موعود
مگر عطر تنت میریزد از بال پرستوها
که صبح شرجی ساحل پر است از بوی شببوها
کدامین موجها بوی تو را میآرد از دریا
که هر شب تا سحر پیوسته میرقصند جاشوها
کجای دشتها جا مانده ردّ خستۀ پایت
که میگردند صحرا را، به دنبال تو آهوها
شب دریاچه را تو با کدامین ماه پر کردی
که میرقصد سکوت آب در آرامش قوها
همه ناگفتههای با تو، جا ماندهست در سینه
بُرم از هق هق و هیهای و هوهو و هیاهوها
تو خورشیدی و ما فانوس در دستان گم گشته
میان تیرگیها یشب و بوران و سوسوها
پریشان میشود هر صبح از هُرم نفسهایت
نگاه زرد گندمزارها مانند گیسوها
گرهها را ز هم کی باز خواهی کرد با لبخند؟
گرههایی که افتادهست در امواج ابروها
بیا چشمان از غم خفته را بیدار کن موعود
که برداریم سر را از سر غمگین زانوها
عبّاس محمّدی