بیا که عشق ببارد
محمد رضا سلیمى
چه سال ها که گذشت و بهار منتظر است
بهار زخمى پشت حصار منتظر است
چه سروها که به دست تَبر شهید شدند
شقایق دل ما، داغدار منتظر است
از این لباس سیاه عزا، دلش پوسید
سحر مگر برسد، شام تار منتظر است
بهانه گیر شدند و به گریه افتادند
ستاره کُشت خودش را، سه تار منتظر است
چه قدر پنجره باز است رو به سوى امید
چه قدر دلشده ى بیقرار منتظر است
مگر به مقصد خورشید رو بگرداند
در ایستگاه تغزّل، قطار منتظر است
کویر شد دل عشّاق و آسمان خشکید
بیا که عشق ببارد، بهار منتظر است