میهمان ماه / آسیه حمانی

 آسیه رحمانی از شاعران متعهد و خوش‌ذوق روزگار ماست که در سال ۱۳۴۵ در «چاه ملک» خور و بیابانک دیده به جهان گشود. وی در عرصه سرودن از طبعی خدادادی و نبوغی ذاتی برخوردار است.

وی پس از طیّ موفقیت‌آمیز مقاطع ابتدایی و راهنمایی تحصیلی، موفق به اخذ مدرک دیپلم فرهنگ و ادب گردید.
رحمانی پس از اخذ مدرک دیپلم ازدواج کرد، امّا علاقه شدید او به شعر و ادبیات باعث شد که حتی پس از ازدواج ـ در کنار امر خانه‌داری ـ به صورت غیررسمی‌به مطالعات خود در حوزه ادبیات ادامه دهد، به خصوص آنکه همسر او نیز در این راه مشوّق او بود.

مطالعه دواوین شعرای متقدم و معاصر، شرکت در انجمن‌های ادبی و جلسات نقد و بررسی شعر و تمرین و مطالعه، طبع او را بیش از پیش بارور کرد. از همین‌رو، وی دل‌سروده‌های خود را به روی کاغذ آورد و اوّلین سروده‌های خود را که در قالب غزل بود برای چاپ در اختیار نشریات ادبی قرار داد. استقبال جامعه ادبی از اشعار او باعث شد که او با اعتماد به نفس و خودباوری بیشتری در وادی ادبیات گام بردارد. وی در حال حاضر عضو انجمن ادبی شهرری می‌باشد و هر از گاهی نیز در جلسات نقد و بررسی شعر حوزه هنری شرکت می‌کند.

هرچند از این شاعر معاصر تا کنون دفتر شعری به صورت مستقل به چاپ نرسیده است، ولی اشعار او در اکثر نشریات، فصلنامه‌ها و جُنگ‌های ادبی به صورت پراکنده چاپ و منتشر شده است، از جمله در کتاب‌های «کوه‌ها سنگ می‌زایند»، «زخم زیتون»، «فصلنامه شعر» و…

با آرزوی بالندگی و شکوفایی هرچه بیشتر برای این بانوی شاعر که آینده روشنی در انتظار اوست، در ادامه، نمونه‌هایی از سروده‌های لطیف و زیبای او را با هم زمزمه می‌کنیم:

غزل شاد

آخرین مرد سحر زاد شبی می‌آید
گیسوانش یله در باد شبی می‌آید
می‌وزد آینه در آینه عطر نفسش
روح آیینه به امداد شبی می‌آید
ماه بر شانه گذر می‌کند از خیمه ابر
خیس از بارش فریاد شبی می‌آید
چهارده قرن گذشته‌ست ولی باور کن
به فروپاشی بیداد شبی می‌آید
چشم جنگل به تماشای قدش روشن باد
که به خون‌خواهی بیداد شبی می‌آید
به فراخوان غزل در شب طوفانی شعر
عاقبت آن غزل شاد شبی می‌آید


ابر دعا

ای که چون نور در آیین زمین مشهوری
زرد شد بی‌تو همه باغچه‌ها از دوری
کم کن این فاصله را وقت شکیبایی نیست
یک هزاره است که دل می‌بری و مستوری
روزها می‌گذرد بی تو غریبانه و سرد
در فراسوی کدامین شب غم محصوری
عطر کندوی لبت می‌وزد اینجا، امّا
نیست جامی‌که برد از سر ما مخموری
رودی از ابر دعایت به اجابت برسان
تا بیفتد به تن خشک درختان شوری
«عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد»
چقدر صبر چه‌اندازه غم مهجوری


خورشید حجاز

موعود بیا که برگ زردم بی‌تو
از دامن سبز باغ طردم بی‌تو
ای گمشده یادگار نرگس به خدا
من مثل نسیم هرزه‌گردم بی‌تو
چون صبر به لب رسیده در بند فراق
محکوم سیاهچال دردم بی‌تو
در قلعه ابرها نشینی تا کی
خورشید حجاز سرد سردم بی‌تو
هر جمعه نشسته دلشکسته بر خاک
از درد فراق گریه کردم بی‌تو
دنبال تو با چراغ می‌گردم من
مانند غریب دوره‌گردم بی‌تو
گویند: نگرد، نیست، امّا هستی
با این کلمات در نبردم بی‌تو
من منتظر تو تا ابد می‌مانم
هرچند رَود به باد گَردم بی‌تو

سبد راز
وقتی تمام پنجره‌ها باز مانده است
دیگر مگو که فرصت پرواز مانده است
در سرزمین روشن دل‌های حق پرست
درها هنوز رو به خدا باز مانده است
با آنکه چیده‌اند درختان سیب را
یک سیب سرخ در سبد راز مانده است
در بیکران ابری آن شهر دور دست
یک تن از آن قبیله طناز مانده است
گفتی سراب بود و توهّم، دروغ و شک
دیدی هنوز فرصت اعجاز مانده است
وقتی که می‌رسی تو به پایان خویشتن
انکار می‌کنی که سرآغاز مانده است


امید آسمانی

همراه آب و آینه می‌آیی
با یک بغل شکوفه صحرایی
من در نگاه سبز تو می‌جویم
تصویر یک بهار تماشایی
ای آخرین ستاره کجا ماندی
در امتداد این شب یلدایی
مُردم ز بس که جمعه تو را خواندم
آخر کدام جمعه تو می‌آیی؟!
امید آسمانی من مهدی
ای آخرین ذخیره دانایی
در انتظار روی تو می‌میرد
خورشید هر غروب به تنهایی
بردار این حصار جدایی را
از آن دو چشم مست اهورایی
تا گل دهد به شوق تو ای خورشید
نیزارهای وحشی دریایی
    ٭  ٭  ٭
سرد است و مه گرفته و ابری باز
هر جمعه بی‌حضور تو ای موعود
گم گشته در توالی این تقویم
پایان انتظار و شکیبایی

ماهنامه موعود شماره ۹۵

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *