رضا بابایی
بود آیا که در میکده هابگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس دربسته به مفتاح دعا بگشایند
هیچ صبحی نیست که شرمسار از تیره بختی خود، در عزای غیبت تو نباشد. هیچ گلشنی نیست که زردروی از خزان فراق، به خاری پناه نبرده باشد. و هیچ شمعی نیست که به امید سپیده ظهور، تا صبح فرج، در شبستان انتظار نسوزد.
با تو از کدام دلتنگی خود بگوییم؟ از تلخی فراق، یا سختی طعن هایی که میشنویم و دلخسته از آن میگذریم؟ ای آن که هر گیاهی در این باغ سبزینگی خود را، وامدار طراوت اوست و ای آن که هر مرغی در آسمان، پرواز را از نگاه تو آموخت ! جرعه ای از جام نیایش خود را در جان ما فرو ریز، تا ما نیز پیوستگی لطف مدام را بنوشیم.
ای خوب ترین! نمیگویم: «با من به از آن باش که با خلق جهانی » که می دانم تو با هر که همانی که اوست …. و این آغاز ماجرایی است که میان ما افتاده است. اما نه ; این حکایت تلخی است میان ما و ما . یعنی هر گرهی که هست در صورت مساله است، نه بر جبین پاسخ … و ما مانده ایم که با خود چگونه باشیم.
آیا دری هست که به روی تو بسته باشد!؟
آیا سری هست که زیر منت تو خاکساری نکند!؟
آیا چراغی هست که در سخاوت نور، پیش تو فروغی داشته باشد!؟
و آیا همه آنچه اهل دل گفتهاند – از فراق و وصال و … – جز در آستان تو معنایی دارد؟
ای همه خوبی و لطف ! روی به کدام کعبه، نماز عهد بگزاریم ؟ که تو خود مقصود کعبه ای و موعود قبله .
حضور غایبانه تو آخرین معجزه آسمان است، و جهان از روزی که این شگفتی نازل شد، از حضور غیبت تو سرشار است.
شگفتا! این چه غیبتی است که همه حاضران را به جوی نمی خرد، و خرمنی از شاهدان را به خوشه ای بر نمیگیرد!
غیبت، بهانه ای است برای انتظار، و انتظار بهایی است که با آن می توان یک خروار بهشت خرید.
حضور تو که هرگز غایب نمیشود، همان ظهور است بی نمک انتظار و ما حضور ملیح تو را که بهانه آن – نه بهای آن – انتظار کودکانه است، پرداخته ایم .
ای بقیت خدا! از ما جز چشمیبرای انتظار و دلی برای امید باقی نمانده است. این چشم و دل را نیز خاک راه تو کرده ایم; باشد که غباری از آن بر گوشه ای از قبای تو بنشیند.
ای پاک تر از نسیم و صادق تر از صبح !
از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر نافه که در دست نسیم سحرافتاد