ـ یک، دو، سه، چهار…چهار…بعد از چهار چی بود؟ هفت؟ نَه، نفه؟ نَه، چی بود؟ اَه، باز یادم رفت.
علی بار دیگر انگشت کوچک و سیاهش را ورانداز کرد و دوباره شمرد:
ـ یک، دو، سه، چهار…چهار…
بعد از چهار را دیگر نمیدانست. همیشه اسم این انگشت آخری را یادش میرفت. امان از این انگشت گنده بیاسم. مدتی به انگشتش خیره شد و باز شمرد:
ـ یک، دو، سه، چهار…چهار
و بالاخره حوصلهاش سر رفت. همیشه به اینجا که میرسید گیر میکرد. مثل گاوآهن بزرگ یوسف که میان سنگلاخها میماند. حسابی کلافه شده بود. از ایوان پایین پرید و صاف وسط گودال پرآب فرود آمد:
ـ آخ…
دستش را روی کمرش کشید و ناله کرد:
ـ همین دیگر…آدم که ندونه بعد از چهار چی میشه همین بلا سرش مییاد. شونصد و بیست و هفت دفعه از این بالا پایین پریدم، یه بار توی این چاله نیفتادم. حالا جواب ننه را چی بدم؟
ناگهان چیزی زیر پایش لغزید. پایش را که بلند کرد، قورباغه کوچکی از زیر پایش پرید. بعد همانطور بیخیال و غورغورکنان روی گلها نشست و زل زد به علی. علی با چشمهای گشادشده و دندانهایی که از سرما به هم میخورد، گفت:
ـ چیه؟ تو هم زل زدی به من، مگه آدمی که بیشتر از چهار بلد نباشه بشمره، ندیدی؟ حالا توی آب افتادم که افتادم. مگه تو خونه تو افتادم؟ مگه آبو خریدی؟ اصلاً خودت بلدی بیشتر از چهار بشمری که عین وزغ زل زدی به من؟
علی عین ماشین سخنرانی پشت سر هم کلمهها را ردیف میکرد. بین هر جملهای هم یا صدایش میلرزید یا عطسه میکرد، ولی قورباغه بیخیالف بیخیال روی گلها نشسته بود و گلویش را باد میکرد. گاهگاهی هم زبان درازش را بیرون میآورد و برای علی زباندرازی میکرد.
علی که از خونسردی شنونده بیادب اعصابش حسابی به هم ریخته بود، بلند شد و به طرف قورباغه خیز برداشت، ولی پاهایش در گل فرو رفت و با صورت توی آب افتاد. قوباغه هم غورغور بلندی کرد و میان علفها گم شد. علی صورت گلآلودش را بالا آورد و با گریه گفت:
ـ اگر دستم بهت برسد وزغ بیتربیت…
همین که خواست دوباره بلند شود، حس کرد دستی گرم و محکم پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد. جرأت نکرد حتی سرش را برگرداند. صدای مادر محکم گفت:
ـ به به…خوبه دیگر…من با هزار تا کار توی خونه، دارم جون میکَنم، آقا اینجا آبتنی میفرمایند.
علی مثل جوجه کبوتر به میخکشیده شده توی هوا تاب میخورد. تلاشی برای پایینآمدن نکرد. حتی اگر هم میکرد نمیتوانست از دستهای پرتوان مادر بگریزد. مادر علی را به اتاق برد و روی گلیم انداخت.
ـ زود باش برو لباستو عوض کن تا حسابتو نرسیدم. وای به حالت اگه سرما بخوری. خودم پوست از اون کلهات میکنم.
علی بیمعطلی پرید تا از گوشه و کنار برای خودش لباس پیدا کند. البته لباس خودش هم نبود، ولی همین که او را از خیسی نجات بدهد، کلی میارزید.
تا خواست از اتاق جیم شود، مادر مثل کوه مقابل در ایستاد و ظرف غذا را به دستش داد و گفت:
ـ اینو ببر سر زمین برای یوسف. بازیگوشی هم نکن. عین بچه آدم برو و برگرد. بدو ببینم.
و بعد خودش ظرفها را جمع کرد و به طرف چشمه رفت. علی ظرف غدا را ورانداز کرد و پیش خودش حساب کرد:
ـ شاید یوسف بداند که بعد از چهار چیست.
و به خاطر همین یک سؤال به مزرعه رفت. وقتی کنار مزرعه رسید، یوسف مشغول بیلزدن بود. آنقدر خسته و مشغول که حتی علی را هم ندید. علی به تماشا ایستاد. به تماشای خستگی یوسف و دستهای پینهبستهاش. یوسف که انگار تازه متوجه حضور علی شده بود، بیلش را در زمین فرو برد و دستش را سایبان چشمهایش کرد و فریاد زد:
ـ سلام.
ـ سلام.
یوسف آرام آرام جلو آمد:
ـ ناهار آوردی؟
علی ظرف غذا را مقابل صورتش گرفت. یوسف ظرف را گرفت. دستهایش را در چشمه شست و در ظرف را باز کرد. علی هم نشست و به درخت تکیه داد. یوسف مشغول شد. لقمهای بزرگ بر میداشت و پر سر و صدا میجوید. سرش را بالا گرفت و سنگینی نگاه پرسشگر علی را حس کرد:
ـ چیه؟ باز چی میخوای؟
علی دستپاچه شد:
ـ هیچی…فقط…فقط، میخواستم بدونم بعد از چهار چی میشه؟
ـ کدوم چهار؟
ـ چهار دیگر. وقتی میشمریم یک، دو، سه، چهار…
ـ بعدش پنجه، پنج.
علی به درخت تکیه داد و شمرد:
ـ یک، دو، سه، چهار، پنج…میشه پنج روز دیگه.
و بعد کودکانه پرسید:
ـ یوسف پنج روز یعنی چی؟
او گفت:
ـ پنج روز یعنی پنج روز بخوابیم و بلند شیم، پنج بار برای من غذا بیاری، پنج بار نسرین و حیدر برن مدرسه، تازه پنج روز دیگه عروسی لیلا دختر کدخداست.
حرف یوسف که به اینجا رسید، علی پیش خودش فکر کرد: «این که نمیشه، اون وقت چه جوری میخواد بیاد؟ همه میرن عروسی. نه…این جوری نمیشه…»
ـ یوسف؟
ـ دیگه چیه؟
ـ امام کجاست؟
ـ کدوم امام؟
ـ امام دیگه. امام دوازدهم.
ـ پیش خدا، همه جا.
ـ حرفهای ما رو میشنوه؟
ـ حتماً، حتماً.
ـ سواد هم داره؟
ـ خیلی، خیلی زیاد.
ـ پس حتماً بیشتر از چهار هم بلده بشمره.
ـ معلومه، این حرفها چیه میزنی؟ حالا برو خونه، من به کارم برسم.
علی پیش خودش حساب کرد حالا که امام صدای او را میشنود پس علی میتواند به او بگوید به جای پنچ روز چهار روز دیگر بیاید. یعنی قبل از عروسی. هم مردم بودند، هم میتوانستند با هم به عروسی لیلا بروند. اگر امام میآمد.
علی با این فکر یکمرتبه از جا پرید. یوسف بدون آن که سرش را بلند کند پرسید:
ـ بر میگردی؟
ـ آره.
ـ به سلامت.
از مدرسه صدای آواز بچهها میآمد. آن طرفتر علی، اصغرآقا را دید که با انبوهی از چراغهای رنگی با عجله به طرف خانه کدخدا میرفت. فکری مثل جرقه، ذهنش را روشن کرد. جلو دوید و سلام کرد:
ـ سلام.
ـ علی به دنبالش دوید:
ـ چراغا رو برای عروسی لیلا میبرین؟
ـ نه
ـ نه؟ مگه عروسی لیلا نیست؟
ـ چرا، ولی چراغا مال عروسی نیست.
ـ چرا؟ پس مال چیه؟
ـ خب یعنی هم هست و هم نیست. میبریم توی مسجد ده. میخواهیم مسجد را چراغونی کنیم. پنج روز دیگه نیمه شعبانه.
ـ پس میخواین وقتی امام مییاد اینجا قشنگ باشه؟
اصغر آقا ایستاد و با تعجب به علی نگاه کرد:
ـ کدوم امام؟
ـ امام مهدی که نیمه شعبان مییاد.
ـ کی گفته میآیند؟
علی هول شد:
ـ خب…همه.
ـ پنج روز دیگه تولد امامه، فقط همین.
ـ خب آدم تولدش به دنیا مییاد دیگه.
اصغر آقا خسته از این بحث بیسرانجام راهش را کشید که برود. علی شانههایش را بالا انداخت و با خودش گفت:
ـ به کاغذ رنگی میگه کاغذ دیواری. اینم هیچی بلد نبود. فکر کنم بیشتر از چهار هم بلد نبود بشمره.
به خانه که رسید دفتر و مدادش را آورد و خواست نامه بنویسد ولی هرچه فکر کرد نمیدانست که چه باید بنویسد. اصلاً نوشتن بلد نبود. فکری به ذهنش رسید. جعبه مداد رنگیاش را آورد و نقاشی کرد. پسری را کشید که دست مردی نورانی را گرفته، آن طرفتر خانه کدخدا را کشید که پر از میوه و شیرینی بود. عکس لیلا و جواد را هم کشید و بعد کنار پسرک روی زمین پنج تا گل سرخ کشید و روی یکی را خط زد. این جوری خیالش حسابی راحت شد. حالا وقتی نامه به دست امام میرسید و نقاشی علی را میدید، شاید به جای پنج روز، چهار روز دیگر میآمد.
خوشحال از این کار، نقاشیاش را تا کرد و در پاکت گذاشت و در آن را چسباند. بعد رفت تا آن را در صندوق پست بیندازد.
توی ده شلوغ بود. آدمهای کوچک و بزرگ میآمدند و میرفتند. هر کس سرگرم کار خودش بود. یکی فریاد میزد:
ـ آقا دیگ را آوردی؟
دیگری میگفت:
ـ دو تا از لامپها سوخته. اصغرآقا کجاست؟
و آن یکی ناله میکرد:
ـ بابا پس این کدخدا کو؟
علی به دیوار پشت سرش تکیه داد. آن طرف مادرش را دید که مجمعه را میشست. محمد یکسره جیغ میکشید ولی مادر انگار گوشهایش نمیشنید. کوکب خانم دست صادق را گرفته بود و باعجله به طرف خانه کدخدا میرفت. علی یاد انگشتهایش افتاد. دست را بالا آورد و شمرد:
ـ یک، دو، سه، چهار…چهار…
باز هم آخری یادش رفت. این انگشت گنده بیخاصیت همیشه گمنام بود ولی حالا زیاد هم فرقی نمیکرد. علی این بار به دنبال اسمش نبود. اصلاً به دنبال هیج چیز نبود، جز او. کنار دیوار نشست و زانوهایش را بغل کردو انگار یک دنیا غم توی دلش خانه کرده بود.
سرش را بلند کرد. هوا تاریک شده بود ولی کوچه هنوز شلوغ بود و پر از جمعیت. علی آرام بلند شد. فکر کرد: «نکند…نکند…» و به طرف جاده دوید. به سر جاده که رسید نفسش دیگر بالا نمیآمد. سرش را بلند کرد. آسمان پر از ستارههایی بود که از آن بالا به او چشمک میزدند. اطراف را نگاه کرد. مهتاب همه جا را روشن کرده بود، اما هیچ کس را ندید. دستهای یخکردهاش را جلوی دهانش گرفت و فریاد زد:
ـ امام…امام مهدی…کجایی؟ من علی هستم…علی
اما جواب فقط سکوت بود و سکوت. باز هم فریاد زد:
ـ امام نمیآیی؟ تو رو خدا…
و بعد صدایش لرزید و چیزی در دلش شکست. علی گریه کرد و دوید. باید میرسید و او را میآورد. چقدر دوست داشت او را ببیند. او که این قدر پیش همه عزیز بود. او که یک ده برای آمدنش چراغانی شده بود. آه اگر میتوانست با او به عروسی لیلا برود، چقدر خوب میشد.
علی دوید و دوید و نتوانست سیاهی دره را که برایش دهان باز کرده بود، ببیند.
ـ یا مهدی!…
دستی محکم و گرم بازویش را گرفت. علی میان آسمان و زمین ثابت ماند. دستها علی را بالا کشیدند و او لب دره به پشت افتاد. بیاختیار نفس عمیقی کشید. حس کرد هوا پر از عطر رازقی است و او در میان امواجی سبز و سفید غوطهور. آه که چقدر نرم بود و سبک. زمزمه کرد:
ـ امام…مهدی!
و خندید. چشمهایش را که باز کرد، هوا گرگ و میش بود. از دور صدایی را شنید. کسی فریاد زد:
ـ اوناهاش….اونجاست
و صدایی دیگر:
ـ یا مهدی خودت به فریادمون برس!
چند لحظه بعد کسی او را گرم در آغوش گرفت. از میان تاریک، روشنیها چهره مادر را شناخت. با گریه میگفت:
ـ کجا بودی؟ همه جا را دنبالت گشتم. اینجا آمده بودی چه کار؟
علی با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
ـ اومده بودم…اومده بودم دنبال…
ـ دنبال کی؟
علی چشمهایش را بست و انگشتهایش را یکی یکی باز کرد. توی مشتش پراز رازقی بود.
موعود جوان شماره یازدهم