سیدعلى عدنانى ساداتى
یک روز مى آیى، که جانم در قفس نیست
روزى که در تقویم فکر هیچ کس نیست
روزى که صدها قرن از مرگم گذشته
روزى که تن، در قید برگشت نَفَس نیست
لبریز شد این باغ، از قبح علفها
اما هماوردف دروگاه هرس نیست
فریاد شد این ناله ها، مى پرسم: آیا
در پشت این فریاد هم، فریادرس نیست؟
دیوار شد این پرده، این فصل جدایى
صد، نه! هزار و چند صد، آیا که بس نیست؟!
ماهنامه موعود – شماره ۳۸