گلبانگ

شهد مصفّا

چشم خمار آن رخ فتّانه دیدنی است
لعل لبش چو شهد مصفّا چشیدنی است

قرص سپید عارض او چون مه تمام
بر سینه سیاهی زلفش چه دیدنی است

هر روز شرح یار صبایم دهد ولی
این قصّه همیشه عمرم شنیدنی است

ما را چه غم ز تیغ بلایای روزگار
کان زخم‌ها به شوق وصالش خریدنی است

بیمار هجر اویم و دانم که هیچ کس
جز او طبیب درد من دل رمیده نیست

در باغ عشق شاخ درختش به جای کام
گر عشوه داد میوه همان نیز چیدنی است

«بهروز» صد حدیث توان گفت در غزل
کان نکته را مقام به صد خط قصیده نیست

بهروز مرادی آرانی (کاشان)


اکسیر نظر

ای بهین خسرو با شوکت و فر؛ یا مهدی(ع)
وی منور ز رخت شمس و قمر؛ یا مهدی(ع)
اصل خیری تو ولی تا که نهان از خلقی
برنیاید به جز از شر ز بشر؛ یا مهدی(ع)
لحظاتی که دل از یاد تو غافل بوده
رفته این عمر گرانمایه هدر؛ یا مهدی(ع)
این دل تیره و بی‌ارزش و ناقابل را
منقلب کن تو به اکسیر نظر؛ یا مهدی(ع)
آنکه سودا نکند با تو به بازار عمل
نبرد در دو جهان غیر ضرر؛ یا مهدی(ع)
اندر این موج خطرناک بلاها، از ما
که به غیر از تو کند دفع خطر؟ یا مهدی(ع)
رحم کن ـ ای پسر فاطمه(س) ـ بر ایتامت
کیست ایتام تو را جز تو پدر؟ یا مهدی(ع)
حق چنین خواسته تا روز قیامت باشد:
حب تو جنت و بغض تو سقر؛ یا مهدی(ع)
کوشش «ملتجی»ات در همه حالی این است
نرود جز ره تو راه دگر؛ یا مهدی(ع)

علی اصغر یونسیان


تو مپندار

تو مپندار که آن شاه ز یاران دور است
یا مپندار که در پرده رخش مستور است
کو نه غافل بود از دوست که در صحبت اوست
غافل آنست که از پرتو لطفش دور است
گرچه غایب ز نظر گشت پی مصلحتی
لیک الطاف خفی‌اش همه جا موفور است
حق همی از نظر خلق نهان است ولی
او ز هر چیز عیان‌تر بود و مشهور است
آن که حق را نشناسد بود از کوردلی
ور نه هر چیز به تدبیر خدا مقهور است
شاه در پرده و لطفش همه از پرده برون
نور وی فاش‌تر از نور درخت طور است
غیبت از او نبود غیبت ما هست از او
او نه مستور بود، دیده ما بی‌نور است
همچو آن کور که از دیدن خور٭ محروم است
او ز خور غایب و گوید که خور از ما دور است
ای جواد آن که نه رو بیند و نی پرتو رو
کور دل هست و ز، نادیدن خود معذور است
٭ خور: خورشید

آیت‌الله محمد جواد خراسانی

کربلا، لازِلْتَ کربٌ و بلا

شریف رضی
ترجمه: امیر چناری
کربلا، کرب و بلایی، کربلا
در تو غم دیدند آل مصطفی(ص)
روی خاکت، روز جنگ دشمنان
شد روان خون‌ها و آب دیده‌ها
گونه‌های بانوان شد اشک‌بار
پیش‌ آن لب‌تشنه دشت بلا
دست ساییدند بر آن خاک پاک
گل شده از خون یاران خدا
میهمان بودند در آن دشت خشک
میهمانان بی‌پذیرایی چرا؟!
آب را کردند از آنان دریغ
پس بنوشاندندشان آبِ فنا
پیش آن خورشید‌های سرفراز
رفت خورشید از خجالت در خفا
جانور می‌خورد از اجسادشان:
پای‌های همت و دستِ سخا
چهره‌هایی چون چراغ پر فروغ
شد مهِ خاموش و نجم بی‌ضیا
روز و شب پوساند پیکرهایشان
حکم ظالم گشت بر آن‌ها روا
ای رسول‌الله! بنگر حالشان
کشته و مجروح و افتاده ز پا
پایشان می‌سوخت بر شن‌های داغ
تشنه، می‌خوردند آب از نیزه‌ها
می‌کشاندند آن اسیران را به زور
می‌شدند افتان و خیزان زان جفا
منظری بینی در آن‌جا دردناک
آتش دل‌هاست، خار دیده‌ها
ای ستمکاران ای گردنکشان!
بود این، پیغمبرِ حق را جزا؟
کاشت بُستان‌ها پیمبر بهرشان
اهل او را تلخ میوه شد سزا
نسل او از ریشه برکندند سخت
اهلِ او راندند مثلِ برده‌ها
می‌کشاندند آن زنان را با شتاب
آن زنان پاک‌دامن، باوفا
می‌برید آن‌جا نفس از خستگی
بر زبان جمله‌شان: پیغمبرا!
پرده‌ای آن‌جا نبود و خیمه‌ای
بهر آن والا زنان با حیا
کفر از آن‌ها انتقامش را گرفت
دل خنک گشتند قوم اشقیا
ای که با قتل تو یک‌باره، شکست
پایه‌های دین، علَم‌های هُدا
قاتلان را جمله بود این آگهی
که تو هستی پنجمین اهلِ عبا
چون که کشتندت، نهادندت به خاک
غسل ننمودند و تکفینی تو را
غسل دادندت به خون خویشتن
بود تکفینت به خاک دشت‌ها
ریختندت خون، نبودت دادرس
نه پدر، یا آن‌که جدّت مصطفی
یا که مادر، آن‌که حقّش بر فراشت
بین زن‌ها، هر زمان و هر کجا
از چه کس می‌جست یاری؟ چون که گفت:
ای پدر! فریاد رس، ای جدّ ما!
ای رسول ایزد و ای فاطمه!
ای امیرالمؤمنین، ای مرتضی!
چون زمین را زیر و رو ننمود حق؟
یا نبارید آن زمان سنگ از هوا؟
گردن فرزندهای فاطمه
قطع می‌کردند با تیغِ جفا
سر بریدند آن‌چنان که می‌بُرند
در بیابان خارهای بی‌بها
کرده بر نیزه سرت، اما درود
گفته بر جدّت، رضا یا نارضا!
هدیه‌ها دادند بهر یکدگر
شادمان بودند قوم بی‌حیا
ای که می‌گرید برایت فاطمه
هم پیمبر، هم علی، ـ اصل عُلا ـ
گر پیمبر زنده گردد بعد تو
می‌نشیند این زمان بهر عزا
کوه‌های سربلندی تا ابد!
ماه‌های این جهان در روشنا!
خواست ایزد تا شوند آن قاتلان
مایه شوق فراوان و بکا
بر زبان‌ها باد این غم تا ابد
قلب‌ها بی‌تاب در سوگ شما!


قاصدک

نیایش عارفانه٭
الهی،   راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهی، پیشانی بر خاک نهادن آسان است دل از خاک برداشتن دشوار است.
الهی، خنک آن کس که وقف تو باشد.
الهی، فرزانه‌تر از دیوانه تو کیست؟
الهی، عارفان گویند «عرفنی نفسک»
این جاهل گوید «عرفنی نفسی»
الهی، خوشا آن دم که در تو گُم‌ام
الهی، چون در تو می‌نگرم از آن چه خوانده‌ام شرم دارم.
الهی، چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم.
الهی، از من آهی و از تو نگاهی
الهی، از دردم خرسندم که درمانش تویی
الهی، تو را دارم چه کم؛ دارم پس چه غم دارم.

٭الهی‌نامه (از حضرت آیت‌الله حسن‌زاده آملی)


ماهنامه موعود شماره ۷۳

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *