فرشته نجات

شیداسادات آرامى

 

سکوت اضطراب آورى همه جا را فرا گرفته بود. هیچ کس حرفى نمى زد. همه منتظر بودند تا هر چه زودتر حکم خوانده شود۱. قاضى که بر مسند قضاوت نشسته بود؛ ردا را که از شانه اش افتاده بود روى دوش گذاشت و زیرچشمى به جمعیتى که روبرویش نشسته بودند نظر انداخت، سپس نگاهش را روى چهره پریشان جوان نشاند و گفت: »خب، جوان؛ مى بینى که اینها همگى شهادت دادند که این زن نه تنها مادر تو نیست، بلکه تاکنون همسرى براى خود اختیار نکرده، پس بهتر است بیش از این وقت محکمه را نگیرى و به احترام این جایگاه به دروغ خود اعتراف کنى وگرنه…«
جوان از جاى برخاست و در حالى که دستانش را از نگرانى به هم مى فشرد گفت: »جناب قاضى! آنها دروغ مى گویند. همگى دست به یکى کرده اند که مرا گناهکار جلوه دهند… تک تک آنها خود شاهدند که من پسر اویم… بارها ایشان را دیده ام… آنها از خویشاوندان مادرى ام به حساب مى آیند.«
– ساکت باش جوان! آیا تو فکر مى کنى این چهل و یک نفر دروغ مى گویند و تنها تو راست مى گویى؟
– تحقیق کنید جناب قاضى! قسم مى خورم که جز سخن راست بر زبان جارى نکرده ام. او مادر من است. او مرا ۹ ماه در شکم نگه داشت و پس از تولد ۲ سال کامل مرا از شیر خود سیراب کرد. من زیر بال مهر و محبت او پرورش یافته ام. حرفم را باور کنید.
قاضى دستى به ریش بلند و پرپشتش کشید و پرسید: »آیا شاهدى دارى که ادعایت را ثابت کنى؟«
جوان سرش را به زیر انداخت که ناگهان صداى زن در فضاى محکمه پیچید: »یا احکم الحاکمین! از شما مى خواهم هر چه زودتر این جوان دروغگو را به سزاى اعمالش برسانید تا ادب شود و از این پس به دیگران تهمت نزند. او اگر شاهدى هم بیاورد باز هم گواهان من ۴۰ تن هستند. اى قاضى! نمى خواهم بیش از این بازیچه دست او باشم.«
خویشان زن نیز به زمزمه از قاضى خواستند تا رأى را اعلام کند. بعد از لحظه اى همهمه، سکوت بار دیگر بر فضا سایه افکند. قاضى سینه اش را صاف کرد و با صداى رسا گفت: »… چون این جوان، بر زنى بیگانه دروغ بسته و شاهدى نیز براى تأیید سخنش ندارد، دروغگو شناخته شده و حد دروغگو در موردش اجرا مى شود…«
با اشاره قاضى، مأموران با حلقه ریسمانى به طرف جوان آمدند، دستانش را محکم بستند و در حالى که بازوانش را گرفته بودند از محکمه بیرون بردند. صداى استغاثه جوان همچنان از دالان شنیده مى شد: »من دروغگو نیستم… مادر!… مادر چرا خاموشى، ببین فرزندت را مى برند. کجاست آن مهربانى تو که بر سرم دست نوازش مى کشید؟… مادر!…«
جمعیت نیز زن را با احترام و عزت میان خود گرفتند و براى دیدن اجراى حکم به دنبال مأموران به راه افتادند.
آسمان صاف بود و خورشید مدینه پرتوهاى داغ و طلایى خود را بى منّت به روى مردم شهر مى پاشید. جوان با شرمندگى به اطراف نگریست، بازار شلوغ بود و باربرها طبقهاى خرما را بر سر گذاشته و کنار بساط خرمافروش ها خالى مى کردند. کودکان نیز دور نخلها دستانشان را به هم حلقه کرده و بازى مى کردند. در سویى دیگر زنان مشکهاى خالى را به دست گرفته بودند و به طرف چاههاى اطراف مدینه مى رفتند. برخى جوانها نیز که عرقچین بر سر بسته و از آبیارى نخلستانها برمى گشتند با دیدن جوان که در مقابل مأموران مقاومت مى کرد، مى ایستادند و به او خیره مى شدند… هنوز خیلى از محکمه دور نشده بودند که نگاه جوان به قامت افراشته مردى که از روبرو به آنها نزدیک مى شد افتاد. مرد، عمامه اى سبز به سر بسته بود و پیراهن بلندى عربى بر اندامش خودنمایى مى کرد. ابروهایى به هم پیوسته و چشمانى کاملاً مشکى و درشت داشت. و صورتش چون قرص ماه مى درخشید.
نگاه نافذ و مهربانش در نگاه مضطرب جوان گره خورد. برق امید در چشمانش درخشید. بلافاصله خود را از دست مأموران رها کرد و به دامان مرد آویخت: »یا على جان! کمکم کن! من بى گناهم.« حضرت على، علیه السلام، دستش را روى شانه جوان گذاشت و با مهربانى فرمود: »مگر چه اتفاقى افتاده؟«
– یاعلى! مرا براى حد مى برند. اما من دروغ نگفته ام. آنها مکر کرده اند. حق مرا بگیر یاعلى!
– جوان! اول جریان را تعریف کن تا بدانم چه شده؟
جوان به سمت جمعیت اشاره کرد و گفت: »آن زن مادر من است. تمام زحمات و سختى را براى من متحمل شده اما اکنون که جوان نورس شده ام، فرزندى مرا انکار مى کند…« حضرت على، علیه السلام، به مأموران و گواهان فرمود: »به محکمه برگردید.«
× × ×
زمان زیادى از بازگشت آنها به محکمه نگذشته بود. على، علیه السلام، بدقت سخنان طرفین را گوش داد و پس از اندکى تأمل سرش را بلند کرد و در حالى که حاضران را از نظر مى گذراند، فرمود:
»قضاوتى کنم که خدا و رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، را خشنود کنم.« پس به غلامى که در گوشه اى ایستاده بود رو کرد و فرمود: »قنبر! به خانه برو و چهارصد درهم از مال خودم را بیاور.« قنبر بسرعت بیرون رفت. همه منتظر بودند تا ببینند حضرت چه خواهد کرد. جوان موهاى پیشانى اش را که از عرق خیس شده بود کنار زد و به حضرت خیره شد. سؤالات مختلفى در ذهنش چرخ مى خورد. »یعنى مى خواهد با آن پولها چه کند؟ شاید مى خواهد مرا از نظر مالى کمک کند تا براى خود کارى دست و پا کنم. اما از کجا مى داند که من نیازمندم؟…« زن هم که هنوز در را ورانداز مى کرد پییراهنش را جمع کرد و در حالى که مى نشست، پیش خود گفت: »نکند مى خواهد پولها را به قاضى بدهد تا از گناه پسرک درگذرد… نه… فکر نکنم… على هرگز از اجراى حکم خدا جلوگیرى نمى کند. او معتقد است همه در برابر قانون مساویند، هنوز یادم نرفته روزى که براى شکایت به محکمه رفته بود، کنار مرد مسیحى نشست و از قاضى خواست تا به آن دو به یک چشم نگاه کند و بینشان قضاوت کند. پس پولهإ؛ ت نپ پ را براى چه مى خواهد؟…«
افکار حاضرین به جایى نرسیده بود که صداى قدمهاى غلام، نگاهها را به سوى در کشاند. قنبر نفس نفس زنان وارد شد و کیسه ها را به دست مبارک حضرت داد. جمعیت با چشمانى مضطرب و متعجب ماجرا را دنبال مى کردند.
امیرالمؤمنین، علیه السلام، چند قدم کوتاه به سمت جوان برداشت، دستش را گرفت و نزدیک زن برد، پس فرمود: »من، این زن را به عقد این پسر در مى آورم و این ۴۰۰ درهم را مهریه اش قرار مى دهم. بیا جوان! این پولها را بگیر و به همسرت ده، او از هم اکنون همسر رسمى توست.« جوان بى آنکه از موضوع سر در بیاورد امر او را اطاعت کرد. گوشه دامان زن را گرفت و آهسته گفت: »برخیز به خانه رویم« زن خشمناک برخاست، دامانش را از چنگ او بیرون کشید، اول به حاضرین سپس به على، علیه السلام، نگریست و گفت: »الامان یابن الحسن!« معلوم است چه مى کنى؟ آیا مرا به عقد پسرم درمى آورى؟« حضرت، علیه السلام، که با این قضاوت به آسانى اعتراف زن را به دست آورده بود، چیزى نفرمود. اما قاضى برآشفت و گفت: »اما تو که مى گفتى، فرزندى ندارى؟«
زن با گوشه روانداز اشک چشمانش را پاک کرده و گفت: »نمى خواستم، اما مجبور شدم. آنها مرا وادار کردند. این خویشانم که امروز نیز شهادت دروغ دادند.« در این وقت از شرم به زمین چشم دوخت و ادامه داد: »سالها پیش به عقد مردى پست و فرومایه اى درآمدم، مردى که هر چه از ناپاکى اش بگویم کم گفته ام. بعد از مدتى این پسر را به دنیا آوردم. اما همیشه شرم داشتم که بگویم این کودک فرزند همان مرد است. یا على! این جوان راست مى گوید، فرزند من است، محبتش در دلم جا دارد. راستش را بخواهید بتازگى از طرف خویشانم مورد فشار قرار گرفتم. آنها به من اطمینان دادند ک در همه حال مرا کمک خواهند کرد. تا او را از خود دور کنم…« زانوان لرزان زن خم شد و در حالى که شانه هایش از شدت گریه تکان مى خورد، گفت: »یا على! من بناچار او را از خود راندم، خداوند آگاه است که دلم در بند عشق اوست…« زن آغوش خود را باز کرد و جوان خود را میان دستهاى گشوده او قرار داد.
محکمه رفته رفته از جمعیت خالى مى شد، على، علیه السلام، همراه با قنبر پیش از بقیه رفته بودند. قاضى نفس عمیقى کشید و گفت: »اگر على نبود، من هلاک مى شدم.«۲

 پى نوشتها:
×. برگرفته از کتاب قضاوتهاى امیرالمؤمنین.
۱. قاضى عفمر
۲. »لو لا على لهلک عمر.«

 

ماهنامه موعود شماره ۲۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *