محمود از در حجره وارد شد و دست و رویش را با حوله خشک کرد و سر سفره نشست. محمد استکان چای را به دست او داد و گفت: «عید که میشود، همه خوشحالند جز من!»
محمود استکان چای را شیرین کرد و گفت: «حق داری! اگر من و تو هم مثل دیگران خانواده و اهل و عیالی داشتیم، از رسیدن عید و تعطیل شدن مدرسه خوشحال میشدیم.»
محمد برای خودش هم چای ریخت و گفت: «حالا که نداریم چه باید بکنیم؟ نگاه کن همه درختان حیاط مدرسه، پر از شکوفه شدهاند. بهار همه جا را سبز و خرم کرده، اما من اصلاً آمدن بهار را حس نمیکنم.»
محمود لقمهای نان و پنیر پیچید و گفت: «دلت باید بهاری باشد که نیست.»
محمد آهی کشید و گفت: «راستی میگویی. ولی چه کنم تا دلم بهاری شود؟»
محمود دستی به شانه او زد و گفت: «خدا بزرگ است. بالاخره تو هم صاحب خانوادهای میشوی، اما تا آن زمان دلتنگی تو در تعطیلات مدرسه چاره دارد.»
چشمان محمد درخشید: «چه چارهای؟»
محمود لقمه دیگری به دهان گذاشت و گفت: «من تصمیم گرفتهام تعطیلات عید را به روستای «آستانه» بروم.»
محمد با تعجب گفت: «آستانه؟ همه در اوایل بهار به نواحی معتدل و گرم میروند، آن وقت تو هوس رفتن به منطقه کوهستانی و پر از برفف آستانه را کردهای؟»
محمود استکان چای را به دست او داد و گفت: «اولاً یک چای دیگر بریز، ثانیاً هوس نیست و شوق است. دلم هوای زیارت امامزاده سهل را کرده. تا آستانه هم که هشت فرسخ راه، بیشتر نیست.»
محمد استکان را گرفت و چای دیگری برای محمد ریخت و گفت: «اولاً بفرما این هم یک چای، ثانیاً هشت فرسخ پیاده رفتن در برف کوهستان، چیز کوچکی است؟»
محمود استکان را گرفت و گفت: «اولاً مجبور نیستی با من بیایی. ثانیاً اگر میخواهی تمام تعطیلات در حجرهات بمانی و پرپر شدن شکوفهها را نگاه کنی، من مانع نمیشوم!»
محمد به فکر فرو رفت. از تنهایی و ماندن به شدت پرهیز داشت. اما خوب میدانست هوای مناطق کوهستانی در ابتدای بهار چقدر نامتعادل است. سر بلند کرد و گفت: «ولی اینجا در بروجرد بهار آمده و عید شده. تا آستانه، تمام راهها پر از برف است. تو که میدانی در این نواحی، زمستان تا خرداد پایدار است. دستف کم دو فرسخ را کاملاً در برف باید طی کنی.»
محمود که وانمود میکرد دلایل محمد را برای نرفتن نمیشنود، چایش را شیرین کرد و گفت: «در هر حال صبحانهام را که خوردم راه میافتم. امیدوارم تعطیلات در حجره به تو خوش بگذرد!!»
محمد سکوت کرد. محمود را میشناخت. سالها با او همدرس و هم حجره بود و میدانست چقدر در تصمیمگیری قاطع و مصمم است. اما از تنها ماندن هم وحشت داشت.
* * *
بقیه طلبههای مدرسه در حیاط جمع شده بودند و هر کس حرفی میزد. همه از وقتی شنیده بودند محمود عازم زیارت امامزاده سهل است، از یک طرف دلشان هوایی شده بود، از یک طرف هم از برف و سرمای کوهستانی اطراف بروجرد تا اراک پرهیز داشتند. محمود اما بیهیچ حرفی کولهبار سفرش را بسته و آماده حرکت بود. محمد هم روی پله جلوی حجره نشسته بود و بین رفتن و ماندن تردید داشت. طلبهها که هر کدام از وضع راه و بدی هوا چیزی میگفتند از رفتن منصرف میشد، اما محمود را که آماده سفر میدید حس میکرد اصلاً طاقت دوری او را ندارد. این فکر در او قوت گرفت و هنوز طلاب سرگرم بحث با محمود بودند که به سرعت به حجره رفت و ساک کوچکش را بست و بیرون آمد. محمود که او را ساک به دست دید لبخندی زد و گفت: «میدانستم مرا تنها نمیگذاری.»
بعضی از طلبهها که آن دو را عازم سفر دیدند به آنها پیوستند و گفتند: «سفر هر چه باشد از ماندن در حجره یک مدرسه تعطیل بهتر است. زیارت هم که لطف خودش را دارد.»
کمکم تعداد همراهان محمود زیاد شد و چیزی نگذشت که مدرسه از طلبه خالی شد و همه دستهجمعی عازم زیارت شدند.
* * *
تا گردنه بیرون شهر، یک فرسخ پیاده راه رفتند. هنوز ابتدای سفر بود و همه شور و شوق داشتند هوا هم خوب و معتدل بود و زمینهای کشاورزی بیرون شهر هم سبز و خرم بودند. اما از گردنه که پیچیدند، پشت گردنه و در منطقه کوهستانی، همه جا پوشیده از برف بود و در آن منطقه تا ایام تابستان هم برف باقی میماند و آب نمیشد. اما چون آسمان آبی بود و آفتاب میدرخشید طلاب به برف اعتنایی نکرده و به راهشان ادامه دادند. هر کس چیزی میگفت و آن همه برف مانعی بر سر راه آنها نبود. از گردنه که بالا رفتند، جای مناسبی پیدا کرده و برای استراحت، چند دقیقهای نشستند. صحرا تا چشم کار میکرد پر از برف بود و جاده خاکی به خاطر عبور و مرور مردم، صاف و هموار بود. آفتاب میتابید و درخشش آن، بر روی برف نشان میداد که جای نگرانی نیست. محمود رو به دوستانش کرد و گفت: «تا آستانه شش فرسخ راه داریم. دو فرسخ را تا شب میرویم و شب در روستاهای بین راه میخوابیم و فردا صبح دو فرسخ بعدی را میرویم. با این حساب، امروز که سهشنبه است تا جمعه به امامزاده سهل میرسیم.»
محمد گفت: «پس راه بیفتیم که تا شب نشده به روستایی برسیم و خیالمان آسوده باشد.»
محمود موافقت کرد و گفت: «اگر چه صحرا پر از برف است اما هوا سرد نیست. آفتاب هم که میتابد. پس برویم که به شب برنخوریم.»
همه از جا بلند شدند و هر کس کولهبارش را بر دوش گرفت و به سمت پایین گردنه به راه افتادند.
* * *
بعد از ظهر خسته و گرسنه به روستایی رسیدند که در دل صحرای پر از برف، برای آنها پناه خوبی بود. محمود در خانهای را زد. مرد روستایی در را به روی آنها گشود. محمود سلام کرد و گفت: «ما عدهای از طلاب مدرسه شاهزاده بروجرد هستیم که به قصد زیارت امامزاده سهلبن علی عازم روستای آستانه اراک هستیم. هنوز راه درازی در پیش داریم و میخواهیم بدانیم آیا در این روستا امشب کسی به ما پناه میدهد تا شب را به صبح کنیم و فردا بعد از نماز صبح راهی شویم؟»
مرد روستایی لبخندی زد و گفت: «خوش آمدید اگر مرا به میزبانی بپذیرید که خادم زایران امامزاده باشم، خوشحال میشوم.»
محمود و دوستانش شادمان، دعوت مرد را پذیرفتند و به خانه باصفایش رفتند. مرد با نهایت محبت، از آنان پذیرایی کرد. شب خوب و راحتی بر آنها گذشت و خستگی آن همه پیادهروی از تنشان رفت. برای نماز صبح که بیدار شدند از پنجره اتاق، محمود نگاهی به بیرون انداخت تا وضع هوا را بسنجد و آماده حرکت شوند. اما با تعجب، متوجه شد که بیرون برف باریده و حیاط خانه روستایی پر از برف شده است.
همه نمازشان را خواندند و منتظر روشن شدن هوا شدند. مرد روستایی بساط صبحانه را برایشان فراهم کرد و به اتاق آورد. دید همگی مهیای حرکت شدهاند.
با تعجب پرسید: «با این برفی که تمام دیشب باریده، باز میخواهید به راهتان ادامه بدهید؟ قطعاً راهها همه بسته شده و این برف تازه، همه جا را مسدود کرده است.»
محمود گفت: «مهم نیست. هوا خوب است و روستاها هم به همدیگر متصل هستند و میتوانیم راه را پیدا کنیم.»
محمد گفت: «این دوست ما شوق زیارت دارد و هیچ چیز جلودارش نیست.»
صادق گفت: «ما هم با این تعداد زیاد بیش از این صلاح نیست مزاحم شما و اهل خانهتان باشیم.»
مرد روستایی گفت: «اصلاً حرف از مزاحمت نزنید. ولی بدانید اگر راه بیفتید ضرر میکنید. شما با این راهها آشنا نیستید. برف تازه که ببارد همه راهها را میپوشاند و گم شدن در صحرای پر از برف، حتمی است.»
محمود جوابی نداد. صبحانه که خوردند وسایلشان را جمع کردند و راهی شدند. صاحبخانه، شوق آنها را که دید اصراری نکرد و آنها را بدرقه کرد.
مسیر پر از برف بود و راه کاملاً زیر برف پوشیده شده بود. اما به خاطر تابش آفتاب، نگرانی به دل راه ندادند و تا روستای بعدی که از دور پیدا بود، پیاده رفتند.
* * *
شب دوم را هم در خانه یک پیرمرد روستایی دیگر گذراندند. او هم با همان صفای روستایی و همانند آن پیرمرد اولی از زایران امامزاده پذیرایی کرد و شب به آنها اتاق مناسبی داد تا استراحت کنند. صبح برای نماز که بیدار شدند، هوا بدتر از روز قبل و به شدت سرد شده بود و تمام شب برف باریده بود. پیرمرد به اتاق آمد و گفت: «نیازی به گفتن نیست که هوا به شدت سرد شده و تمام شب برف باریده. به آسمان بدون ابر نگاه نکنید. ارتفاع برف در راه خیلی زیاد است. بیایید از این سفر منصرف شوید و جان خودتان را به خطر نیندازید.» همه به محمود نگاه کردند. او حالا دیگر حکم سرپرست گروه را داشت.
محمود گفت: «از محبت شما ممنونیم. اما تا مقصدمان راهی نمانده. مسافت زیادی طی کردهایم و شب جمعه و زیارت هم در پیش است. در این یک فرسخ راه باقی مانده هم ترس از بین رفتن نیست. از طرفی این چند روز در برف، راه آمدهایم که شب جمعه، امامزاده را زیارت کنیم. امروز که اینجا بمانیم دیگر ثواب زیارت شب جمعه را هم از دست میدهیم.»
پیرمرد اصرار را که بینتیجه دید گفت: «پس صبر کنید هوا گرمتر شود. صبح زود سرد است.»
از اتاق بیرون رفت و در را بست. او که بیرون رفت مجتبی گفت: «من فکر میکنم تا نیامده بهتر است برویم. اگر بیاید مانع ما میشود.»
صادق گفت: «پیرمرد خوش قلبی است اما بیجهت نگران است. ما جوان و نیرومند هستیم و این یک فرسخ راه باقیمانده، راهی نیست.»
رضا گفت: «قسمت بیشتر و سخت راه را هم که آمدهایم.»
محمود موافقت جمع را که دید گفت: «من هم موافقم برویم.»
صادق بلند شد تا در اتاق را باز کند اما متوجه شد از بیرون بسته شده است. محمود جا خورد و گفت:
ـ یعنی حاجی در را از بیرون قفل کرده؟
صادق خندید و گفت: «ترسیده ما برویم، در را بسته.»
با آنکه از رفتن باز ماندند اما از این کار پیرمرد هم خندهشان گرفت. هنوز با هم در این باره حرف میزدند که از پشت شیشه در اتاق دیدند پسربچهای به سراغ کوزهای رفت که در ایوان بود تا آب بردارد. محمود جلو رفت و با انگشت چند ضربه به شیشه زد. توجه پسرک جلب شد و جلو آمد. محمود گفت:
ـ پسرجان در ما از بیرون بسته شده. آن را باز میکنی؟
پسر بچه که از همه جا بیخبر بود، ظرف آبی که از کوزه پر کرده بود، زمین گذاشت و در اتاق را باز کرد و ظرفش را برداشت و رفت. طلبههای جوان هم اسباب سفرشان را برداشتند و از خانه پیرمرد بیرون رفتند. هنوز خیلی از خانه دور نشده بودند که پیرمرد آنها را دید. در حالی که روی پشت بام برفها را پایین میریخت متوجه رفتن طلبهها شد. جا خورد و از همانجا صدا زد: «صبر کنید. این اصرار شما برای رفتن خیلی عجیب است. باور کنید تلف میشوید.»
طلبهها با خنده دست تکان دادند و گفتند: «نگران نباش، اتفاقی نمیافتد.»
پیرمرد از پشت بام پایین آمد و دنبال آنها دوید و صدا زد: «حالا که عزمتان بر رفتن است، پس صبر کنید تا مسیری را به شما نشان بدهم که بیخطر است.»
آنها همانطور که میرفتند سر تکان میدادند و او مسیر را نشان میداد. پیرمرد بیاعتنایی آنها را که دید برگشت. مسافتی که از روستا دور شدند، متوجه شدند هر چه میروند به یک آبادی نمیرسند و راهها کاملاً بسته است. هر چه جلوتر میرفتند، ارتفاع برف بیشتر میشد و گاهی تا کمر و سینهتان میرسید. در گودالهای پر از برف فرو میرفتند. لباسشان که اصلاً مناسب این هوا نبود، کاملاً خیس شده بود و همه به شدت میلرزیدند. پشیمان از نشنیده گرفتن اصرارهای پیرمرد روستایی، متوجه خطری بزرگتر از برف شدند و آن هم رشته قنات آبی بود که آنجا بود و برف، چاههای این رشته قنات را بسته بود و ترس از افتادن در چاهها هم بر مشکلات راه افزوده شد.
صادق و رضا که جوانتر بودند و با دل و جرأت بیشتری پیش میرفتند، از بقیه جلو زدند، اما چیزی نگذشت که فریاد هر دو بلند شد. چنان در گودالی پر از برف فرو رفتند که امکان بیرون آمدن برایشان نبود. همه با عجله خودشان را به آنها رساندند و دورشان جمع شدند تا کمکشان کنند. حرکت و تکاپوی آنها در برف، زمین را لغزنده و خطرناک کرده بود و تا آن دو را از برف و آب گفل بیرون کشیدند، چندین بار هر کدام در برف، زمین خوردند. تمام لباس وسر و صورتشان غرق برف و آب یخزده، شده بود و وضعشان لحظه به لحظه بدتر میشد. برف آنقدر در هم فشرده و عمیق بود که هیچ راه نجاتی وجود نداشت. تا چشم کار میکرد صحرا پر از برف بود و هیچ اثر و نشانهای از حیات دیده نمیشد. مقداری که از رشته قنات دور شدند، ابرها هم کمکم که از راه رسیدند و به سرعت به هم پیوستند و در مدت زمان کوتاهی، هوا تاریک شد و برف و بوران شدیدی شروع شد. همه لباسهایشان خیس بود و با وزش باد، از سرما میلرزیدند. کفشهایشان در برف و گل گیر کرده بود و پاهای برهنهشان از سرما یخ زده بود و امکان راه رفتن با پای برهنه در برف و یخ وجود نداشت. گویی هیچ امیدی به نجات نبود و همه یقین پیدا کردند که اصرار آن مرد روستایی بدون دلیل نبود و حتماً مرگ در انتظار آنهاست. مسافتی که رفتند، محمود حس کرد پیش رفتن نه تنها هیچ مشکلی را حل نمیکند بلکه آخرین رمق را هم از همه میگیرد و این سرما و پای برهنه و لباسهای خیس، به زودی زیر شلاق برف و بوران، همه را از پای درمیآورد و هیچکس جز او مقصر نیست که این همه بر این سفر و رفتن اصرار داشت. این بود که گفت: «دوستان من بر آمدن به این سفر اصرار کردم و هر چه مردم بین راه ما را از رفتن باز داشتند اعتنا نکردم. اکنون که به این مصیبت گرفتار شدهایم، من خودم را مقصر میدانم و اگر اتفاقی برای هر کدام از شما بیفتد و من خودم جان سالم بدر ببرم، هرگز خودم را نمیبخشم. بیایید با هم دست به دامان کسی شویم که در هر زمانی قدرت یاری و کمک به ما را داد. با این حرفها، وحشت و دلهره به جان همه چنگ انداخت. ترس از مرگ بر سر همه سایه افکند و مضطرب و پریشان به هم نگاه کردند.»
محمود ادامه داد: «بیایید همدل و همصدا امام عصر را صدا کنیم تا به فریادمان برسد.»
در آن شرایط و وضعیت همین که طلاب نام امام عصر(ع) را شنیدند همه به گریه افتادند و با همه وجود ضجه زدند و فریاد «یا صاحبالزمان» از همه بلند شد. در آن سوز سرما و برف و بوران و ناامیدی، نام امام زمان(ع)، گرمابخش دلهایشان شد و هر چه بیشتر صدایش میکردند، سوز و آه و اشکشان هم بیشتر میشد. هر کس به زبان خودش چیزی میگفت. هیچ کدام فکر نمیکردند یک سفر زیارتی در اوایل بهار، آنها را اسیر این برف و سرمای کوهستانی کند.
هر کدام گوشهای روی برف افتادند و در حالیکه ناله میکردند، امام زمان را صدا میکردند. محمود از همه پریشانتر بود و درد پشیمانی بیش از سرما و خستگی و یأس آزارش میداد. از جمع فاصله گرفت و ضجهزنان نالید: «تو میدانی نیتم خیر بود و اصلاً فکرش را هم نمیکردم کارمان به اینجا بکشد. آبروداری کن آقا و مرا از شرمندگی نجات بده…»
نفهمید چه مدت گریه کرده و ناله زده، فقط وقتی به خود آمد که متوجه شد آرام آرام ابرها پراکنده شده و اولین اشعههای آفتاب همه را شادمان کرده بود. با چشمانی اشکبار از جا برخاستند. با تابش آفتاب رمقی به دست و پایشان آمد، اما هنوز راه مشخص نبود و غیر از تپههای برف و کوههای دور دست چیزی دیده نمیشد. محمود با دو دست اشکهایش را پاک کرد و در دل نالید:
ـ یا صاحبالزمان ما به قصد زیارت راهی این سفر شدیم. اگر تو به فریادمان نرسی چه کنیم؟
ناگهان متوجه شد از طرف روبرویشان بر بالای یک تپه پر از برف مردی پیاده که لباس مردم آن نواحی را پوشیده بود پیش میآید. همه به تصور اینکه این رهگذر از اهالی همین آبادیهای مجاور است و راه را میشناسد، به سویش دویدند. دورش جمع شدند. محمود سلام کرد و گفت:
«ما یک عده مسافر غریبیم که به قصد زیارت امامزاده سهل راهی آستانه بودیم که گم شدهایم. نه لباس مناسب این نواحی را داریم و نه تحمل این برف و سرما را. شما را به خدا به ما راه را نشان بده.» آن شخص به راهی اشاره کرد و گفت: «راه همین است که من آمدهام.» آن هم اول گردنه است. اینها را گفت و به راه افتاد. جمع طلاب خوشحال از رهایی از آن وضع، نفس راحتی کشیدند و به سمت راهی که آن شخص اشاره کرده بود به راه افتادند. اما در تمام مسیری که او نشان داده بود، اثری از قدم وجای پایش، بعد از آن نقطه که او را در اولین لحظه دیده بودند، ندیدند.
با آنکه از زمان دیدن او تا رسیدن آنجا به آن نقطه، مدتی نگذشته بود و هوا هم کاملاً صاف شده و آفتاب میدرخشید و برف تازهای نباریده بود و عبور از گردنه هم بدون آنکه قدم در برف اثر کند، غیر ممکن بود، اما هیچ نشانهای بر جای نمانده بود. ضمن اینکه از بلندی تمام آن صحرا و تپههای حوالی نمایان بود و جمع هر چه نگاه کردند آن شخص را در آن بیابان ندیدند.
همه متوجه این نکته شدند و به هم نگاه کردند. تمام آن حدود را به امید دیدن ردپایی گشتند، اما اثری ندیدند. از بالای گردنه تا شروع روستا، نیم فرسخ راه بود. همه به شوق دیدن رد پا، تصمیم گرفتند این راه را به دقت بگردند، اما با کمال تعجب چیزی ندیدند. به روستا که رسیدند از مردم سراغ گرفتند که آیا برف تازهای باریده یا نه و همه گفتند: «نه، از اول روز تا به حال، هوا همینطور صاف بوده و تنها شب گذشته برف کمی باریده است.» محمود رو به دوستانش کرد و گفت: «با آن وضعی که ما داشتیم و هوایی که بود و آن کسی را که با نهایت ناامیدی صدا کردیم، شکی نیست که آن شخص مولایمان امام عصر(عج) بود یا مأمور و فرستادهای از جانب ایشان.»
با شنیدن این حرف صدای جمع به گریه بلند شد و این بار از آنچه که نصیبشان شده بود و در نیافته بودند… گریه کنان به سوی امامزاده سهل به راه افتادند در حالیکه هرگز فکر نمیکردند این زیارت منجر به چنین عنایتی از سوی امام زمان(ع) شود. حالا از این که در برابر اصرار مردم بین راه، مقاومت کرده و سختی این راه را بر خود هموار کرده بودند، احساس سرور و شادمانی میکردند. به زیارتگاه که رسیدند هر کدام به خلوتی پناه بردند تا حلاوت آنچه گذشته بود را در جان خویش مزهمزه کنند…
پینوشت :
* بازنویسی شده براساس خلاصه کتاب: العبقریّف الحسان یا برکات حضرت ولیعصر(ع).
ماهنامه موعود سال ششم _ شماره ۳۲