… شهر مکه در ظلمت و سکوت سنگینی فرو رفته بود و اثری از حیات وفعالیت بهچشم نمیخورد، تنها ماه، مطابق معمول آرام آرام از پشت کوههای سیاه اطراف، بالا آمده و شعاع کمرنگ و لطیف خود را بر روی خانههای ساده و خالی از تجمّل و همچنین ریگزارهای دور شهر، پهن میکرد.
کمکم شب از نیمه گذشت و نسیم لذتبخش و مطبوعی سرزمین تفتیده حجاز را فرا گرفت و آن را برای مدت کوتاهی آمادهی استراحت ساخت، ستارگان هم در این هنگام بهاین بزم بیریا رونق و صفا بخشیده و به روی ساکنان شهر مکه لبخند میزدند!
کرانه افق مکه در آستانه سپیده سحر بود، ولی هنوز سکوت ابهامآمیزی بر شهر حکومت میکرد و همه در خواب بودند، فقط آمنه بیدار بود و دردی را که در انتظارش بود احساس میکرد… درد رفته رفته شدیدتر شد… ناگهان چند بانوی ناشناس و نورانی را در اطاق خویش دید که بوی خوشی از آنان به مشام میرسید. متحیر بود که ایشان کیانند و چگونه از در بسته داخل شدهاند؟!…
طولی نکشید که نوزاد عزیزش به دنیا آمد و بدینترتیب دیدگان «آمنه» پس از ماهها انتظار در سحرگاه هفدهم ربیعالاول به دیدار فرزندش روشن شد.
همه از این ولادت خوشحال بودند، ولی در این هنگام که «محمد، صلّیاللهعلیهوآله» شبستان تاریک و خاموش آمنه را روشن میکرد جای همسر جوانش «عبدالله» خالی بود چون او در بازگشت از سفر شام در مدینه درگذشته و در همانجا به خاک سپرده شده و آمنه را برای همیشه تنها گذاشته بود .
«محمد، صلّیاللهعلیهوآله» بهدنیا آمد و همراه با ولادت او حوادثی در آسمان و زمین و مخصوصاً در مشرق
که مهد تمدن آنروز بود، پدیدار گردید.
کاخ با عظمت انوشیروان که شبحی از قدرت و سلطنت ابدی! را در نظرها مجسم میکرد و مردم به آن و صاحبش چشم دوخته بودند، آنشب لرزید و چهارده کنگره آن فروریخت و آتشکده فارس که شعلههای آتش آن هزار سال زبانه میکشید یکباره خاموش شد.
خشکیدن دریاچه ساوه نیز منطقه عظیم دیگری را بیدار کرد!
حلیمه دایه محمد، صلّیاللهعلیهوآله
اعراب کودکان خویش را پس از تولد به دایهای در میان قبایل اطراف شهر میسپردند تا هم در هوای آزاد و در محیط طبیعی صحرا پرورش یابند و هم لهجه فصیح عربی را ـ که در آن زمان، اصیلترین جلوه آن در صحرا یافت میشد فرا گیرند.
ازطرفی چون آمنه برای تغذیه فرزندش شیر نداشت، «عبدالمطلب» پدر بزرگ و کفیل «محمد، صلّیاللهعلیهوآله» به فکر افتاد بانویی محترم و مطمئن را برای نگهداری محمد عزیز، یادگار فرزندش عبدالله، استخدام کند و پس از تحقیق کافی «حلیمه» را که از قبیلهی «بنیسعد» (قبیلهیی که به شجاعت و فصاحت معروف بود) و از زنان پاکدامن و اصیل بهشمار میآمد، برای اینکار انتخاب کرد.
حلیمه، محمد را به قبیله خود برد و چون فرزند خویش در مراقبت او میکوشید.«قبیله بنیسعد» مدتی بود که در صحرا گرفتار قحطی بودند و صحرای خشک و آسمان خشکتر، فلاکت و فقر آنان را افزون ساخته بود.
از روزی که «محمد، صلّیاللهعلیهوآله» به خانه حلیمه رفت، خیر و برکت به او رو آورد و زندگی او که با فقر و تنگدستی میگذشت، رو به بهبود گذارد و چهره رنگپریده او و فرزندانش نور و طراوتی پیدا کرد. پستان خشک او پر از شیر شد و مرتع گوسفندان و شتران آن ناحیه خرّم گشت. درحالیکه پیش ازآن مردم بسختی زندگی میکردند.
«محمد، صلّیاللهعلیهوآله»، خود نیز بیش از دیگر کودکان رشد میکرد و از آنها چابکتر میدوید و مانند آنها شکسته حرف نمیزد.
چنان میمنت و برکت با او همراه بود که اطرافیانش بسهولت این حقیقت را درمییافتند و به آن معترف بودند؛ بهطوری که حارث همسر حلیمه به او میگفت: آیا میدانی چه فرزند مبارکی نصیب ما شده است؟…
محمد، صلّیاللهعلیهوآله، در طوفان حوادث
تازه شش بهار از عمر «محمد، صلّیاللهعلیهوآله» میگذشت که مادرش آمنه برای دیدار بستگان خود و شاید زیارت قبر شوهرش عبدالله شهر مکه را ترک گفت و بهاتفاق محمد، صلّیاللهعلیهوآله، بهسوی مدینه روان گشت و پس از دیدار از نزدیکان خویش و تجدید عهد با مزار همسرش، پیش از رسیدن به مکه در محلی به نام «ابواء» درگذشت.
بدینترتیب محمد، صلّیاللهعلیهوآله، در سنینی از عمر که هر کودکی احتیاج فراوان به محبتهای سرشار پدر و دامان پرمهر مادر دارد اینهر دو را ازدست داد.
سیمای محمد، صلّیاللهعلیهوآله
همانطوریکه ولادت پیامبر اسلام، صلّیاللهعلیهوآله، و حوادث بعد از آن خارقالعاده بود همچنین گفتار و کردار دوران کودکی آن حضرت او را از سایر کودکان ممتاز میساخت.
ابوطالب عموی محمد، صلّیاللهعلیهوآله، میگفت: هرگز از محمد، صلّیاللهعلیهوآله، دروغ و کار ناشایست و جاهلانه ندیدیم، نه بیجا میخندید و نه سخنان بیهوده میگفت و بیشتر تنها بود.
هنگامیکه محمد، صلّیاللهعلیهوآله، هفتساله بود یهود گفتند ما در کتابهایمان خواندهایم که پیامبر اسلام از غذای حرام و شبههدار اجتناب مینماید، خوب است او را امتحان کنیم. لذا مرغی ربودند و برای ابوطالب فرستادند، همه از آن خوردند چون نمیدانستند، ولی محمد، صلّیاللهعلیهوآله، به آن دست نزد، وقتی علت آن را پرسیدند در جواب فرمود: آن حرام است و خداوند مرا از حرام حفظ میفرماید… سپس مرغ همسایه را گرفته و فرستادند به خیال اینکه بعداً پولش را بپردازند آن حضرت باز هم میل نکرد و فرمود این غذا شبههناک است و… آنگاه یهود گفتند این طفل دارای شأن و مقام عالی و ارجمندی است.
بزرگ قریش «عبدالمطلب» با محمد، صلّیالله علیهوآله، مانند سایر کودکان رفتار نمیکرد، بلکه برای او مقام و مرتبهای رفیع قائل بود.
هنگامیکه برای عبدالمطلب جایگاهی در کنار کعبه ترتیب میدادند و فرزندانش اطراف جایگاه مخصوص را احاطه میکردند عظمت و ابهت او مانع بود که شخصی به آنجا وارد شود، ولی محمد، صلّیاللهعلیهوآله، مقهور آن جلال و جبروت نمیشد و یکراست به جایگاه مخصوص میرفت. عبدالمطلب به فرزندانش که مانع ورود محمد، صلّیالله علیهوآله، میشدند میگفت: پسرم را رها کنید، به خدا سوگند او دارای شأن عظیمی است…
آنگاه محمد، صلّیالله علیهوآله، با بزرگ قریش عبدالمطلب مینشست و با او به سخن میپرداخت.
پینوشتها:
* برگرفته از: نگرشی کوتاه به زندگی پیامبر اسلام.
. بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۳۲۵.
. همان، ج ۱۵، ص ۲۵۰.
. کامل التواریخ، جزء ثانی، ص ۱۰؛ طبقات، ج ۱، ص ۶۱.
. بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۲۵۷.
و . همان، ج ۱۵، ص ۲۵۸ ـ ۲۶۳.
. سیره حلبیه، ج ۱، ص ۹۹
. اقتباس از بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۳۳۱ ـ ۳۹۵؛ و سیره ابنهشام، ج۱، ص ۱۵۶ ـ ۱۶۰؛ و سیره حلبیه، ج ۱، ص ۹۹.
. بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۴۰۲ و ۴۰۶.
. سیره ابنهشام، ج ۱، ص ۱۶۸.
و . بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۳۸۲ و ۴۰۲ و ۳۶۶.
. همان، ج ۱۵، ص ۳۳۶.
. همان، ج ۱۵، ص ۱۴۲؛ سیره ابنهشام، ج ۱، ص ۱۶۸.
موعود جوان شماره شانزدهم