قرار دل بى قراران
مسیر مسیح بهاران کجاست؟
صفاگستر لاله زاران کجاست؟
رگ و ریشه لاله از هم گسست
گل اندیشه سربداران کجاست؟
ز سرگشتگى، جام سرگشته ام
قرار دل بى قراران کجاست؟
سرم را شده ابر خون سایه بان
نشانى ز الماس باران کجاست؟
در این دشت دلگیر یأس آفرین
نواى خوش آبشاران کجاست؟
خمارى سیه کرده روى مرا
فلق! ساغر مى گساران کجاست؟
زمین گشته بتخانه بتگران
تبردار ایمان تباران کجاست؟
من و انتظار و شب بى کسى
خدایا دگر یار یاران کجاست؟
گل نرگس آفتابى جبین
امید دل شب شکاران کجاست؟
احد ده بزرگى
در باغ آسمانى
اى خیالت بهشت راز آلود
کاش جانم قَرینف جانت بود
چون تو در حفسنف خلق لطفف نظر
در جهان کس ندید و کس نشنود
دور باد از حضور شیرینت
گوش نامحرمان و چشم حسود
صحن دل از تو گشته آبادان
بامف دل گشته از تو مفهر اندود!
چشم امیدشان به رحمتف توست
هر چه، در هر کجا بفود، موجود
شب معراج از تلألوى تو
نور باران شد آسمان کبود
از لبت مثل نور، مرغ دعا
بال در باغ آسمان، بگشود
از جمالف خداى عزّوجل
شعله زد در دل آتشى بى دود
پل زدى با کلام شیرینت
در جهان بین ساجد و مسجود
سروسان، چون دَر ایستى به نماز
فارغ از خیال بود و بود
سایه سنگ و صخره، خار و درخت
با تو در ذکر و در قیام و قعود
کاش افتد به قلب خشیت ما
نور پاک تو در رکوع و سجود
کاش یک لحظه در نظر آیى
وقت دیدار، لحظه موعود
اى عزیزى که احمدت خواندند
اى مقامت به نزد حق محمود
در حریم خدا، تویى محرم
ز آفرینش تو بوده اى مقصود
یاورت مى شود فرشته وحى
دوست مى داردت، خداى ودود
صورتت مثل سیرتت، نیکو
بعثتت، چون ولادتت مسعود
آن درودى که از خداوند است
بر تو باد آن درود، نامعدود
اى عزیزى که دوست داشتنت
هست ما را ز ژرفناى وجود
لطف تو آفتاب هستى بخش
شامل خلق، بى ثغور و حدود
خواست هر کس تو را، بهشتى شد
هر که در سایه تو بود آسود
بر تو و آل تو که نیکانند
اى محمد(ص) درود باد، درود
محمدجواد محبت
داغرترین لالهدا
تو از سخاوت سیّال باغ مى آیى
تو از وسیع گلستان داغ مى آیى
تو آن پرنده این آسمان سرسبزى
که با بهار به ترمیم باغ مى آیى
شب غلیظ در این کوچه ها نمى پاید
در آن دمى که تو با چلچراغ مى آیى
تو مشکل دل ما را به آبها گفتى
تو مثل نور به نشر چراغ مى آیى
تو داغدارترین لاله شب پیرى
که از وسیع گلستان داغ مى آیى
سلمان هراتى
در ره وصل تو
بى تو اى راحت جان! خسته دل و جان من است
روز روشن ز غمت چون شب هجران من است
ز آتش هجر تو پروانه صفت مى سوزم
شاهد سوز نهان دیده گریان من است
همچو یعقوب همه دیده به ره دوخته ایم
چون که روى مه تو یوسف کنعان من است
صبح امید وصالت ز چه طالع نشود
این هم از تیرگى گردش دوران من است
در ره وصل تو آرام ندارد دل من
مرغ شب تا به سحر ناظر افغان من است
هر کجا مى نگرم فتنه و آشوب به پاست
این هم از بخت من و حال پریشان من است
چه کنم از که توان یافت نشان قدمت
چون که خاک قدمت سرمه چشمان من است
گفت »ناصرچى« دل خسته که اى منجى خلق
نام دلجوى تو رونق ده دیوان من است
سیدابوالفضل ناصرچیان اراکى
جمال الهى
صحنه آفاق چون تو ماه ندارد
چون تو جمالى به جلوه گاه ندارد
ماه خجل شد ز حسن روى تو آرى
روشنى آفتاب ماه ندارد
مهر تو را مشترى شوند به آهى
آه که دل در بساط آه ندارد
روى تو آیینه جمال الهى است
در تو تماشاى من گناه ندارد
صبح سپیدى، شبم به روى تو روز است
زلفت اگر روز من سیاه ندارد
کوکب اشکم در آستین بدرخشید
عشق بدین روشنى گواه ندارد
خاک کف پاى اوست تاج سر من
نادره تاجى که پادشاه ندارد
باد بود پیک عاشقانش و افسوس
باد هم آنجا که اوست راه ندارد
همتى اى کاروان مصر که یوسف
ماه عزیز است و تاب چاه ندارد
خط به رخ از زلف کن حریم که هندو
حرمت بیت الحرام نگاه ندارد
با همه آفاق مهر روز که خورشید
ملک جهان گیرد و سپاه ندارد
زیر نگین هنر قلمرو دلهاست
سلطنت »شهریار« شاه ندارد
موعود شماره ۴۶