سهیلا سلاحی اصفهانی
پستی و بلندی, اینجا بی معنی است.
جزچند تپه ناچیز تا چشم کار میکند زمین صاف است و هموار.
نگاه که میکنی وسیع دشت را میبینی که پایانی ندارد.
خاک عظمت خود را به نمایش گذاشته و بیکرانگیِ بودنش را به دیدگان نگران پیشکش میکند.
از سرسبزی خبری نیست.
طراوت و شادابی مدتی است که نشانی این دشت را گم کردهاند.
خشک سالی همه چیز را به فرسودگی کشانده است.
صحرا در حسرت آب میسوزد و دم نمیزند.
آب اسباب نشاط است.
جانِ کار است و پویایی.
آب خودِ زندگی است.
و اینک که آسمان بخشندگی اش را دریغ کرده، نه نشاطی مانده، نه تلاش و پویایی و نه زندگی.
ای کاش زمین در آن دوردستها که به آسمان میرسد، قسمش میداد که ببارد و مهربانی ابرهایش را بر شنهای تفتیده اینجا بنمایاند!
ای کاش عزیزی در گوش آسمان حدیث آشتی میخواند!
ای کاش کسی میآمد که با پادرمیانی او آسمان دست از خاموشیش بردارد!
ای کاش ستوده ای، آسمان را شرمنده حضور خویش میکرد!
حلیمه نگاهش را از آسمان برگرفت و به اطراف خود نگریست:
…آبگیری کوچک که سالهاست رفیق این چند نخل کهنسال است،
…چاهی نیمهجان که هنوز کریمانه میزبان دستهاست،
…سی و چند خیمه که به زحمت سر پا ماندهاند،
…و چند شتر و گاو و گوسفند؛
همه چیزی بود که به چشم او میآمد.
با خود اندیشید:
اگر فرزندی را نیابم که دایگی او کنم…
اگر نوزادی در آغوش من آرام نگیرد…
اگر دهان کوچکی شیر اندک مرا طلب نکند…
آن وقت ناداری و تنگدستی چهره خود را سخت تر نشانمان میدهند.
امان از این خشک سالی که «بنی سعد» را درمانده کرده است!
تنها امید حلیمه به مکه بود، دلش را برداشت و راهی شد.
جزچند تپه ناچیز تا چشم کار میکند زمین صاف است و هموار.
نگاه که میکنی وسیع دشت را میبینی که پایانی ندارد.
خاک عظمت خود را به نمایش گذاشته و بیکرانگیِ بودنش را به دیدگان نگران پیشکش میکند.
از سرسبزی خبری نیست.
طراوت و شادابی مدتی است که نشانی این دشت را گم کردهاند.
خشک سالی همه چیز را به فرسودگی کشانده است.
صحرا در حسرت آب میسوزد و دم نمیزند.
آب اسباب نشاط است.
جانِ کار است و پویایی.
آب خودِ زندگی است.
و اینک که آسمان بخشندگی اش را دریغ کرده، نه نشاطی مانده، نه تلاش و پویایی و نه زندگی.
ای کاش زمین در آن دوردستها که به آسمان میرسد، قسمش میداد که ببارد و مهربانی ابرهایش را بر شنهای تفتیده اینجا بنمایاند!
ای کاش عزیزی در گوش آسمان حدیث آشتی میخواند!
ای کاش کسی میآمد که با پادرمیانی او آسمان دست از خاموشیش بردارد!
ای کاش ستوده ای، آسمان را شرمنده حضور خویش میکرد!
حلیمه نگاهش را از آسمان برگرفت و به اطراف خود نگریست:
…آبگیری کوچک که سالهاست رفیق این چند نخل کهنسال است،
…چاهی نیمهجان که هنوز کریمانه میزبان دستهاست،
…سی و چند خیمه که به زحمت سر پا ماندهاند،
…و چند شتر و گاو و گوسفند؛
همه چیزی بود که به چشم او میآمد.
با خود اندیشید:
اگر فرزندی را نیابم که دایگی او کنم…
اگر نوزادی در آغوش من آرام نگیرد…
اگر دهان کوچکی شیر اندک مرا طلب نکند…
آن وقت ناداری و تنگدستی چهره خود را سخت تر نشانمان میدهند.
امان از این خشک سالی که «بنی سعد» را درمانده کرده است!
تنها امید حلیمه به مکه بود، دلش را برداشت و راهی شد.
صدای رعد، چرتهای عمدی را به بیداری خواند.
چشمهای نیمهباز، یک باره درخشیدند.
درهای آسمان گشوده شد و قطرههای آرام باران که تند و تندتر میشدند، سپیدترین ترانههای هستی را ارمغانه آوردند.
هلهله زنان با غریو مردان در هم آمیخت.
آواز شادی کودکان در صحرا بازگشت.
خیمهها به نشانه شکر سرشان را بالا گرفتند.
شوق صمیمانه دست زندگی را فشرد.
غبار تیرگی رفت و روشنایی آب جای آن را گرفت.
بوی تازگی بیابان را پر کرد.
چاه زنده شد.
نخلها در اندیشه باروری فرو رفتند.
شتران به زیادی شیرشان بالیدند.
سستی و خمودی بساطشان را جمع کردند.
تلاش دوباره آغاز شد….
لبخند پرفروغی بر لبهای حلیمه نشست.
دلش گواهی میداد که این همه به برکت حضور میهمان کوچکی است که به خانه او آمده و نوزاد را عاشقانه به سینه اش چسباند و سر و روی محمد(ص) را غرق بوسه کرد.
ماهنامه موعود شماره ۶۳