مروان خود را به در منزل عایشه رساند و گفت: «حسین برادر خود را آورده تا در کنار پیامبر دفن کند.»
ـ مگر حسن از دنیا رفته است؟
ـ جعده به دستور معاویه از زهری که برایش فرستاده، در غذای حسن ریخته است. معاویه برای این کار، به جعده قول داده صد هزار درهم به او بدهد و او را به عقد پسرش یزید در بیاورد.
ـ تو این چیزها را از کجا میدانی؟
ـ از آن جا که معاویه فقط صد هزار درهم را برای جعده فرستاده و او را به عقد یزید در نیاورده است. یزید هم گفته که وقتی او با بهترین خلق خدا این کار را کرده، با من چه کار خواهد کرد؟! جعده هم وقتی بدقولی معاویه را دیده، هم چیز را رو کرده است. خندهدار است. وقتی جعده پارههای جگر حسن را در تشت دیده، ناله هم سر داده است!
آنگاه چون عایشه را ساکت دید، گفت: «چرا کاری نمیکنی؟ اگر دیر بجنبی، حسن را در کنار پیامبر دفن میکنند و آن فخر پدر تو و عمر تا روز قیامت برطرف میشود».
ـ چه کنم مروان؟ راهی نشانم بده.
ـ به آن جا بیا و جلوی این کار را بگیر.
مروان از اسب پایین آمد و گفت: « ای عایشه سوار اسب من شو. تعدادی از دوستان ما سوار بر اسب در این نزدیکی منتظر هستند. با هم به مسجد پیامبر میرویم.»
عایشه به زحمت سوار اسب شد و مروان لجام اسب را در دست گرفت. به نزدیک مسجد پیامبر(ص) که رسیدند، سر و صدا بالا گرفت. عایشه رو به جماعت کرد و گفت: « ای مردم! اینها میخواهند حرمت رسول خدا را بشکنند. میخواهند کسی را داخل خانه من کنند و در کنار پیامبر دفن کنند که من او را دوست ندارم و نمیخواهم.»
رگهای گردن عبدالله بن عبّاس بیرون زد و با چهرهای برافروخته فریاد زد: « ای عایشه! میدانی چه میگویی؟! عمر، عثمان و ابوبکر را از پیامبر میدانی، اما فرزندزاده پیامبر را قبول نداری؟!»
امام حسین(ع) گفت: « ای عایشه! سالهاست که تو و پدرت حرمت پیامبر را شکستهاید و پرده حرمت حضرت رسالت را دریدهاید.»
عایشه همانطور که بر اسب سوار بود، گفت: «مروان، فرزندان عثمان و فرزندان ابوسفیان و بنیامیّه، همه شاهدند که این جا خانه من است و …»
فریاد عایشه در لابهلای عربده جمعیت گم شد.
ـ آیا باید عثمان مظلوم به بدترین حال در بقیع دفع شود و حسن با رسول خدا دفن شود. هرگز نمیگذاریم این کار را بکنید، حتّی اگر نیزهها و شمشیرهایمان بشکند و تیرهایمان تمام شود.
ابن عبّاس خود را به نزدیک عایشه رساند و گفت: «دشمنان پیامبر را برای خود شاهد میگیری؟! حسن فرزند علی و فاطمه است و از همه به رسول خدا نزدیکتر است. آیا این تو نیستی که بیاجازه پیامبر هر کسی را به خانه رسول خدا وارد میکنی؟ عثمان حقّ علی و فاطمه را پایمال کرد. ابوذر را بیگناه از مدینه بیرون کرد و با عمار و ابن مسعود کاری کرد که رسول خدا راضی نبود. عثمان دشمنان پیامبر(ص) را پناه داد.
صدایی در لابهلای جمعیت پیچید.
ـ اگر حسن را کنار پیامبر دفن کنید، شمشیرهایمان را از غلاف خواهیم کشید.
محمّد بن حنفیّه که تا آن لحظه چشم بر دهان جمعیت دوخته بود، طاقت نیاورد و گفت: «ای عایشه، یک روز بر اسب سوار میشوی و یک روز بر شتر. خود نمیتوانی حرمت پیامبر را نگه داری. تو نخستین زنی هستی که بر شتر و اسب سوار شده است. آیا زن پیامبر به جای در پرده و حجاب بودن، باید بر اسب و شتر سوار شود و با مردان نامحرم هم صحبت شود و هر جایی برود؟! ای عایشه! چرا دست از دشمنی با بنیهاشم بر نمیداری؟!
عایشه نگاه تندی به او کرد و با خشم گفت: «ای پسر حنفیّه! اینها فرزندان فاطمه هستند که حرف میزنند. تو به خاطر داشتن کدام اصل و نسب این گونه با همسر رسول خدا حرف میزنی؟!»
امام حسین(ع) رو به عایشه گفت: «او را از فاطمهها دور نکن که سه فاطمه بزرگوار مادران اویند؛ فاطمه دختر عمران بن عائذ و فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زائده بن الاصم».
عایشه که در مقابل امام حسین(ع) بیجواب مانده بود، گفت: «حسن را از این جا دور کنید و گرنه خونهای زیادی ریخته میشود.»
امام حسین(ع) وصیّت برادر خود را به یاد آورد و گفت: «برادرم مرا از این کار تو خبر داد بود. او نمیخواست خونی ریخته شود. میخواست بعد از غسل، جنازهاش را نزد قبر پیامبر بیاوریم تا عهد خود را با او تازه کند و بعد به قبرستان بقیع ببریم و نزد جدّهاش فاطمه بنتاسد دفن کنیم. به خدا قسم اگر قرار بود او را نزد پدرش رسول الله دفن کنیم، این کار را میکردیم و تو هیچ کاری نمیتوانستی بکنی و بینی همه شما را به خاک میمالیدم. چرا که او فرزند رسول خدا است و آن حضرت همیشه میگفت که حسن از من است. اکنون تو مانع دیدار او و جدّش میشوی، در حالی که بی اجازه پیامبر، مردانی را به خانه او داخل کردی».
خشم و انتقام در چهره مروان و فرزندان عثمان و بنیامیّه موج میزد. هنوز تابوت امام حسن(ع) روی دستها جا نگرفته بود که تیرهای زیادی از کمانها رها شد وروی جنازه فرزند رسول خدا(ص) پایین آمد.
بنیهاشم شمشیرها را از غلاف بیرون کشیدند که امام حسین(ع) گفت: «وصیّت برادرم را ضایع نکنید تا خونی ریخته نشود.» و خم شد و تیرها را ازجنازه برادر بیرون کشید.
٭ برگرفته از کتاب «قصه پاکان» نوشته مهری حسینی. انتشارات پردیسان ۱۳۸۱
ماهنامه موعود شماره ۷۳