زرینه‌های سیاه

ـ صبر کنید! شما را به خدا صبر کنید!…

صدای لرزان اُم سالم بود که با این درخواست، زاویه نگاه ها را به سمت خود چرخاند…
ـ چه شده؟ چرا مانع خواندن حکم می‌شوی؟

 

کوچه‌ای نه چندان دراز، که از کنار هم قرار گرفتن چند خانه گلی در کنار هم تشکیل شده بود. کوچه‌ای دیوار به دیوار کوچه‌های فرعی مثل هم.

آفتاب شهر کوفه مثل همیشه گرم و سوزان می‌تابید و شهر را یکسره در گرمایی طاقت‌فرسا گداخته‌تر می‌کرد. همه چیز به خوبی سپری می‌شد. تا آنکه در همان خانه، میان همان کوچه نه چندان دراز بار دیگر کوبیده شد.

در خانه با صدای زوزه‌ای به نرمی‌باز شد و غلامی تنومند با احتیاط به بیرون سرک کشید. به دنبال او، زنی با دودلی پایش را گذاشت داخل کوچه و با پای دیگر در را نگه داشت تا پشت سرش بسته نشود. سپس رو به جوانی با موهایی ژولیده که لباس بلند عربی نیز در بر داشت و به دیوار روبه رو تکیه داده بود، گفت:

ـ رفته‌ای برایم مأمور آورده‌ای؟ به خیالت می‌خواهی مرا از محکمه بترسانی. من برای پول‌هایم زحمت کمی نکشیده‌ام تا بتوانی به راحتی آن را از چنگم درآوری.

ـ جوان زهرخندی زد و گفت:

ـ تو نیز هر چه می‌خواهی، خودت را میان کنیزان و غلامانت پناه بده اما بدان خیانت در امانت جرم کمی نیست. آن هم در امانت من و دوستم ـ صَخَر ـ که هر دو از توانگران اهل حجاز هستیم.
زن ابرو در هم کشید که:

ـ مراقب حرف زدنت باش، جوان! من نمی‌دانم که دوستت خواسته سر تو کلاه بگذارد یا آنکه هر دوی شما قصد دارید سر من حیله‌ای سوار کنید. اما این را می‌دانم که آنچه، یک سال پیش به من سپردید، سه روز پیش سالم و بدون کم و زیاد، از من باز پس گرفتید. من آنقدر دارم که محتاج زرینه‌های تو نباشم. آنقدر که مالم، مالم می‌کنی، برای من خرج چند روز کارگران نخلستان‌هایم است. نه مثل تو، سود یک سال تجارت از شام.

زن و جوان، وقتی به خود آمدند. کوچه باریک از جمعیّت لبریز شده بود و همهمه‌ها نیز با سکوت آن دو، رفته رفته، فرو کش کرد. پس جوان به مردمی‌که خیره به او، زن و حتّی مأموری که از طرف محکمه برای بردن زن آمده بود، می‌نگریستند، کرد و گفت:

ـ ای مردم! شاهد باشید که این زن به امانتی که من و رفیقم ـ‌ صخر ـ سال گذشته، به امانت، نزدش گذاشته بودیم، خیانت کرد. و با وجود اینهمه تمکّن مالی حتّی حاضر نیست برای جبران خیانتش، بخش اندکی از مالش را به من بدهد. شما را به خدا آیا این انصاف است؟

لحظه‌ای بعد، صدایی از میان جمعیّت به هم فشرده، که معلوم نبود از آن کیست به حمایت جوان بلند شد:

ـ ای اُم سالم! این کارها از تو بعید است. تو کسی نبودی که بخواهی به امانت کسی خیانت کنی…

و صدایی دیگر که از پیر بودن صاحب صدا خبر می‌داد، رشته کلام را در دست گرفت:

ـ فکر قیامت را نکردی آخر، روز حساب و کتابی هم هست…؟

و به دنبال آن صداهای دیگر به حمایت جوان و محکومیت اُم سالم به هوا برخاست. اُم سالم، چادر عربی‌اش را روی سر جابه‌جا کرد، ‌ پس قدم‌هایش را به مردم سمت جمعیّت روانه کرد و گفت:

ـ ای مردم! من سال‌های سال است که در همسایگی شما زندگی‌ می‌کنم. کی تا به حال چنین گناهی از من سر زده که این بار دوم باشد. از طرفی شما که هنوز همه ماجرا را نمی‌دانید چرا بی‌جهت، حق از کفم ربوده و به او تقدیم می‌دارید… او امانتش را از من باز پس گرفته و اما اینک آمده تا با حیله‌ای تازه، کیسه‌ای دیگر را از آن خود کند.

در این وقت، مأمور که از صحبت‌ها کلافه شده بود، قبل از آنکه اُم سالم یا جوان بخواهند حرفی بزنند، با قلدری و به جمعیّت، غرّید که:

ـ این شهر، برای خود، محکمه و قاضی دارد. بهتر است، به آنجا بروید تا قاضی میانتان حکم کند. جناب قاضی، به درخواست این جوان نامه‌ای پی او گسیل داشت تا بیایم و اُم سالم را با خود به محکمه ببرم.

پس از این صحبت‌ها، کوچه راهی از میان جمعیّت به هم فشرده لحظه به لحظه باز شد و جوان و به دنبال او اُم سالم و پشت سر آن دو، مأمور حکومتی و مردم به سوی محکمه به حرکت در آمدند.

زندگی در شهر کوفه، پر هیاهو و با جنب و جوش، چون رودی بر بستر نرم و لطیف خاک جریان داشت. همه چیز عادی و مثل هر روز می‌نمود، و تنها اتّفاق عجیب و سؤال‌برانگیز، عبور جمعیتی با هم، آن هم از میان کوچه پس کوچه‌های شهر بود. همین مسئله، برخی را به سوی جمعیّت می‌کشاند تا شعله سرکش کنجکاوی خود را با پرس و جو مهار کنند. برخی هم سعی داشتند تا با بساطشان را روی دست و در جمع گروه، عرضه کنند. سبدهای بافته شده از شاخه‌های نخل… طبق‌های خرما بر سر، جاروب‌هایی با دسته کوتاه یا دسته بلند، با تلنگرهای مأمور، گاه پس می‌کشیدند، اما چند کوچه آن‌ طرف‌تر، بار دیگر به مردم می‌پیوستند…

سرانجام به کوچه‌ای رسیدند که در محکمه  از روبرو نمایان شد. و اُم سالم، به یاد آورد دقیقاً یک سال پیش، وقتی این جوان با دوست خود ـ صَخَر ـ سراغش آمدند و سود سرمایه خود را نزد او گذاشتند و هنگامی‌که شرط تسلیم امانت را با او در میان گذاشتند، او هرگز گمان نمی‌برد، همان شرط، سرانجام پایش را به محکمه باز کند، چون همیشه چنان ساده و راحت کارش را می‌کرد و به کسی آزار نمی‌رساند، تا آنجا که در بین مردم به ضعف عقل معروف شد. تا مبادا سر و کارش به قاضی و مأمور بیفتد…

ـ این هم محکمه‌ای که می‌تواند حقّم را از تو باز ستاند…

با صدای جوان، پرده افکار اُم سالم پاره شد. پلکی زد و قطره اشکی داغ از گوشه چشمش به روی گونه‌اش سُر خورد. کوچه باریک منتهی به محکمه، سخاوت‌مندانه، سیل جمعیّت را از دل خود عبور می‌داد و به درون محکمه سرازیر می‌کرد. لختی بعد، جوان و اُم سالم، هر کدام در جایگاه مخصوص خود، مقابل مسند قضاوت قاضی، حاضر شدند… دقایق اوّلیه پس از ورود، با سکوت سنگین و کشداری همراه بود. «هبیره»، که نگاهش دائماً دور تا دور فضای محکمه چرخ می‌خورد، به این فکر می‌کرد که دگر چه باید بگوید تا کیسه‌ها را از آن خود کند… چون به او مربوط نبود، اُم سالم، شرط تسلیم امانت را عمل نکرده است. و از آن سو، اُم سالم که آرام به نظر می‌رسید، اما درونش طوفانی از وحشت و اضطراب به پا شده بود که قلبش را دستخوش امواج سهمگین خود ساخته بود:…

قاضی، به بالش کوچکی که در جایگاهش بود، تکیه داد و نفسی تازه کرد و به آرامی رو به اُم سالم گفت:

ـ اُم سالم تو هستی؟

قلب اُم سالم، به یک باره فرو ریخت و خیره به قاضی گفت:

ـ آری، جناب قاضی.

ـ این جوان که هبیره نام دارد، امروز صبح، نزد من آمد و شکایتی را علیه تو عنوان کرد. اینکه، یک سال پیش پولی به مبلغ یکصد دینار زر، نزد تو به امانت گذاشتند و همان جا از تو تعهد گرفتند که تا وقتی هبیره و دوستش صَخَر، هر دو، برای پس گرفتن پول، نزد تو نیامدند، کیسه را به یکی از آن دو، تحویل ندهی. آیا قبول داری که با تو چنین شرط کردند که در غیاب یکی، کیسه را به دیگری ندهی؟

ـ اُم سالم با صدای ضعیف و غمباری پاسخ داد:

ـ قبول دارم.

ـ و اما هبیره، می‌گوید، امروز که برای طلب کیسه زر آمده، آن را نزد تو نیافته، گویا، تو بر خلاف آنچه برای تسلیم امانت شرط کرده بودند، کیسه را به صَخَر، داده‌ای و او رفته است. آیا قبول داری؟

ـ آخر، جناب قاضی، سه روز پیش…
قاضی برآشفت، اُم سالم، تنها پاسخ مرا بده، و سؤالش را بار دیگر تکرار کرد.

ـ آری، قبول دارم.
هبیره، در این وقت که اوضاع را به نفع خود می‌دید، پس از کسب اجازه برای صحبت، گفت:

ـ جناب قاضی، او اگرچه به تعهد خود، در قِبال امانت ما، عمل نکرده، اما با این حال، من نمی‌خواهم به خاطر این خیانت، مجازات شود. تنها کیسه زری بدهد، کفایت می‌کند.
قاضی رو به اُم سالم پرسید: آیا صحبتی برای دفاع از خود داری؟
و او انگار که بخواهد، بغضش را فرو بخورد، آب دهانش را به سختی فرو داد و اندوه‌بار گفت:

ـ آری، درست، سه روز پیش، صَخَر، شریک و دوست هبیره نزد من آمد، و گریان و نالان گفت که هبیره از دنیا رفته است…

هبیره، وسط سخنانش پرید و با ریشخند رو به جمعیت گفت: عجب، می‌بینید که من نمرده‌ام…

صدای همهمه جمعیت که تازه از ماجرا، مطلع شده بودند، بالا گرفت و زمزمه‌هایی از گوشه و کنار، شنیده شد. آنها که عقب‌تر بودند، گردن می‌کشیدند تا از بالای شانه آنها که جلوتر ایستاده‌ بودند، طرفین دعوا را ببینند. قاضی با اشاره دست، جمعیّت را به سکوت دعوت کرد و از ام سالم خواست تا ادامه دهد…

ـ صخر به من گفت که در مراسم کفن و دفن هبیره، متحمّل خرج فراوانی شده و به این دینارهای زر، احتیاج پیدا کرده تا پول طلبکاران را پس بدهد. من گرچه در ابتدا، شرط میانمان را یادآور شدم اما او چنان گریه می‌کرد که اشک‌ها و ناله‌هایش اهل خانه و حتی برخی همسایگان را متأثر ساخت و همگان شاهد این ماجرا هستند. غلام که در میان جمعیّت ماجرا را دنبال می‌کرد، دائماً با تکان سر حرف‌های اُم سالم را تأیید می‌کرد و اما جناب قاضی، من باز هم زرینه‌ها را به او ندادم تا اینکه به التماس و انابه گفت:

ـ هبیره، هیچ‌گاه زنده نمی‌شود زنده نمی‌شود تا با من بیاید و پول‌ها را از تو بگیرم. و گفت: شرط تسلیم امانت، وقتی مورد قبول است که هر دوی ما زنده باشیم و امکان حضور هم‌زمان ما نیز نزد تو، ‌ وجود داشته باشد. اما وقتی هبیره از دنیا رفته، پس این شرط هم از تو برداشته می‌شود …

دهان اُم سالم خشک شده بود. کف دستانش عرق کرده بود و او در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، با تضرع افزود:

ـ خدا می‌داند که قصد من جز خیر نبود و خواستم تا با پس دادن امانت، اندوه از دست دادن شریک و رفیقش را اندکی مرهم گذاشته باشم. آخر، من از کجا می‌دانستم که او، قصد حیله دارد و چشم بر مال و دارایی من دوخته است. او با هم‌دستی همین جوان، که این گونه مظلومانه اینجا ایستاده است. هبیره، گره‌ای بر ابروهای سیاه خود انداخت:

ـ کدام حیله؟ تو می‌خواستی سادگی نکنی و حرف هر کسی را نپذیری. چرا من باید به خاطر سادگی تو، سرمایه‌ام را از دست بدهم. و اما جناب قاضی، از شما در خواست دارم که لطف بفرمایید و هر چه زودتر حقم را از این زن بگیرید…
قاضی زیرچشمی‌به اُم سالم که با گوشه چادر عربی‌اش، خط اشکی که روی صورتش پهن شده بود را پاک می‌کرد، نگاهی انداخت و بعد رو به هبیره پرسید:

ـ چه مدتی است که از صخر بی‌خبری؟

و او با لکنت پاسخ داد؛ مدّت‌هاست او را ندیده‌ام و مطمئنم که تا پایان عمرش نیز او را نخواهم دید تا حقّم را از او بگیرم…

 
جوان در حالی که پایش را لای در گذاشته بود تا جلوی بسته شدنش را بگیرد، خشمگینانه فریاد زد:
ـ فکر نکن، اگر در خانه‌ات بمانی، دست کسی به تو نمی رسد. مطمئن باش می‌روم و با مأمور باز می‌گردم.
و در این حال، خود را از میان در به داخل کوچه کشید. در خانه یک باره به هم کوبیده شد و صدای آن بر صورت سکوت کوچه چنگ انداخت… هبیره، گرچه پس از این سخن، ساکت شد اما نگاهش که دائماً دور تا دور فضای محکمه می‌خورد خبر از اضطرابی می‌داد که او را به بازی گرفته بود.

و قاضی غرق در فکر به ریش بلندش دست کشید و هنوز برای این سؤال که چگونه هبیره و صخر، هر دو به فاصله زمانی سه روز، برای باز پس گیری امانت نزد اُم سالم رفته‌اند، جوابی قانع کننده پیدا نکرده بود. پس این بار محکم‌تر از هبیره پرسید:

ـ آیا مطمئن هستی که جز حقیقت بر زبانت جاری نمی‌کنی و بین تو و صخر، نقشه‌ای وجود نداشته است.

ـ بله، جناب قاضی! من و صَخَر، هر دو از خاندانی اصیل و توانگر هستیم و این زرینه‌ها نیز سود تجارتمان بود. گذشته از این حرف‌ها، مال دنیا چه ارزشی دارد که به خاطر آن بخواهم دروغ بگویم یا تهمتی بزنم…

اُم سالم که از آن همه گستاخی جوان، به ستوه آمده بود، صدایش را بلند کرد و گفت:

ـ دروغ می‌گویی، آنقدر آسان و راحت که پیداست، حرفه و شیوه زندگی‌ات، از همین راه است. از خدا بترس که به خاطر همین مال، که تو آن را بی‌ارزش می‌خوانی، آبرویم را نزد اهل خانه‌ام بردی.

با اشاره قاضی، مأموران اُم سالم را آرام کرده و سر جایش نشاندند. قاضی پس از مکثی طولانی، خطاب به حاضران گفت:

ـ طبق آنچه در این مجلس گفته شد چون

اَُم سالم به شرط مورد تعهد خود  در مقابل امانت گرفته شده، عمل نکرده و خصوصاً‌ خود به این موضوع اعتراف کرده، و با توجّه به آنکه هبیره، قصد شکایت نداشته و خواهان جریمه و مجازات نیز نمی‌باشد؛ طبق رأی صادره در این محکمه، اُم سالم از همین امروز و پس از ختم جلسه، موظّف می‌شود که مبلغ یکصد دینار زر، …

ـ صبر کنید! شما را به خدا صبر کنید!…

صدای لرزان اُم سالم بود که با این درخواست، زاویه نگاه ها را به سمت خود چرخاند…

ـ چه شده؟ چرا مانع خواندن حکم می‌شوی؟

ـ جناب قاضی! از شما درخواستی دارم و آنکه، قبل از آنکه، حکم نهایی خوانده شود و من ملزم، به انجام آن شوم، از شما می‌خواهم تا اجازه دهید، این موضوع نزد «ابا الحسن»، علی‌بن ابی طالب(ع)، بیان شود تا ایشان نیز، نظرشان را اعلام فرمایند…

صدای الله‌اکبر جمعیت که بدین‌گونه، حمایت خود را از نظر و پیشنهاد اُم سالم، نشان می‌دادند، به هوا برخاست. و قاضی، گرچه بارها قضاوتش را با رأی ابالحسن به پایان رسانده بود، درخواست او را به آسانی پذیرفت. و دیری نپائید که همگی در پیشگاه قضاوت علی‌بن ابی طالب(ع). حاضر شدند…

موضوع بار دیگر از ابتدا بیان شد. و علی(ع) صبور و با حوصله و گاه با طرح سؤالاتی از هبیره، که معلوم نبود چرا دائماً پیشانی‌اش خیس عرق می‌شد و نیز از اُم سالم، موضوع را دنبال می‌کرد. پس از لحظه‌ای، سکوت همه جا را فرا گرفت، هر کس در نظرش حکمی را صادر می‌کرد. همه منتظر بودند تا ببینند، این بار، ابوالحسن چگونه می‌خواهد، حقّی را به صاحبش برساند. یکی پیش خود گفت: شاید حق با هبیره باشد، اگر راست گفته باشد و صَخَر به او هم خیانت کرده باشد، بالاخره باید به هر طریقی، مال از دست رفته‌اش را به دست بیاورد. و دیگری خیره به چهره مستأصل اُم سالم، با خود اندیشید، او هم تقصیری ندارد. خب، در آن موقعیت حساس، چه باید می‌کرد. شاید من هم اگر جای او بودم، همین کار را می‌کردم. و کس دیگری فکر کرد، صد دینار طلا از بیت‌المال به هبیره بدهند و همه را خلاص کنند. اما گویا در ذهن علی (ع)،   افکار زیادی وجود داشت.

ـ اوّل آنکه، هبیره از کجا مطمئن بود که صَخَر را هیچ‌گاه ملاقات نخواهد کرد تا پول خویش را از او مطالبه کند.

ـ دوّم آنکه؛ فاصله زمانی سه روز، دقیقاً پس از باز پس‌گیری زرینه‌ها، توسط صخر، خود جای سؤال داشت. و دیگر دریافتن نگرانی و افکار مشوش هبیره، در وقت سخن گفتن، برای چشمان تیزبین و هوش سرشار ابوالحسن (ع) کار دشواری نبود…

با وجود همه این مسائل، در ذهن خود، این سؤال را مطرح کرد که:

ـ اگر هبیره و صخر، با اُم سالم شرط کرده بودند، تا اگر یکی در غیاب دیگری آمدند و امانت را مطالبه کرده‌اُم سالم نباید، امانت را تسلیم کند. پس چگونه است که به فرض بی اطلاع بودن هبیره از آمدن صَخَر، او نیز به تنهایی نزد اُم سالم آمده و امانت را مطالبه کرده؟

پس در این وقت، دیدگان نافذ و سیاهش را به چشمان کم نور و نگران هبیره دوخت و پرسید:

ـ آیا تو شرط تسلیم امانت را محترم می‌شماری؟

ـ معلوم است که برایم محترم است. یا اباالحسن! اگر غیر از این بود، کار به اینجا نمی‌کشید. وقتی صخر تنها و بدون حضور من برای طلب امانت رفت، اُم سالم وظیفه داشت که از تسلیم امانت خودداری کند تا وقتی که هر دو نفرمان حاضر باشیم.

پس حضرت علی(ع) بی‌درنگ فرمود:

ـ (پس در این صورت) اُم سالم نیز وظیفه دارد که از تسلیم امانت به تو نیز خودداری کند تا وقتی که هر دو نفرتان برای تسلیم امانت حاضر شوید. با این حکم خردمندانه. صدای تکبیر و بانگ شادی جمعیت، چون صاعقه‌ای، دل فضا را شکافت و لبخند رضایت، بر چهره مردم و از همه بیشتر بر لبان خشکیده اُم سالم نقش بست. همه می‌دانستند که بی‌شک، صَخَر فکر می‌کرد که در خانه، انتظار او و کیسه زرینه‌ها را می‌کشد و اما قاضی، با نگاهش، علی(ع) را پیروز از قضاوتی دیگر، و با همان آرامش همیشگی‌اش زیر نظر داشت. و هر چه فکر کرد به خاطر نیاورد، این بار، برای چندمین مرتبه است که پس از قضاوت علی‌(ع) او، این جمله را بر زبان جاری می‌کند: «لَوْلا عَلی، لَهَلک عُمَر».

شیدا سادات آرامی


پی‌نوشت
‌:
٭ با استفاده از: کتاب قضاوت‌های حضرت‌علی(ع).
ماهنامه موعود شماره ۸۰

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *