لب زمزمه کرد: مولاجان، ای ماه درخشانِ دلِ تاریکم کجائی و پس آهی کشید و به طرف اتاق رفت.
حاج علی، عمری را در بازار سپری کرده بود و مردی کاسب بود. با چهرهای متدین و با تقوا، و آن روز پس از انجام حساب و کتابها متوجه شده بود مبلغ قابل توجهی سهم مبارک امام «ع» بدهکار است. بنابراین تصمیم گرفت در اولین فرصت به نجف اشرف برود تا هم زیارتی از امیرالمؤمنین کند و هم در محضر علمای شیعه سهم و حقوق شرعی خویش را بپردازد.
پس از انجام کارها متوجه شد مبلغی دین شرعی باقی مانده که باید بپردازد و تصمیم گرفت در حالی که به تازگی به کاظمین آمده بود، دوباره به نجف بازگردد و دین خویش را بپردازد.
آن روز عصر هوای کاظمین طوری دیگر بود. آسمان نیلی رنگ بود و گردِ تاریک شب آهسته بر چهره روشن آسمان پاشیده میشد. حاج علی اسباب و لوازمش را جمع کرد و در دستاری پیچید و پس از زیارتِ وداع از دو امام گرانقدر، امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) بادلی سرشار از اندوهِ وداع، به راه افتاد تا به بغداد بازگردد. در دلش غوغایی به پا بود. گویی ملجأ و پناهگاهی او را به سوی خویش میخواند.
به یاد مولایش افتاد و اشک درون چشمانش حلقه زد. به آسمان نگاهی کرد؛ آسمانی که هنوز هم نور در آن راه داشت و ظلمت بر آن چیره نگشته بود. دردی غریب پشت پلکهایش سنگینی میکرد. چشمها را برای لحظهای بست و فرو چکیدن قطرههای عشق را روی گونهها انتظار کشید و ناگاه تمامِ دردی که در سینه داشت، به صورت شبنمیبر گونهاش فرو چکید.
هنوز به میانه راه نرسیده بود که از دور سیدی را دید، با عمامهای سبز، با نوری آسمانی و چهرهای دلنشین و خالی بر گونه که از جهت مقابل میآمد. با هر قدم که به او نزدیکتر میشد نگاهِ سید مشتاقتر میشد. او که بود که چنین دلنشین لبخند میزد و بر او نگاه میکرد. هنگامیکه از دور به سید سلام کرد و سید پاسخ او را گفت و دست برای مصاحفه گشود و با حسی سرشار از دوستی، او را در آغوش کشید. چه معطر بود دین این سید و چه حسی داشت هنگامیکه حاج علی در آغوش او بود. که همه درهای ماتم بر روی او بسته شده بود و شادی در خانه پر مهرِ قلبش آرام آرمیده بود. سید او را که چنان مشتاقانه به سید نگاه میکرد، آرام از آغوش برگرفت و بوسید و صدا زد: «حاج علی! کجایی! چرا شب جمعه در کاظمین نماندی؟» حاج علی گفت: «آقا جان! کار داشتم، نتوانستم.» سید فرمود: «چرا، میتوانی برگرد.» و پس از گفتگویی کوتاه فرمود: «شبِ جمعه است و شبِ زیارتی. برگرد تا به کاظمین برویم.»
حاج علی با اینکه میدانست کار دارد اما در برابر دستور سید، دل را خاضع او ساخت و به دستور او برگشت و در همان حال، سید دست چپ او را در دست راست خویش نهاد و حرکت کردند.
مناظر بسیار عجیب بود و زیبا. در طرف راست، نهری مملو از آب زلال و سفید جاری بود و در کنار آن خیابانی مستقیم و انواع درختان لیمو، نارنج، انار و انگور که میوهها بر شاخههای آنان آویزان بود. و از همه آنها عجیبتر حسی بود که در دل حاج علی او را به خویش میآورد. چه دست گرم و دلنشینی داشت این سید و چه همراه شدن با او شادی بخش بود، گویی که در عالمی خارج از عالم مادی هستند و تمامِ اینها یک رؤیاست. در همان حال بود که حاج علی با خود میاندیشید، بیگمان این سید گرانقدر، مقامی والا دارد که صورتش در آن تاریکی شب میدرخشید و چهره ماه را در ذهن او متجلی میکرد. پس تصمیم گرفت تا از فرصت پیش آمده کمال استفاده را ببرد و شروع به سؤال کرد. سؤالات بسیاری در رابطه با دوستداران امام علی(ع) و شیعیان مولا پرسید و سید با کمال آرامش و با متانت خاص و با حوصله به تمامی آنها پاسخ میگفت.
زمان در گذر عالم معنا بود و هر چه بیشتر میگذشت کوتاهتر به نظر میرسید. حاج علی، حالی متفاوت داشت و در دل آرزو میکرد که این لحظات هیچگاه به پایان نرسند. سؤالات حاج علی بسیار بود و آنهایی که مرتبط با او نبود و در رابطه با دیگران بود، بدون پاسخ میماند و سید از جواب گفتن اعراض مینمود.
پس از مدتی که در ذهن حاج علی ثانیههایی بیش نیامده بود به دو راهیای رسیدند به سمت شهر، یکی راه سلطانی و دیگری راه سادات و آن سید بزرگوار میل کرد به راه سادات.
حاج علی گفت: بیا از راه سلطانی برویم و آقا فرمودند: نه از راه خود میرویم. و حاج علی با تبعیت از سید و همچون انسانی شیفته و مسحور، به دنبال او رفت. هنوز قدمی چند نرفته بود که در صحن مقدّس نزد کفشداری رسیدند. در رواق مطهر سید مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و دمِ درب حرم ایستاد رو به حاج علی کرد و فرمود: زیارت کن. حاج علی پاسخ داد: سرورم! نمیتوانم بخوانم. و سید شروع به خواندن کرد تا حاج علی به تبعیت از او بخواند و شروع کرد و فرمود:
ءَأدخل یا اللّه.
و آنگاه فرمود:
السّلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا امیرالمؤمنین، …
تا به حضرت عسکری(ع) رسید و مکثی کوتاه کرد و فرمود:
السّلام علیک یا أبا محمّدٍ الحسن العسکری؛ و آنگاه رو به حاج علی کرد و فرمود: «حاج علی! امام زمانت را میشناسی؟»
حاج علی که با آمدنِ نام مولایش، دوباره به یاد درد نهفته در سینهاش افتاد، با اندوهی از حسرت پاسخ داد: «آری! سرورم، چرا نمیشناسم».
فرمود: «پس بر امام زمانت سلام کن!»
ناگهان چیزی در دلِ حاج علی فرو ریخت نگاهی ملتمسانه به صورت پر مهر سید کرد، چشمانش در تلألؤ قطره اشکی میدرخشید و با دلی پر از اندوه زیر لب زمزمه کرد: «السّلام علیک یا حجهالله، یا صاحب الزّمان» و ناگاه قطره اشک با انعکاسی از نورِ برگرفته از صورت پر مهر سید، آرام آرام بر گونه حاج علی غلتید و راه را برای سیل اشک باز نکرد. سید تبسمیکرد که همان تبسم مانند آبی بر آتش، این دل شوریده را آرام کرد. و فرمود:
و علیک السّلام و رحمه الله و برکاته.
پس وارد حرم شدند و ضریح مقدس را بوسیدند. حاجعلی در حال و هوایی فرو رفته بود که گویی نورِ مولا بر قلبش تابیده شده و رها و فارغ از جهان و جهانیان در احوال خویش سیر میکرد. و کاش هیچ گاه از این حال و هوا بیرون نمیآمد؛ این آرزویی بود که حاج علی در دل میپروراند و ملتمسانه از خداوند میخواست که از این سید گرانقدر، گرچه او را نمیشناخت، جدا نشود. پس از بوسیدن ضریح مقدس، سید رو کرد به حاج علی و فرمود: «زیارت کن.»
حاج علی در پاسخ گفت: سرورم، نمیتوانم بخوانم.
سید با نگاهی آرام پرسید: من برایت بخوانم؟
و حاج علی که در دل آروزی چنین پرسشی از جانب سید را داشت با شادمانی پاسخ داد: آری.
و شروع کردند به خواندن زیارت امین الله: «السّلام علیکما یا أمینی الله فی أرضه» و بغض، راه گلوی حاج علی را بست «… و حجّته علی عباده…» و حاج علی را در حال خویش فرو برد. به راستی چه شبی بود آن شب برای حاج علی و چه لحظاتِ پر برکتی بودند.
چراغهای حرم روشن بود و بوی گلاب فضای حرم را عطرآگین کرده بود. و نور مهتاب از ادامه لابهلای شیشههای پنجره نزدیک درِ حرم، آرام بر سر و صورت زوار پاشیده میشد. گویی ملائکه نیز حسرت میخوردند به آن لحظاتِ دلنشین. صداها درهم میپیچید و در فضا گم میشد، و تنها صدایی که در گوش تکرار میشد، صدای دلنشین سید بود که فرمود: «و علیک السّلام و رحمه الله و برکاته.»
حاج علی، سجادهاش را کنار صف نمازگزاران پهن کرد و متوجه سید شد که به صورت انفرادی به نماز ایستاده. به طرف سید رفت. صداها هنوز درهم و گنگ بود و صدای پاسخِ نامفهومِ سید در گوشِ حاج علی میپیچید و تکرار میشد؛ . بلند و بلندتر. با نگاه آخرین، تمام زوایای زیبا و دلنشین سید را به خاطر سپرد. نگاه آرام و متین و لبخند همیشه دلنشین آقا را. آنگاه به سختی و با صورتی خیس از بارانِ عشقِ دلِ پر مهرش از آقا نگاه برگرفت و به صف نمازگزاران پیوست. در هر رکعتی که میگذشت، بیشتر به صحبتهای سید پیمیبرد. نوری که فضای حرم را آسمانی میکرد. صورتی با رنگِ خدایی، عطری آغشته از بهترین عطرهای بهشت، و ناگهان در رکعت آخر نماز بود که هر چیز در ذهنش خلأهای غفلت را پر کردند. نماز با صدای مکبر به پایان رسید. حاج علی سراسیمه و بدون هدف، به دنبال گمشدهای گشت که در عالم خاکیان نمیدیدش. نفسها تندتند میشد و بغضِ سنگین راه گلویش را بسته بود.
دوان دوان به هر طرف گمشدهاش را جستجو میکرد. او مولایش را دیر شناخته بود و این تنها حسرتی بود که بی تردید تا ابَد رهایش نمیکرد. به صحن مبارک آمد و نگاهی به آسمان کرد. آسمان، چه تیره و تار به نظر میآمد. با نگاهی که آسمان سیل اشک را رها کرد و زیر لب زمزمه کرد: «السّلام علیک یا صاحب الزّمان.»
و ناگهان، صدایی در اعماق وجودش پاسخ داد: «و علیک السّلام و رحمهالله و برکاته».
و این صدایی بود که بعد از آن حادثه، تا زمان مرگ در گوشش میپیچید زمانی که حاج علی به آقایش سلام میکرد.
و این همان ندایی است که همیشه در گوشِ جان عاشقان ظهور در پاسخِ سلامشان به مولایشان میپیچد و عشق را تجلی میکند.
پینوشت:
٭براساس تشرفی از کتاب: کرامات الصالحین.
ماهنامه موعود شماره ۵۸