تنزیل
گفتند وزن و قافیه تعطیل میشود
قحطی استعاره و تمثیل میشود
قوت گرفت شایعه، میگفت بعد از این
هر صورتی به آینه تحمیل میشود
حتی خبر رسید که از سردی هوا
گلدسته چند ثانیه قندیل میشود
پرگار تا نود درجه رفت ناگهان
مژده: شعاع دایره تکمیل میشود
یک حوریه به قالب انسان حلول کرد
از این حلول هر چه که تشکیل میشود
در مصرعی خلاصه کنم حرف خویش را:
زهرا به قلب فاطمه تنزیل میشود
از آن شبی که روی زمین کردهای نزول
هر آیه با شئون تو تحلیل میشود
تو چشمه شگفتی و انجیر میدهی
تحریف قطرههای تو انجیل میشود
گاهی درخت میشوی و میوههای تو
خامش غذای سفره جبریل میشود
تو سیب میشوی و تو را میل میکند
سرخی گونههاش که تکمیل میشود
تو میشوی خدیجه و او با وجود تو
حس میکند به آمنه تبدیل میشود
وقتی شما شدی نخ تسبیح قطرهها
هم مشرب فرات، لب نیل میشود
وقتی تو ای الهه دریا غضب کنی
ماهی بالدار، ابابیل میشود
طفل تو مبدا همه اتفاقهاست
هر سال با حسین تو تحویل میشود
این شعر را ببخش اگر «تو» زیاد داشت
خانم، غزل، بدون «تو» تعطیل میشود
رضا جعفری
کیمیای نظر
ز سوز عشق تو چون گرم التهاب شوم
چو شمع شعله کشم آنقدر که آب شوم
هزار چشمه نور از تو در دلم جاریست
به کهکشان روم و رشک آفتاب شوم
تو ای سلاله خورشید، ذرّه پرور باش
مباد آنکه چو زلفت به پیچ و تاب شوم
مشام من ز گل روی خود معطّر کن
که با نسیم سبکسیر همرکاب شوم
به شوق چشمه وصل تو آمدم، مپسند
که در کویر غمت خسته از سراب شوم
کنون که دامنم از اشک شوق لبریزست
بیا که من ز وصال تو کامیاب شوم
هزار شکوه ناگفته در دلم باقیست
ولی چو لب به سخن آوری مجاب شوم
من و غلامی درگاه مهدی موعود(ع)
که با شنیدن نامش در انقلاب شوم
در آن حریم که نامحرمست مهر منیر
کیم که ذرّه ناچیز آن جناب شوم؟
به گرد شعله چو «پروانه» سوختم ای دوست
بدین امید که از عاشقان حساب شوم
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
ظهور سپیده
صدای بال ملایک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
دوباره عطر مناجات با فضا آمیخت
مگر که موسی عمران ز طور میآید؟
شراب ناب تبلور به شهر آوردند
تمام شهر به چشمم بلور میآید
به باغ از غم داغ کدام گل گفتند؟
که آتش از دل خاک نمور میآید!
به روی دست پر از شور شهر غیرت کیست!
که در تجسم سرخ شعور میآید؟!
ستارهای شبی از آسمان فرو افتاد
و مژده داد که صبح ظهور میآید
چقدر شانه غمبار شهر حوصله کرد
به شوق آنکه پگاه سرور میآید
مسافری که شتابان به یال حادثه رفت
به بال سرخ شهادت صبور میآید
به زخمهای شقایق قسم هنوز از باغ
شمیم سبز بهار حضور میآید
مگر پگاه ظهور سپیده نزدیکست؟
صدای پای سواری ز دور میآید؟
ناصر فیض
بشارت
ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد
یا درد و غم طی میشود، یا شهریاری میرسد
گر کارگردان جهان، باشد خدای مهربان
این کشتی طوفان زده هم بر کناری میرسد
اندیشه از سرما مکن سر میشود دورانِ وی
شب را سحر باشد ز پی، آخر بهاری میرسد
ای منتظر! غمگین مشو قدری تحمّل بیشتر
گردی بپا شد در افق، گوئی سواری میرسد!
یار همایون منظرم آخر درآید از درم
امید خوش میپرورم زین نخل باری میرسد
کی بوده است و کی شود ملک غزل بیجکمران
هر دوره آنرا خواجهای یا شهریاری میرسد
«مفتون» منال از یار خودگر با تو گاهی تلخ شد
کز گل بدان لطف و صفا گه نیش خاری میرسد
مفتون امینی
در مدح حضرت مهدی(ع)
دلبرا، دست امید من و دامان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد
ناوک غمزه و یا خنجر مژگان شما
شمع آه من و رخساره چون لاله تو
چشم گریان من و غنچه خندان شما
لب لعل نمکین تو مکیدن حظّی است
که نه طالع شودم یار نه احسان شما
رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد
به نگردد مگر از سیب زنخدان شما
نه در این دایره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گویی است به چوگان شما
درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان
تا شوم از سر اخلاص به قربان شما
خضر را چشمه حیوان رود از یاد اگر
رسدش رشحهای از چشمه حیوان شما
عرش بلقیس نه شایسته فرش ره توست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوه دید کلیم الله از آن دید جمال
نغمهای بود «انا الله» ز بیابان شما
طائر سدرهنشین را نرسد مرغ خیال
به حریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اوّلین مرحله رفرف جولان شما
فیض روحالقدس از مجلس انس تو و بس
نفخه صور صفیری است ز دربان شما
گرچه خود قاسم الارزاق بود میکاییل
نیست در رتبه مگر ریزهخور خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمیگردد نقش
تا نباشد نفس منشی دیوان شما
هر چه در دفتر ملک است و کتاب ملکوت
قلم صنع رقم کرده به عنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چو روز
زده تا صبح ازل سر ز گریبان شما
چیست تورات ز فرقان شما رمزی و بس
یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره به تحقیق ز قرآن حکیم
آیه محکمهای در صفت شأن شما
آستان تو بود مرکز سلطان هُما
قاف عنقای قدم شرفه ایوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسروا گر به مدیح تو سخن شیرین است
لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما
ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی
آه از حسرت روی مه تابان شما
بکن ای شاهد ما جلوهای از بزم وصال
چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما
مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی
ای دو صد یوسف صدیّق به قربان شما
رخش همت بکن ای شاه جوانبخت تو زین
تا شود زال فلک چاکر میدان شما
زَهره شیر فلک آب شود گرد شنود
شبهه زهره جبین توسن غرّان شما
«مفتقر» را نه عجب گر بنمائی تحسین
منم امروز در این مرحله حسّان شما
آیتالله شیخ محمّدحسین اصفهانی (مفتقر)
ماهنامه موعود شماره ۷۷