راهنماى خلق عالم
آنکه از خوف خدا شب زنده دارى مى کند
سجّده بر درگاه حق با شرمسارى مى کند
شب نمى خوابد ز روى صدق و اخلاص و صفا
مستمندان را به شام تار یارى مى کند
شیر یزدانست در میدان رزم روزگار
لیک از خوف خدا، شب زنده دارى مى کند
رهنماى خلق عالم، پادشاه جن و انس
هم ولى اللَّه بود، هم شهریارى مى کند
با همه جاه و جلال و قدرت و فرّ و شکوه
در دل شب از صفا، پیوسته زارى مى کند
پیرو شاه ولایت، کى هراسد از خسان
بر سر دار ار برندش پایدارى مى کند
جان فداى رهروى باید کنى »ناصرچیان«
کو به راه حق شناسى جان نثارى مى کند
سیدابوالفضل ناصرچیان اراکى
امیر عاشقان
از مشهد خون، بانگ اذان مى آید
سردار گل از خوانف خزان مى آید
از دشنه ملحدان پنهان در شب
سیلابه خون ز هر کران مى آید
پیرى که دلش آینه بینایى ست
با جاذبه عشق، جوان مى آید
یارى که زبان آفرینش داند
از وادى بى حد و گمان مى آید
اى منتظران خسته شهر حصار!
آن مرد همیشه قهرمان، مى آید
از راه مه آلود افق، منجى خاک
با اسب ستاره دمان مى آید
اى جوهریان! مژده که منظومه گل
با کوس سپیده دم، عیان مى آید
بر بام فلق منادى بیدارى
گوید که، امیر عاشقان مى آید
اى شب زدگانف خفته! بیدار شوید
خورشید دل از مشرق جان مى آید
در گلشن شعله، سربداران شهید
گفتند که، صاحب زمان مى آید
نصراللَّه مردانى
جمکران
صد قافله دل، به جمکران آوردیم
رو جانب صاحب الزمان آوردیم
دیدیم که در بساط ما آهى نیست
با دست تهى، اشک روان آوردیم!
محمدعلى مجاهدى
سپیده مى دمد
غمین مباش برادر! که یار مى آید
دل نشسته به خون را، قرار مى آید
مگو ز تیرگى آسمان شب آیین
که صبح از پى شب هاى تار مى آید
سپیده مى دمد و، آفتاب عالمتاب
به آسمانف شب انتظار، مى آید
مریز اشک فراق از دو دیده چون یعقوب
چرا که یوسف نیکو عذار مى آید
امیر قافله گوید که از ره یارى
به دشت حادثه آن تکسوار مى آید
بزرگ منجى عالم، به دادخواهى ما
به گاه حادثه بى شمار، مى آید
ز بازوان توانمند او به تارک خصم
لهیب بارقه ذوالفقار مى آید
خوش آن خجسته نگاهى که با شکستن شب
نهان به دیده ما، آشکار مى آید
سیدمحمد غفارى
کسى از دور مى آید
خدا یک شب، کمى پرواز از روى درخت آسمانش چید، دستم داد
سپس او مشتى از احساس، قرصى نان و غم در بقچه اى پیچید، دستم داد
من آن شب سرخوش از آن هدیه هاى آسمانى گریه مى کردم، نمى دانم
چرا یک عابر شبگرد آمد با سخاوت، سکه تردید دستم داد
زبان اشتهاى شعرهایم زود تاول زد، حرام از سفره مى خوردم
خدا آن لقمه هاى نانجیب واژه را با سفره اش برچید، دستم داد
دلم در کوچه هاى غربتى وامانده از چشمان این مردم رها مى شد
سکوتى مرگ زا، حالات سردرگم، به زیر شاخه یک بید دستم داد
کسى از دور مى آمد، شبیه سایه اى مبهم، نگاهش گرم و آبى بود
و بوى مهربانى داشت دستانش، و او یک گل – گل امید – دستم داد
تغافل بر شکاف زخم هاى باورم، گویا نمک مى زد، ولى آخر
پشیمانى براى درس عبرت، کوخى از ویرانه جمشید، دستم داد
هزار آئینه در دستم به استقبال یک احساس بالا دست مى رفتم
خدا آن جا دوباره مشتى از احساس هاى تا ابد جاوید دستم داد
رحمت اللَّه نصیرپور
امید زمین
بیا و ختم کن به چشم هایت انتظار را
به بى صدا تبسمى، صدا بزن بهار را
نبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است
و دشت هاى خسته از قرون بى شمار را
به گوشه چشمى از تو دردها به باد مى روند
بزن به زخم عشق آن نگاه شاهکار را
بیا که مدتى ست از میانه، نو رسیده ها
به گوشه رانده اند عاشقانف کهنه کار را
تمام جمعه ها، زمین امیدوار مى شود
که پرکنى از آفتاب، آسمان تار را
بریز خون تازه عبور زیر گام خود
رگان خشک جاده هاى خفته در غبار را
× × ×
نشسته در غروب، روى زین اسب خسته اش
نظاره مى کند گذشت تند روزگار را
»رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن«
برآور آرزوى واپسین این سوار را!
حمیدرضا شکارسرى
موعود شماره ۳۶