»بسم ربّ المهدى«
اولیاء کاکا
اى که در کوى وفا دم زنى از عشق کجایى؟
چشم عالم، به نگاهت، تا که روزى تو بیایى!
»روزصحراوسماع است و لب جوى و تماشا
در همه شهر دلى ماند که دیگر بربایى؟«
{P گفته بودى که شوم طالب دیدار تو ماها
کار من از طلب بگذشت چرا رخ ننمایى؟
شمع را مى برم از خانه به کاشانه دیگر
به امیدى که ببینم که تو در خانه مایى
باورم نیست نبینم ز تو رویى و بمیرم
آخر از روى عنایت، برسان فصل رهایى
دلدار پایانى
مهدى طهماسبى دزکى – بروجن
بهار سبز نورانى، نگاهم مى کنى امشب
امید روح انسانى، نگاهم مى کنى امشب
من آن مجموعه عشقم پریشان حال و دل خسته
که رفته رو به ویرانى، نگاهم مى کنى امشب
مرا از میکده سهمى نمانده غیر آه و غم
در این وقت پریشانى، نگاهم مى کنى امشب
تو اى از آسمان برتر براى زندگى معنا
پناه بزم عرفانى، نگاهم مى کنى امشب
دو چشمم اشک مى بارد هواى دیدنت دارد
ز چشمم گرچه پنهانى، نگاهم مى کنى امشب
نگاهم کن عطش سوزم دلم را بر تو مى بندم
تو اى شوق مسلمانى، نگاهم مى کنى امشب
من از شوق لقایت تا ابد، با شور مى خوانم
که اى دلدار پایانى، نگاهم مى کنى امشب
شرح شوق
اى آخرین سپیده شیدایى
در باورم نشسته که مى آیى
جانا خیال خال لبت برده است
از من قرار و تاب و توانایى
در آتش فراق تو مى سوزد
مجنون دل فتاده لیلایى
چشمم دخیل بسته به درگاهت
شاید ز پشت در گره بگشایى
من با تمام ثانیه ها قهرم
در این کویر وحشت و رسوایى
من از نگاه پنجره مى خوانم
بغض کبود کوچه تنهایى
عمرى غزل بهانه خود کردم
تا یک نظر کرشمه تو بنمایى
بى سکه قبول تو تعطیل است
بازار وزن و قافیه آرایى
دیشب عروس خلوت دل مى گفت
وقت است تا که حجله بیارایى
مى آید از کرانه آبى ها
آواز آن پرنده دریایى
اى دل، زمان حادثه نزدیک است
دیگر بس است فاصله پیمایى
در باورم نشسته که مى آیى
اى آخرین سپیده شیدایى
تویى بهانه شعرم…
محمدرضا آخوندى
دوباره مرغ خیالم هواى کویت کرد
گرفت دامن دل را و بند مویت کرد
به سر دویدن این دل اشاره اش از توست
غزل ترانه شعرم بهانه اش از توست
تویى بهانه شعرم، عزیز، اى زیبا
چگونه از تو نخوانم چگونه اى رعنا؟
تو را عزیزتر از جان چگونه باید دید؟
شمیم وصل تو اى گل چگونه باید چید؟
فداى صورت ماهت، ندیدنت تا کى؟
در انتظار نداى رسیدنت تا کى ؟
چقدر دل نگرانى چقدر شیدایى؟
چقدر با تو نبودن چقدر تنهایى؟
میان فاصله ها ردّپاى دل مانده است
هنوز قافله عشق پا به گل مانده است
هنوز این دل عاشق بهانه مى گیرد
و هر سپیده دم از تو نشانه مى گیرد
نگاه خسته من همچنان به در مانده است
هزار قافله دل به پشت در مانده است
بیا که این دل مجنون قرار را گم کرد
و باغ خاطر شعرم بهار را گم کرد
پى نوشت :
۱ – تضمینى است از غزل سعدى با مطلع »من ندانستم از اوّل که تو بى مهر و وفایى – عهد نابستن از آن به که ببندى و نپایى.
موعود شماره ۳۲