شیداسادات آرامی
ماجرا در هفته دوم مرداد ماه، وقتی آغاز شد که زن جوان دریافت، همسرش با قبول پیشنهاد او، برای آوردن جعفر سمسار از خانه بیرون رفته است. آن روز، برای اوّلین بار، کار گِلمالی دیگچههای مسی را به جای نیمساعت، یک ساعت طول داد و حتّی وقتی که دیگچهها بعد از آبکشی، زیر نور تند آفتاب شیروان میدرخشیدند، باز هم به دلش نچسبید. ناچار بود همه را جز یکی دو تا، روی باقی اثاثیه بدهد برود. اگر تمیز و سفید بودند، با قیمت بیشتری هم فروش میرفتند. زن در اندیشه خود، همسرش را در حالی که سالخورده شده، دید که در خدمت مردی آسمانی و بزرگ، عمر میگذراند.
در هفته اوّل مرداد ماه، روز پنجشنبه، وقتی هُرم هوای گرم، توی سایه بیدهای مجنون گوشه حیاط، کسالتبار و آزاردهنده شده بود و حتّی نسیمیکه گاه از جانب کوههای خراسان میوزید، هم، توان جابهجایی هوای دم کرده را نداشت.
سر ظهر بود که زن سفره پارچهای را که پر بود از نقوش بتّهجقّهای سبز و قهوهای روی تخت چوبی زیر سایهسار پهن کرد و خرده نانها را درون کاسه لعابی پر از ماست و خیار ریخت. پسرکی با کیسه نخی که سرش با بندی محکم شده بود خیز برداشت روی تخت و مرد و دو دختر که دست هر یک چیزی بود، نیز روی تخت نشستند. زن، ساکت و آرام، کشمش و پیازهای خرد شده را هم به کاسه لعابی سبز اضافه کرد، دست آخر هم چند پر ریحان و نعناع خشک شده.
بچّهها دست از بازی برنمیداشتند یکی از آنها چیزی را پرتاب کرد و آن دو تای دیگر از تخت پریدند و دنبال هم دویدند. حیاط خانه، درَندشت بود، یک مربع بزرگ بود با حوضی پنج ضلعی فیروزهای در وسط که دور تا دورش پر از گلدانهای شاهپسند بود و بچّهها، هرگوشه که میرفتند جلوی دید بود. مگر آنکه میرفتند پشت ستونهای سفیدی که جلوی اتاقها روی ایوان خانه، عمود شده بود. آن دست حوض، اتاقها بودند ۵ اتاق دور تا دور و یک پنج دری مهمانخانه با درهای چوبی آبی کنار هم و این طرف حوض، روبهروی اتاقها، ردیف بید و چنار و نارون بود. زیر سایهسار درختان، دو تا تخت چوبی کنار هم که رویش حصیر گذاشته بودند و دورش مخدّههای رویه مخمل با گلدوزی دستدوز. بچّهها برگشتند روی تخت و یکی گفت:
ـ آخ جون آبدوغ خیار.
مرد گفت: چقدر دلم تنگ شده بود برای آب دوغ دور همی.
زنش ـ پروانه ـ خندید. یکی از بچّهها گفت: مگر در سفر چه میخوردید؟
مرد گفت: غذا میخوردیم، هرجوری که میدادند. مثلاً در خشکی منزلی که کرایه میکردیم، پول میدادیم و صاحب آن خانه برایمان رشته پلو یا غذای گوشتی میپخت، در کشتی، هر که هرچه همراه داشت میخورد. گاه دو سه نفر با هم شریک میشدیم.
مرد به بهانه خوردن غذا ساکت شد، نمیخواست بیشتر توضیح دهد. علّتش را جز خودش کسی نمیدانست.
سراسر وقت ناهار، با شیطنت و صحبت بچّهها، سپری شد و آن روز میرفت تا مثل همه روزهای خوب خدا، بیآنکه تصمیم خاصّی گرفته شود، بگذرد، امّا اینطور نشد. چون مقدّر شده بود، در هفته اوّل مرداد ماه، درست بعد از ناهار و چای، حاجی عبدالکریم، بنشیند روی تخت، به مخدّه تکیه دهد و بچّههایش را ببیند که سالم و سلامت روی بالشتکهای مخصوصشان توی سایهسار بیدها خوابیدهاند و زنش پروانه، بعد هفتهها، مهمانداری و بشور و بسّابها در فرصتی، نشسته کنار او به چای خوردن و صحبت و مرور خاطرات.
مرد با بادبزن حصیری که کنار دستش افتاده بود، کمی پروانه را باد زد و گفت:
ـ سنجاق زیر گلویت را باز کن، اینجا به جایی مشرف نیست، باز کن و راحت باش.
پروانه با تُن صدای پایین، فقط گفت: راحتم. امّا متبسّم، استکان کمر باریک چای را توی نعلبکی گذاشت و سنجاق نقره کار فیروزهای را از زیر گلویش باز کرد و روسری سهگوش را کمی عقب کشید. دو سه تار مویی که روی پیشانیاش چسبیده بود، او را شبیه دخترکان معصوم روستاهای شیروانات و اطراف آن کرده بود. خودش حس کرد، بادی که از بادبزن حاج عبدالکریم به سوی او میوزد، دلکشترین نسیمی است که در عمرش به سوی او وزیده است و با خود فکر کرد که دلش چقدر برای این روزهای خوب و خوش تنگ شده و این حرفها را به خود میرزا هم گفت.
میرزا باقی چای پروانه را خورد و مهربانانه گفت: من هم همینطور. آدمها وقتی از هم دور میشوند، تازه قدر یکدیگر را میدانند.
ـ تو راست میگویی حاجی. فراق آدمها را بیشتر به یاد گذشته میاندازد.
ـ هان! پس تو هم دلتنگ بودهای؟
پروانه چشمان مورّب و سیاهش را به چشمان حاجی عبدالکریم دوخت:
ـ اگر از دلتنگی تو بیشتر نبوده باشد، کم هم نیست. به واسطه آنکه تو سرگرم اعمال حج بودی و من بودم که جای خالی تو را هر روز میدیدم.
و سکوت کرد امّا حس کرد، مرد جوانش بعد از این سفر ۶ـ۷ ماهه، چقدر پخته شده است. انگار که بزرگتر شده، هرچند چهرهاش هیچ تغییری نکرده بود. یا همان محاسن کوتاه و مشکی و پرپشت نشان میداد و تنها تفاوتش کلاه سفید توری بافت روی سرش بود. امّا پروانه، مطمئن شده بود که کار سر حجره بزازی توی بازار، این همه او را مرد نمیکرد که سفر چندین ماهه.
حاجی هم پنداری در همان حواشی، اندیشه میکرد چون از پروانه پرسید:
ـ در این چند ماه، غلامرضا مواجب را سر وقت میآورد.
ـ میآورد
حاجی، به مخدّه لم داد: با بچّهها سختی کشیدی هان؟
ـ سخت که بود، امّا چون از امانتهایی نگهداری میکردم که روزی باید سالم تحویل میدادم، سختیاش را میپوشاند. خداوند، بسیار یاریمان کرد.
حاجی با عشق به چشمهای پروانه که سیاه و درخشان بود و پوست آفتابسوختهاش را تحت شعاع قرار میداد، چشم دوخت و دستهای حنا بسته او را در دستان بزرگ و زبر و مردانهاش گرفت و گفت:
ـ ای کاش برای تو و بچّهها از مکّه، چیزی میآوردم.
و سر به زیر و شرمنده ادامه داد: اگر کیسه پولم را در راه و قبل از رسیدن به مکّه، از دست نداده بودم، بیشک…
پروانه نگذاشت حاجی ادامه دهد و بلافاصله گفت:
ـ فراموش کن. سلامتی تو بهترین سوغات من است. امّا مفصّل تعریف کن که چه اتّفاقی برای کیسهات افتاد، خبرش را داشتم. بگو چه کردی با این مصیبت؟
حاجی نمیدانست از کجا باید شروع کند. در حالی که چهار زانو مینشست، گفت:
ـ یادت هست کیسه طوسی رنگی برایم دوختی که درون آن هم جیب کوچکی که با زیپ باز و بسته میشد، …
ـ خب!
حاجی عبدالکریم با اشتیاق ادامه داد: در همان روزهای نخستین سفر، در کشتی با خودم فکر کردم بروم طبقه پایین کشتی که اغلب خلوت بود و کیسهام را سر فرصت خالی کنم و حساب و کتاب کنم. ۱۵۰ لیره را درآوردم، ۵۰ لیره برای سوغات و خرید درون جیب کوچک آن گذاشتم و مابقی را دستهبندی کردم و مرتب درون کیسه جای دادم. نمیدانم چقدر طول کشید که سر به زیر مشغول بودم امّا همینکه آمدم کیسه را به کمرم ببندم، دیدم صدایی از بالای سرم، توجّهام را جلب کرد. دیدم ای دل غافل، در سقف بالای سرم که کف عرشه به حساب میآمد، پنجرهای برای هواکش تعبیه شده بود که من از آن غافل بودم و مردکی شرور، از منافذ آن، به من و کیسه و سکهها، خیره مانده بود. آنقدر که با وجود خیره ماندن چشمهایمان به هم، هنوز نگاه برنمیداشت. پیدا بود که از ابتدای ورود به طبقه پایین و آغاز شمارش، همه را در فراغت و دقّت دیده، به روی خودم نیاوردم و رفتم، سر جایم نشستم که پس از مدّتی سر و صدایی از طبقه بالای کشتی، مسافران را از استراحت بیدار کرد. مردی میگفت: «ای مردم! چه نشستهاید به آسودگی خیال، حال آنکه کیسه سکّههایم به سرقت رفته است».
از منفذ بالا را دید زدم، همان مردک سیاه چرده و ریز نقش را دیدم، بی هیچ نشانی از مردانگی.
_ ماتم زده و غم زده در همان طبقه زیرین ماندم. ساعتی گذشت و از مسافرانی که از طبقه بالا میآمدند، ماجرا را سؤال میکردم. آنها گفتند: مردی است که ادّعا میکند کیسه طوسی رنگش که جیبی کوچک داخل آن دوخته شده، همراه ۱۵۰ لیره داخل آن را گم کرده، مرد غریبه گفت: گویا کسی از او دزدیده است و به همین علّت، ناخدا سه نفر را مأمور بازرسی مسافران و وسایلشان کرده، تازه هر کسی دزد کیسه باشد، به دریا انداخته خواهد شد. پروانه متأثر از مصیبتی که همسرش به آن دچار شده بود، یا گریهاش گرفته بود یا از شدّت خیره شدن به صورت مرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود و همچنان بیهیچ کلامی فقط گوش میداد.
حاجی ادامه داد: در برزخی گرفتار آمده بودم که خدا نصیب هیچ کس نکند. هرچه فکر کردم چارهای ندیدم که به خاطر جان و آبرویم، از مالم بگذرم. کیسه طوسی رنگ را از کمرم باز کردم و در تنهایی به کنار آمدم که دستم به راحتی به آب خروشان میرسید. آهسته خطاب به مولایم امیرالمؤمنین(ع) گفتم:
ـ علی جان! تو امین خدا هستی و من اینک بنده بیپناه خداوند. کیسه سکههایم را به تو میسپارم. بگیر.
حاجی سرش را پایین آورد و سکوت کرد و پروانه حیرتزده پرسید: حاجی! تو چه کردی؟ کیسه را در آب انداختی؟ با آن همه سکه؟ حاجی حرفی نمیزد، امّا پروانه هنوز هیجانزده بود: پس باقی سفر را چه کردی؟ مکّه، مدینه، پناه بر خدا. باقی را برایم بگو!
حاجی عبدالکریم گفت:
ـ دست خالی، با دلی اندوهناک، سر جایم نشستم که بعد از دقایقی اگر چه کوتاه، امّا برای من، یک عمر، آن سه نفر مأمور ناخدا، همراه آن مردک از خدا بیخبر، به طبقه زیرین کشتی آمدند و شروع کردند به تجسّس مسافرانِ آن طبقه و از جمله من، نگاه آن مردک، وقتی از خشم لبش را میجوید و صورت زنانه و بدون ریش او تیره و سرخ شده بود، بسیار آزار دهنده بود. اصرار میکرد که مرا تفتیش کنند و مأموران ناخدا، مستأصل میگفتند، «بنده خدا، همین جامه را بر تن دارد، که ما چندین بار گشتیم». دست آخر هم ناخدا، کلّی با او جرّ و بحث کرد که چرا به مسافران خانه خدا، بهتان میبندی و فلان و بهمان و در بین مسافران، اینطور جا افتاد که او فردی دروغگوست و مسافران از او فاصله میگرفتند. امّا هرچه بود، اینها که برای من کیسه پول نمیشد.
سرت را درد نیاورم پروانه، کجا بودی که اوضاع رقّتبار مرا ببینی. وقتِ رسیدن به مکّه، از کشتی پیاده شدم و تنها توانستم با فروش بعضی وسایل که به آنها احتیاجی نداشتم و یکی دو دست از لباسهایم پول اندکی دست و پا کنم و اعمال حج را به جا بیاورم، بعد هم به مدینه رفتم و پس از زیارت قبر مطهّر حضرت رسول(ص) رهسپار عراق شدم.
پروانه پرسید: عراق!
حاجی عبدالکریم گفت:
ـ عراق! درست گفتی. رفتم تا کیسه امانتیام را از امیرالمؤمنین(ع) پس بگیرم.
پروانه خندید و پیالهای از آب کوزه گذاشت مقابل حاجی. دلش برای مردش سوخت که در غربت سختی کشیده، حال آنکه او در کنار فرزندانش خوب و خوش و تنها دلتنگی را تحمّل کرده است.
حاجی با پشت دست، آب از سبیلش گرفت و ادامه داد:
ـ در عراق، پیش از هر کار، به زیارت قبر امیرالمؤمنین(ع) رفتم و خالصانه و با یقین به اینکه حرفهایم را میشنود، عرضه داشتم: سالار من! کیسه پولی را که در دریای عمان به شما سپردم؛ اینک سخت به آن محتاجم، عنایت فرمایید کیسه را بدهید. گریان و دلشکسته، شب به کاروانسرا برگشتم و بعد از مختصر شامی، خوابیدم. وقت سحر وجود مقدّس امیرالمؤمنین را در خواب دیدم که فرمود:
ـ برو قم و کیسهات را از میرزای قمی۱تحویل بگیر.
ـ میرزای قمی دیگر کیست؟ اسمش را تا حال نشنیدهام.
حاجی گفت: من هم نشنیده بودم. فردا روز دوباره به حرم مطهر رفته و دربست و توسّل و گریه کردم که چرا جوابم را نمیدهی، شب عین همان خواب شب قبل را دیدم. در روز سوم، مستأصلتر از قبل، به حرم رفتم و نماز و دعا خواندم که یا علی! کیسهام را بده بروم پی کارم. شب سوم، باز هم حضرت مرا در خواب به میرزای قمی حواله فرمود.
پروانه پرسید: واقعاً میرزای قمیکه بود، حاجی عبدالکریم!
ـ همین سؤال را در خواب از حضرت سؤال کردم، ایشان فرمودند، مرجع تقلید و شناخته شده است. برو.
ـ گفتم یا علیجان! مشکلم این است که چطور خودم را به قم برسانم، در حالی که اکنون در عراقم و در نهایت فقر و تنگدستی. چیزی ندارم و علی(ع) فرمودند که: به بازار برو، به این نشانی و از علی۲صرّاف نامی، بیست لیره بگیر و برو.
حاجی خیره به آسمان ادامه داد:
ـ فردا اوّل صبح، رفتم سراغش. بنده خدا از اسمم پرسید. گفتم: فلانم. بعد گفت: کاری داری؟ گفتم: حواله دارم، تنها پرسید چقدر است؟
گفتم: بیست لیره.
بعد هم از کشوی میز، آن مبلغ را داد و بی هیچ حرف دیگری از همان صرّافی، راهی بازار شدم و پارچه پیراهنی زربافت تو و سوغات بچّهها و فامیل را از آنجا خریدم و یکراست راهی ایران و شهر قم شدم.
پروانه، از تعجّب دیگر نمیتوانست سؤالی بپرسد. فقط نگاه میکرد و خوب گوش میداد. مردش ماجرای عجیبی را پیدرپی و بیهیچ وقفهای به آسانی بیان میکرد. ماجراهایی که هر کدامش میتوانست مدّتها، فکر پروانه را به خود جلب کند.
حاجی ادامه داد: ـ در قم، بعد از زیارت قبر فاطمه معصومه(س)، رفتم به در خانهای که بعد از پرسوجو، دریافتم مولایم مرا در نجف به او حواله داده است.
حاجی ادامه داد:
ـ وقت قیلوله رسیدم در خانهاش؛ خانهای کاهگلی و ساده، در یکی از کوچه پس کوچههای آفتاب خورده شهر قم. در را که زدم، نوکرش آمد دم در. گفتم: با میرزا کار دارم. گفت: وقت قیلوله آمدی، ایشان خواب هستند.
پروانه! خستگی یک طرف، هیجانی که برای دیدنش داشتم، از طرفی دیگر طاقت نیاوردم، اصرار پشت اصرار که عمو جان! عرضم کوتاه است. از راه دوری آمدهام. گرفتارم. بیدارشان کنید. عرض کوتاهم مهم است. آنقدر اصرار کردم که نوکر با تغیّر گفت:
ـ خیلی عجله داری؟ عرضت کوتاه است. باشد. چرا وقت نمیشناسی، خودت برو، در اندرونی را بزن و آقا را از …
داشت بنده خدا حرف میزد، نایستادم تا تمام کند، رفتم جلوی اندرونی و دقّ الباب کردم.
پروانه همچنان که به حرفهای حاجی گوش میداد، بچّهها را دید که از خواب بیدار شدند و بیسر و صدا رفتند لب حوض پی بازی و حاجی در عالم خاطرات خود با خونسردی ادامه داد:
ـ وقتی در زدم خیلی طول نکشید که صدایی از داخل خانه خطاب به من گفت:
حاجی عبدالکریم، تأمّل کن. آمدم. پروانه یکّه خورد. ابروهای به هم پیوستهاش زیگزال شده بود:
ـ تو که گفتی، نمیشناختیاش اسمت را از کجا میدانست؟
ـ الله اعلم. من از کجا بدانم؟ وقتی در را باز کرد، او را دیدم به هیئت علما؛ چهرهای نورانی و مهربان داشت، با محاسنی بلند و سپید. قبایی کرباسی و کهنه بر تن داشت. ساده بود و آشنا. کیسهام را از زیر عبایش بیرون آورد و گفت: بشمار، ببین همه چیز درست است؟
پروانه! به جان تو کیسه همان بود که تو دوخته بودی، طوسی رنگ با جیبی در داخل، پولها را شمردم، بیکم و کاست، بود، اصلاً دست نخورده، به همان شکل که در کشتی شمرده و تقسیم کرده بودم، از خوشحالی بازگشت سرمایهام، دستانش را بوسهباران کردم و وقت رفتنم گفت:
ـ به وطنت برو و بدان! راضی نیستم این موضوع را تا وقتی که زندهام، جایی بازگو کنی.
پروانه، کمابیش ارتعاش دردناک اضطراب را درونش احساس میکرد، شاید هیچگاه اینهمه در پهلویش، حس خلأ و گزش را تجربه نکرده بود. رو به حاجی با سردی گفت:
ـ حاجی! الآن نه وقت شوخی است. همه حرفهایت را با سادهلوحی باور کردم. این است مزد صداقت من که هر چه میخواهی میگویی؟ حاجی برآشفت: قسم به خدای عزّوجلّ که جز راست و حقیقت نگفتم. کیسه را از دست میرزای قمیبازستاندم. به همان شکل که گفتم.
پروانه نگاه به حصیر روی تخت دوخته بود، گفت: خبرش را داشتم که پولهایت را در کشتی از دست دادهای و آنکه عازم عتبات شدهای به بعد را نه، حاجی قبول کن که هضم حرفهایت سنگین است.
برای لحظهای چنان سکوت عمیقی حکمفرما شد که گویی کلّ شهر شیروان خراسان، در خواب عمیقی فرو رفته است. هیچ صدایی از هیچ کجا شنیده نمیشد. گویا بچّهها، با دست و پایی در حال بازی، بین زمین و هوا معلّق درآمدهاند. در توقّف ناگهانی زمان، کودکان به شکل مجسّمههای خندان مینمودند. انگار بادی نمیوزید و شاخههای بید هرگز در عمرشان به هم برخورد نکردهاند. هیچ بلبلی نخوانده و هیچ موج صدایی در هوا تشکیل نشده است. چرا؟ چون سکوت مبهم و گنگی، همه وجود پروانه را پر کرده بود. اوّلین عکسالعمل او، بعد این ثانیههای بهت، گریه بود.
ـ چرا اینطور شدی پروانه!
و پروانه همزمان با سیل اشک که از چشمه چشمهای مورّب و سیاهش میجوشید، گفت:
ـ بنده خدا! پس چرا شهر قم و آن عالم بزرگ را رها کردی و آمدی؟ چطور دلت آمد که از او به این آسانی دست بکشی و برای کسب معنویت و رشد از وجودش چشمپوشی کنی؟ حاجی، میخواهم بدانم، چطور دلت راضی شد؟ چطور؟
حاجی درمانده گفت:
ـ این چه حرفی است؟ چه میکردم؟ نمیآمدم؟
پروانه اشکهایش را پاک کرد، صدایش بم شده بود، سری به حال یأس تکان داد و گفت:
ـ باید که برای خدمت به او و کسب کمال میماندی. چطور محضرش را درک کردی و به این قدر اندک بسنده کردی و قانع شدی.
ـ حاجی با تأمّل گفت: نمیدانم، شاید تو راست بگویی، امّا حال آن وقت مرا درک کن. شوق دیدار تو و بچّهها و پدر و مادرم و اقوام و دوستان باعث شده بود که در آن لحظات به هیچ چیز جز بازگشت فکر نکنم. شگفتیام در همان چند دقیقهای بود که در آن واقع میشدم، حال نیز که فرصت از دست رفته است. فکرش را نکن. افسوس چه فایده دارد؟
پروانه مثل حاجی نبود که فکرش را نکند. این را از حرفهای بعدی او، میتوان دریافت. او آنقدر از سخنان حاجی شگفتزده بود که دیگر گرمش نبود. به عکس، گزندگی سرما را در پاهایش احساس میکرد. آهسته سربلند کرد. در چشمان سیاهش، التماس موج میزد.
ـ قبول کن که هنوز وقت نگذشته است. میتوان بار سفر بست و برای همیشه به شهر قم که از شهرهای متبرّک است، سفر کرد و این روزهای باقی مانده عمر را در محضر میرزای قمی سپری کنیم. برخیز حاجی، که هنوز وقت نگذشته است. هرچه داریم میفروشیم و پول نقدی فراهم میکنیم. حاجی عبدالکریم مسحور حرفهای پروانه، دائماً چهره آرامشبخش و ملکوتی میرزای قمی را میدید که به او لبخند میزند. شرم و آزردگی خاطر در وجودش بههم آمیخته بود با خود اندیشید خوب است برای همه عمر خود از وجود عالمی چون میرزای قمیبهره بگیرد.
بعد از این صحبتها، از هفته دوم مرداد ماه بود که، بوی سفر، همه جای خانه پیچید و سراسر هفته دوم، به فروش دار و ملک و باغ و حجره گذشت و پروانه هم تا توانست دیگ و دیگچهها را سابید و گلمالی کرد و شست و جز به ضرورت ظرف و بغچه و رختخواب برای خودش برنداشت. هفته سوم، خودشان بودند و بچّهها و چند دست اسباب ضروری زندگی و البته به علاوه پول نقدی که برای امرار معاش مهیا شده بود.
هفتهها گذشت و زمان افسارِ گذشتِ هفتهها و ماهها را در دست گرفت و با خود میکشید. همچنان که شترها پشت سر هم در بیابانها نرم و با وقار پیش میرفتند و بغچهها و دیگچه و پریموس و رختخوابها را با خود میبردند. حاجی و زنش ـ پروانه ـ روی قاطرها، چرت میزدند و در عالم خواب و بیداری روز خداحافظی از شهر و خویشان را یادآوری میکردند. بچّهها خداحافظی از دوستانشان را بارها و بارها در ذهن مرور کرده بودند و با چشم امید به روزهای پیش رو و آشنایی با دوستان تازه، سختی راه سفر را بر خود هموار میکردند. در بیابان فقط صدای بیوقفه باد و صدای سمّ حیوانات، به گوش میرسید. حتّی راهنمای قافله نیز کم صحبت میکرد و اغلب اوقات به افقهای دور بیابان چشم میدوخت. در روزهای پایانی سفر، که کاروان شب و روز در حرکت بود و حیوانات هم خسته بودند، صحبتهای بین افراد کاروان خیلی کمتر شده بود و در شبی که هوا بسیار تاریک بود و اثری از ماه در آسمان دیده نمیشد و هیچ آتشی هم روشن نکرده بودند، حاجی وقت گذاشتن خرما در دهان حس کرد بغض سنگینی راه گلویش را بسته است. خرما را فرو داد و آشوب دلش را ندیده گرفت. در شبهای بعد، بچّهها دنبال ستارههایی بودند که هر شب تعقیبشان میکردند و دریافتند که افق، در مقایسه با قبل، کمی پایینتر آمده، چرا که ظاهراً ستارگان را بر سطح بیابان میدیدند و همانجا بود که راهنما گفت به زودی به آبادی قم که همان مقصد است، خواهند رسید.
بعد از طلوع آفتاب بود که قافله چند نفری شترها و خانواده حاجی عبدالکریم شیروانی، غافل از پرنده سیاه مرگ که با بالهای عظیم و گشوده خود، سایه ماتم را بر شهر گسترانیده بود، با دلی پر امید، وارد شهری غریب شدند. حاجی خاطره ورود ماههای قبل را به یاد آورد و آن منظره دلهرهآور را پروانه دید، عکس العملی نشان نداد تنها مثل کسی که پلک زدن را فراموش کرده باشد رو به حاجی گفت:
ـ این ممکن نیست. دیر شد… خیلی دیر… حاجی! غیر ممکن است. این حقیقت ندارد.
و خودش را از قاطر پایین انداخت در حالی که چادر سیاه و روبندی سپید او را احاطه کرده بود… و بچّهها با دیدن آنچه مادر دیده بود شگفتزده پرسیدند:
ـ پدر جان مگر امروز عاشوراست؟ اینجا چه خبر است؟ چه کسی از دنیا رفته است؟ و حاجی آرام گفت: کسی از دنیا نرفته، فرصتی از دست رفته.
حاجی عبدالکریم شیروانی۲ و خانوادهاش برای همیشه در شهر مقدّس قم ماندند و تا سالیان بعد، مردم همچنان پیرمرد سالخوردهای را هر روز میدیدند که در قبرستان شیخان قم، سر قبر میرزا ابوالقاسم گیلانی معروف به میرزای قمی، قرآن میخواند، گریه میکند و آنجا را جاروب و نظافت میکند. هیچ کس از مردم قم، از حکایت این پیرمرد سالخورده و خانوادهاش خبردار نشد و کسی نفهمید این قافله چند نفره در روز ورود به قم، چه حالی داشتند وقتی دانستند روزهای گذشته، میرزای قمی از دنیا رحلت کرده است و آرزوی خدمت در محضر او را برای همیشه از دست دادهاند…
ماهنامه موعود شماره ۱۱۰
پینوشتها:
٭ با استفاده از: دارالسّلام و کرامات الصالحین مرحوم نراقی.
۱. ابوالقاسم بن محمد حسن، معروف به میرزای قمی، از فقهای بنام شیعه است. وی اصالتاً گیلانی و تولّدش در سال ۱۱۵۲ق. در جابلُق بوده است و تحصیلات او در عراق نزد آیتالله بهبهانی و دیگر علما بوده است. وی پس از تحصیلات عازم قم شده و همانجا ماندگار میشود که به میرزای قمی معروف میشود. وی دارای تألیفات متعدّدی میباشد: کتاب قوانین در اصول، جامع الشتات در فقه (به زبان فارسی)، غنایم (فقه استدلالی)، مناهج در فقه، معین الخواص در فقه و رسائل دیگری در فقه، اصول، کلام و حکمت، منظومهای درباره علم معانی و بیان، دیوان شعری در حدود ۵ هزار بیت.
وی در سال ۱۲۳۱ ق. در شهر قم وفات یافت و شهر قم چون روز عاشورا عزادار شد و پیکرش با تشییع شیعیان در قبرستان شیخان، به خاک سپرده شد. (برگرفته از کتاب کنیه و القاب؛ معارف و معاریف(دایره المعارف جامع اسلامی، ج۵، ص۶۴۴))
۲. اسم مستعار است.
ـ در کتابها آمده است که حضرت آیتالله العظمیبروجردی هر موقع حاجتی داشت میآمد شیخان سر قبر میرزای قمی و میفرمودند: «جناب میرزا بیا بین من و عمّهام واسطه شو».
آوردهاند که شخصی آمده بود سر قبر حضرت معصومه(س) یک هفته دائم التماس میکرد که من یک خانه میخواهم بعد از یک هفته خطاب به ایشان گفت: خانم جان! یک هفته دائم التماس کردم، خبری نشد. بعد در شب، خواب حضرت را میبیند که به او میگویند، یک هفته دل مرا خون کردی، اگر خانه میخواهی سر قبر میرزای قمیبرو.
ـ در کتاب «حضرت معصومه، چشمه جوشان کوثر» آمده، شیخ عبّاس قمی در خواب میرزای قمی را میبیند و از او میپرسد که آیا حضرت معصومه(س)، حقّ شفاعت مردم قم را دارد و میرزای قمی در جواب میگوید، شفاعت مردم قم از من هم برمیآید، حضرت معصومه(س) حقّ شفاعت همه عالم و آدم را دارد.