اینجانب محمّد مهدی ناصری در یازدهم فرودین ماه سال ۱۳۴۰ ش. در شهر «فریمان» به دنیا آمدم. پدرم ـ که چند سالی است به آسمان کوچیده است ـ از روحانیونی بود که در زمان حیات پر برکت خویش، نمایندگی آیا ت عظام، آیتالله سبزواری و آیتالله گیلانی را به عهده داشت.
پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه و اخذ مدرک دیپلم به خاطر عشق و علاقهای که به هنر خوشنویسی داشتم، به عضویّت این انجمن درآمدم و موفّق به دریافت مدرک «عالی» خوشنویسی از این انجمن شدم. در حال حاضر نیز به عنوان «کارشناس فرهنگی» در «دانشگاه علوم پزشکی مشهد» مشغول خدمت هستم.
علاقه من به شعر و ادبیات از دوران نوجوانی آغاز شد. در آن دوران گاهی احساسات خود را در قالب شعر بیان میکردم و برای دیگران میخواندم. تشویق دیگران باعث شد که به استعداد خدادادی خود در زمینه شعر پی ببرم و در این زمینه به صورت جدّیتر کار کنم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز گاهی شعرهای من در مجلّات و روزنامههای استانی و کشوری چاپ شده است. ضمناً من عضو شورای نویسندگان برخی از نشریّات دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی مشهد نیز هستم و با سایر انجمنهای ادبی از جمله انجمنهای ادبی: فردوس، ارشاد اسلامی و … همکاری دارم.
عناوین آثاری که تا کنون از من منتشر شده است، به شرح زیر است:
۱. «یک غزل مهمان من باش» (مجموعه شعر)؛
۲. «ترجمه منظوم خطبه غدیر».
مجموعه شعر جدیدی نیز دارم که انشاءالله در آینده نزدیک منتشر خواهد شد.
تقدیم به سالار شهیدان کربلا، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)
واقعه
یک پیکر پاکیزه اینجا سر ندارد
افتاده روی خاکها یاور ندارد
آنجا کنار سنگ خونین و سیاهی
انگشتی افتادهست انگشتر ندارد
یک ذوالجناح خسته خونین یال و زخمی
سر بر زمین میساید و افسر ندارد
حجمی عظیم از شعله خورشید و آتش
بر خیمهها میسوزد و آخر ندارد
بیماری از خیل نکویان بهشتی
بیتاب در تب سوزد و بستر ندارد
هی افتد و هی خیزد و هی اشک ریزد
طفلی به روی خار و خس مادر ندارد؟
در حسرت یک جرعه نور از مهر کوثر
این خیل مستان، وای آبآور ندارد
گویا قیامت در همین نزدیکی ماست
«یک ذوالفقار افتاده و حیدر ندارد»
هستی نگاه خویش را پوشید از غم
یک پیکر پاکیزه اینجا سر ندارد
٭٭٭
هر صبح جمعه …
یاد تو را یک روز میپاشم به دریا
تا گل بروید روی دریاهای فردا
نام تو را یک روز میگویم به خورشید
تا گرمی مهرت بتابد روی دنیا
یک روز با گُل از تو خواهم گفت، تا باد
بوی تو را افشان کند بر کوه و صحرا
از عشق پاک تو سخن با ابر گویم
تا عشق بارد بعد از این از آسمانها
راز تو را یک بار خواهم گفت با شب
تا گیرد از ژرفای چشمان تو معنا
یک لحظه گر بخشی نگاهت را به مجنون
از خاطر خود میزُداید نام لیلا
ای خوب من، ای مهربان، ای آسمانی!
ای آشنای درد من! روح مسیحا
هر صبح جمعه، بر لبم نام خوش توست
من چشم در راهم تو را، ای عدل زیبا
٭٭٭
صفای اهل ایمان در نماز است
گریز از مکر شیطان در نماز است
طلب گر میکنی قُرب الهی
تمام قُرب یزدان در نماز است
قرار دل مجو در جای دیگر
تو را آرامش جان، در نماز است
نسیم روحبخش آشناییست
ثبات عهد و پیمان در نماز است
بُوَد تجدید میثاق الهی
رضای حیّ سُبحان در نماز است
غُبار جان اگر خواهی که شویی
به باغ جان، گُل باران در نماز است
٭٭٭
برشی از یک مثنوی بلند:
اُمید آخرین
عشق میروید چو گل در باغ دل
عشق افزون مینماید داغ دل
لالهها میروید از آن چون چراغ
روشنی میبخشدت گاه فراغ
عشق را افسون و افسانه مدان
عشق را دریا و دام و دانه دان
مرغ دل اُفتد چو اندر دام عشق
کی تواند او پَرَد از بام عشق؟
یا شود چون غرق در دریای عشق
مینهد سر تا ابد در پای عشق
عشق شاید در گلوی بلبل است
عشق شاید سرخی رنگ گل است
عشق شاید میوزد همچون نسیم
عشق شاید قلبکی باشد سلیم
ای به رگهای تو جاری نور حق
هر دو عالم بر صفایت متّفق
هرچه دارم از تو باد ای مهربان!
روح و جسم و جان و مال و خان و مان
تا همیشه غُصّههای من تو باش
شعرها و قصّههای من تو باش
چشم در راه توام، ای روح دین
جانِ هستی، ای امید آخرین!
ماهنامه موعود شماره ۱۱۹