حلاجیان – رامسر
امشب، بالهاى احساس خود را، نه در لفافهاى از خیال، که در آسمان هستى و وجود، به پرواز درخواهم آورد و با آقا صحبت خواهم کرد.
اى شکوفه نرجس! کوچک که بودم پدربزرگ با تمام وجود مىگفت … خواهى آمد با رویى سپید و عبا و ردائى سبز … و خورشید دیگرى خواهى شد در عرش خدایى.
آقا! پدربزرگ دقایق بىشمارى از سحرگاهان عرفانى خود را در سجدههاى طولانى صرف آرزوى شما مىکرد. او در تنهایى ساکت و رمزآلود اجتماع عظیم جمکران، غنچههاى رخ بىمثالت را نه در خواب، بلکه در بیدارى دید و چقدر افتخار مىکرد. اى کاش نقاش تیزبین چیرهدستى بود و مىتوانست گلستان نسترنهاى وجودت را اى شکوفه زیباى بهشتى! بر صفحه سپید کاغذ تصویر کند.
حالا سالها مىگذرد، پدربزرگ آرزوى دیدنت را همه وقت داشت و رفت و من؟ …
نمىدانم آیا چشمان بىفروغ و شمع خاموش وجودم به جمال تو روشن خواهد شد؟
آقا ما به نوازش دستان تو که چون باد سحرگاهان بهاریست و پریشان موهاى غم و غصه را به کمندهاى زیباى آرامش مبدل مىسازد، سخت نیازمندیم.
شکوفه پربار نرجس! بارش اشکهاى چشمان منتظرانت را پاسخى ده و با سبدى پر از گلهاى زیباى بهشتى جواز ورودمان را به جاوید مکان همیشه اعصار، صادر فرما!
آقا! ما همه به استقبالت خواهیم آمد، نه با سبدى سرشار از نسترنها و اقاقیها و نیلوفران شاداب، بلکه با قلبهاى در دستان به قنوت ایستادهمان. آیا تو نیز قلبهاى خونین و تشنه و پرعطش ما را با گذاردن دستان لطیف و اطمینان بخشت بر دستان خشک و بیروحمان آرام خواهى نمود؟
ماهنامه موعود شماره ۶۳