ـ الله اکبر، الله اکبر….
آقاجان بود که اذان میگفت و صدایش همیشه بالاتر از کاجهای همیشه سبز، میشکفت، میایستاد، میلرزید و بر محله میبارید.
مریم پلکها را باز کرد: آسمان، آبی لاجوردی تا فیروزهای بود بوی گلها موج در موج از فراز سرش میگذشت.
ـ اشهد ان لااله الا الله.
ـ ستاره سحرم، بلند شود و نمازت را بخوان!
دایه بود که گفت و گذشت.
مریم بیدار شد. خفتههای دیگر هم به نوایی که جان میبخشید، از جا برخاستند و برای گرفتن وضو، به سر حوض رفتند. کف حیاط، با فرشهای دستباف پرنقش و نگار پوشیده بود و دیوارها با کتیبههای پر از شعر.
ـ «خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین».
چشمی دید و دلی خواند.
ـ زودتر دخترکم؛ الاّن آفتاب میزند!
مریم از رختخواب کنده شد.
به سر حوض رفت. ماهی سرخ بالا جهید و بلور آب شکست. مریم خم شد و به موج خندید.
ـ خدا قبول کنه.
دهانی گفت و گذشت. پولک آب بر سجادهاش میپاشید وقتی که به نماز ایستاد.
***
ننه زهرا، در حالی که اشک میریخت، رو به دایه کرد و گفت: «اگر نتونم مرادم را از آقایم حسین بگیرم، میفهمم که سگ روسیاهی بیش نیستم».
دایه، همانطور که لپهها را حاضر میکرد، گفت: «دایه فدایت، تا حالا کسی نبوده که با دلی آرزومند در این خانه را بزند و حاجتش را نگیره. ناامید نباش که خدا، بنده ناامید را دوست نداره».
ننه زهرا بدنش را روی دو دست جلو کشید و قاشق چوبی را از کاسه مسی برداشت و گوشت و پیازداغ را هم زد.
ـ خدا هیچ بندهای را از چارستون بدن محروم نکند؛ هر دوایی –را که گفتند خوردم، هر طبیبی که گفتند رفتم، اما کو افاقه؟ حالا اگه آقایم حسین هم نظر لطفی نیندازد، پس بمیرم بهتره.
دایه رو ترش کرد:
ـ از ولایت آمدهای که توی این ماه عزیز، کفر بگی؟ استغفرالله بگو! بعد رو کردم به مریم که پاگرد آشپزخانه ایستاده بود و به آنها گوش میداد.
ـ بدودختر جان، تا آقا جانت نرفته، بگو دیگ مسی پنج منی یادش نره، که برای نذری پزون میخوام.
مریم با دلی فشرده، از مطبخ بیرون آمد. راستی، ننه زهرا، چرا یک شب خوابیده و صبح دیگر نتوانست راه برود؟
حیاط، مملو از جمعیت بود. با زنجیری، قسمت زنانه از مردانه جدا شده بود.
چراغهای زنبوری و پایهبلند، خورشیدهای شب شده بودند. پاسبان، جلوی در بچهها را میراند.
مردها، به آقاجان که صاحب مجلس بود، سلامی میگفتند و جلوی فرشها، کفشها را هم جفت میکردند و تنگاتنگ هم، روی دو زانو مینشستند. آقا بر آخرین پله منبر نشسته بود و میخواند.
مریم که در قسمت زنانه خدمت میکرد، سینه به سینه دایه درآمد.
ـ به ننه زهرا سر زدی؟
از اولین شب روضهخوانی آن شب، که سه شب گذشته بود، ننه در اتاقک کنار حیاط، بست نشسته بود؛ بیآنکه چیزی بخورد. مریم، از راهروی باریکی که در حصار گلها بود گذشت و به اتاقک خاموش خیره شد. دستها به لبه پنجره، خود را بالا کشید.
ـ ننه زهرا، ننه زهرا، چیزی نمیخوای؟
ـ ننه بگذار به درد خود بمیرم.
مریم آهسته دستها را رها کرد و خود را به آبدارخانه رساند. لحظهای بعد، یک استکان چای و دو حبه قند، لب پنجره بود.
صبح بود و حیاط به هم ریخته. زنان میهمان، برای گرفتن اجر بیشتر، جارو از دست هم میقاپیدند و بر سر شستن استکانها، اصرار میکردند. در گوشه حیات، اجاق، خاکستر سردش را به دست باد سپرده بود. بچهها با برگهای سوزنی کاج، یاسها را به بند میکشیدند و هیاهویی به راهانداخته بودند. دایه در حالی که نفسزنان، سبد بزرگ ظرفهای شسته را به مطبخ میبرد، از مریم پرسید: «از ننه زهرا چه خبر؟»
ـ خبر ندارم.
ـ بدو دختر!
مریم با عجله به طرف اتاقک دوید. چفت در، افتاده و سایه قفلی برنجی، از پس شیشه، نمایان بود. دستها را به لبه پنجره گرفت: بدنی تکیده، در زیر لحاف، حجم کوچکی ساخته بود. استکان یخ کرده چای و دو حبه قند، هنوز در آنجا بود.
«خیمهها میسوزد و شمع شب تار عزاست؛ »
کربلا ماتم سراست…
شام غریبان بود و آقا بر منبر میخواند.
مردها به پیشانی میزدند و زنها شیون میکردند. عطر گلُها، بیهوش شدگان را به حال میآورد.
مریم سر بلند کرد؛ ماه چه با وقار میتابید!
از راهروی باریکی که در حصار گلها بود گذشت. از منبع سیاهپوش شده پر از شربت، پیالهای گرفت و پاورچین، از میان زنان که تنگاتنگ نشسته بودند گذشت. در باز بود و پنجره نیمهباز. چشمها را در زاویه دو لنگه در، میزان کرد:
آه… در آن سیاهی شب، ماه در اطاق نشسته بود.
ننه زهرا، او را دید، با پاهای سالم به سویش آمد تا پیاله را بگیرد.
صدای فریاد بلند شد.
ـ ننه زهرا، شفا گرفت! مجلس یکباره به هم خورد.
آقاجان بود که اذان میگفت و صدایش همیشه بالاتر از کاجهای همیشه سبز، میشکفت، میایستاد، میلرزید و بر محله میبارید.
مریم پلکها را باز کرد: آسمان، آبی لاجوردی تا فیروزهای بود بوی گلها موج در موج از فراز سرش میگذشت.
ـ اشهد ان لااله الا الله.
ـ ستاره سحرم، بلند شود و نمازت را بخوان!
دایه بود که گفت و گذشت.
مریم بیدار شد. خفتههای دیگر هم به نوایی که جان میبخشید، از جا برخاستند و برای گرفتن وضو، به سر حوض رفتند. کف حیاط، با فرشهای دستباف پرنقش و نگار پوشیده بود و دیوارها با کتیبههای پر از شعر.
ـ «خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین».
چشمی دید و دلی خواند.
ـ زودتر دخترکم؛ الاّن آفتاب میزند!
مریم از رختخواب کنده شد.
به سر حوض رفت. ماهی سرخ بالا جهید و بلور آب شکست. مریم خم شد و به موج خندید.
ـ خدا قبول کنه.
دهانی گفت و گذشت. پولک آب بر سجادهاش میپاشید وقتی که به نماز ایستاد.
***
ننه زهرا، در حالی که اشک میریخت، رو به دایه کرد و گفت: «اگر نتونم مرادم را از آقایم حسین بگیرم، میفهمم که سگ روسیاهی بیش نیستم».
دایه، همانطور که لپهها را حاضر میکرد، گفت: «دایه فدایت، تا حالا کسی نبوده که با دلی آرزومند در این خانه را بزند و حاجتش را نگیره. ناامید نباش که خدا، بنده ناامید را دوست نداره».
ننه زهرا بدنش را روی دو دست جلو کشید و قاشق چوبی را از کاسه مسی برداشت و گوشت و پیازداغ را هم زد.
ـ خدا هیچ بندهای را از چارستون بدن محروم نکند؛ هر دوایی –را که گفتند خوردم، هر طبیبی که گفتند رفتم، اما کو افاقه؟ حالا اگه آقایم حسین هم نظر لطفی نیندازد، پس بمیرم بهتره.
دایه رو ترش کرد:
ـ از ولایت آمدهای که توی این ماه عزیز، کفر بگی؟ استغفرالله بگو! بعد رو کردم به مریم که پاگرد آشپزخانه ایستاده بود و به آنها گوش میداد.
ـ بدودختر جان، تا آقا جانت نرفته، بگو دیگ مسی پنج منی یادش نره، که برای نذری پزون میخوام.
مریم با دلی فشرده، از مطبخ بیرون آمد. راستی، ننه زهرا، چرا یک شب خوابیده و صبح دیگر نتوانست راه برود؟
حیاط، مملو از جمعیت بود. با زنجیری، قسمت زنانه از مردانه جدا شده بود.
چراغهای زنبوری و پایهبلند، خورشیدهای شب شده بودند. پاسبان، جلوی در بچهها را میراند.
مردها، به آقاجان که صاحب مجلس بود، سلامی میگفتند و جلوی فرشها، کفشها را هم جفت میکردند و تنگاتنگ هم، روی دو زانو مینشستند. آقا بر آخرین پله منبر نشسته بود و میخواند.
مریم که در قسمت زنانه خدمت میکرد، سینه به سینه دایه درآمد.
ـ به ننه زهرا سر زدی؟
از اولین شب روضهخوانی آن شب، که سه شب گذشته بود، ننه در اتاقک کنار حیاط، بست نشسته بود؛ بیآنکه چیزی بخورد. مریم، از راهروی باریکی که در حصار گلها بود گذشت و به اتاقک خاموش خیره شد. دستها به لبه پنجره، خود را بالا کشید.
ـ ننه زهرا، ننه زهرا، چیزی نمیخوای؟
ـ ننه بگذار به درد خود بمیرم.
مریم آهسته دستها را رها کرد و خود را به آبدارخانه رساند. لحظهای بعد، یک استکان چای و دو حبه قند، لب پنجره بود.
صبح بود و حیاط به هم ریخته. زنان میهمان، برای گرفتن اجر بیشتر، جارو از دست هم میقاپیدند و بر سر شستن استکانها، اصرار میکردند. در گوشه حیات، اجاق، خاکستر سردش را به دست باد سپرده بود. بچهها با برگهای سوزنی کاج، یاسها را به بند میکشیدند و هیاهویی به راهانداخته بودند. دایه در حالی که نفسزنان، سبد بزرگ ظرفهای شسته را به مطبخ میبرد، از مریم پرسید: «از ننه زهرا چه خبر؟»
ـ خبر ندارم.
ـ بدو دختر!
مریم با عجله به طرف اتاقک دوید. چفت در، افتاده و سایه قفلی برنجی، از پس شیشه، نمایان بود. دستها را به لبه پنجره گرفت: بدنی تکیده، در زیر لحاف، حجم کوچکی ساخته بود. استکان یخ کرده چای و دو حبه قند، هنوز در آنجا بود.
«خیمهها میسوزد و شمع شب تار عزاست؛ »
کربلا ماتم سراست…
شام غریبان بود و آقا بر منبر میخواند.
مردها به پیشانی میزدند و زنها شیون میکردند. عطر گلُها، بیهوش شدگان را به حال میآورد.
مریم سر بلند کرد؛ ماه چه با وقار میتابید!
از راهروی باریکی که در حصار گلها بود گذشت. از منبع سیاهپوش شده پر از شربت، پیالهای گرفت و پاورچین، از میان زنان که تنگاتنگ نشسته بودند گذشت. در باز بود و پنجره نیمهباز. چشمها را در زاویه دو لنگه در، میزان کرد:
آه… در آن سیاهی شب، ماه در اطاق نشسته بود.
ننه زهرا، او را دید، با پاهای سالم به سویش آمد تا پیاله را بگیرد.
صدای فریاد بلند شد.
ـ ننه زهرا، شفا گرفت! مجلس یکباره به هم خورد.
ماهنامه موعود شماره ۶۷