مرد، دستش را به سمت مادرش دراز کرد و بیآنکه نگاهش را از گنبد درخشان امام رضا(ع) بردارد، مادرش را صدا زد. مادر خرناسی کشید و صدایش را نشنید. مرد، لحظهای صورتش را از نردههای کلفت و چوبی ایوان به سمت مادرش برگرداند و با عجله گفت: مادر! نگاه کن…
این بار مادر برخاست. کمی اخم کرد و با بدخلقی گفت: چه شده؟ باز از گنبد رضای شیعیان، نور درخشانی دیدهای؟ و خودش را روی زمین به سمت نردهها کشید. جیغ کوتاهی از دهانش بیرون آمد.
مرد، به مادرش نگاهی انداخت و سراسیمه گفت: دیدی؟ نورش را دیدی؟؟ و مادر با دهان باز، سر تکان داد و گفت: شاید باید بروم و خدا را شکر کنم …
چند لحظه بعد، نظر مادر تغییر کرد. غرولندکنان گفت: شیطان تو را گرفتار کرده است. مرا نصفه شبی اسیر خودت کردهای. معلوم است که چشم آدم این وقت شب، آن هم از این فاصله خوب نمیبیند.
مرد، با تردید به مادرش نگریست و گفت: ولی تو هم اینبار نور گنبد را دیدی! مادر شانهاش را بالا انداخت و روی لحاف دراز کشید و گفت: بخواب پسر جان! این شیعیان، خودشان کم گولزنک هستند، تو هم به جان من افتادهای. چه میدانم چه دیدهام! و با این حرف، پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید.
مرد به گنبد نگاه کرد. نوری که میدید، رو به کم فروغی میگذاشت. نگران از جا برخاست. نگاهی به بستر مادرش کرد و صبر کرد تا نفسهای مادرش در خواب عمیق شود. آنگاه، پاورچین، از در خانه بیرون رفت و ردّ نور را تا خود حرم گرفت تا به آن رسید.
وقتی به در حرم رسید، بسته بود. مرد، با نوری که هنوز از گنبد ساطع بود، در ورودی را یافت و کمی این پا و آن پا کرد که شاید نگهبانی در را باز کند. امّا خبری نشد؛ آرام و زمزمهوار گفت:
خدایا! اگر امام رضا(ع)، امام شیعیان، حقّ است، این در را باز کن.
در، تقّهای کرد و باز شد.
مرد، ترسید. سخنان مادرش درباره فریب شیطان، در گوشش پیچید. از کجا معلوم که اصلاً در محکم بسته شده بود؟ مرد، شتابزده، در را بست و از بسته شدنش مطمئن شد. آنگاه نفسش را حبس کرد و مقابل در ایستاد. اگر این بار هم در باز میشد، دیگر فریبی در کار نبود. مرد محکم و با اطمینان گفت: خدایا! اگر امام رضا(ع) حقّ است، این در را باز کن.
در تقّهای کرد و باز شد.
مرد، گریان، پا در حرم گذاشت و به سوی قبری رفت که نورش، گنبد را همچون خورشید، درخشان کرده بود.
منبع حکایت: «اثبات الهداه بالنصوص و المعجزات»، شیخ حرّ عاملی، ترجمه احمد جنّتی، ج ۶، ص ۹۳.