هزار دست پر از خواهشند
خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سر راهش نشستهام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
چه سالها که در این دشت خوشه چین ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
بر این مشام و بر این جان چه میشود یا رب
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن
خدا کند که از آن دور توسنش برسد
سعید بیابانکی
باران نام تو
نام تو بر زبان من آمد؛ زبانه شد
سیل گدازههای خروشان روانه شد
گفتم به خاک، نام تو را؛ جنگلی سرود
گفتم به شعر، نام تو را؛ عاشقانه شد
گفتم به باد، نام تو را؛ گردباد گشت
گفتم به رود؛ نام تو را؛ بیکرانه شد
گفتم به راه؛ نام تو را؛ رفت و رفت و رفت…
گفتم به لحظه؛ نام تو را …؛ جاودانه شد
این حرفها ـ که هم همهای در غبار بود ـ
بارانِ نرمِ نامِ تو آمد، ترانه شد
قربان ولیئی
٭ برگرفته از کتاب گفتم به لحظه نام تو را، جاودانه شد، قربان ولیئی، نشر آفاق
ماهنامه موعود شماره ۷۳