سید باقى سر از سجده برداشت. مهر را بوسید و تسبیح را در دست گرفت. خیلى وقتى مى شد که خورشید راه مغرب را پیش گرفته و روى گلگون آسمان را سیاه کرده بود، خانه در سکوت حزن انگیزى غوطه مى خورد و تنها گاهى صداى ناله پیرمرد بر صورت سکوت چنگ مى انداخت. »خدایا! از این درد نجاتم بده، پروردگارا! عطوه را از دست این پسرها رها کن. آه، عطوه بیچاره کجا فکر مى کردى زمانى برسد که بچه هایت چنین ظلمى به تو کنند«. سیدباقى و برادرش با آنکه در اتاق دیگر بودند. اما ناله هاى عطوه را بخوبى مى شنیدند. برادر سیدباقى در حالى که گوشه هاى جانماز را روى مهر مى گذاشت، آرام گفت: »سید! هیچ فکرى به نظرت نرسیده«؟ سید پاسخ داد: »نه، هنوز نمى دانم چه کنیم. اینطور هم نمى شود باید راه حلى پیدا کرد« برادر گفت: »اما من فکرى به نظرم رسیده، مى گویم بهتر نیست، راه تقیه را پیش بگیریم؟« سیدباقى نگاهش را از مهر برید و به صورت برادرش دوخت و پرسید: »آنوقت با این حرف، حال پدر خوب مى شود؟« برادر جواب داد: »خوبف خوب که نه، اما حداقل از اینهمه نارضایتى که از ما دارد کاسته خواهد شد و شاید در سلامتى اش تأثیر داشته باشد.« سیدباقى، تسبیح را کنار مهر گذاشت و دستى به ریشش کشید و گفت: »نه، خوب نیست. بعد از اینهمه مدت که مانند شیعه هاى دوازده امامى، عباداتمان را انجام داده ایم، بیاییم، بگوییم پشیمان شده ایم. معلوم است که پدر باور نمى کند«. برادر با شتاب گفت: »چرا باور نمى کند، تازه ما مى توانیم براحتى به وظایفمان عمل کنیم. چرا که پدر بیمار است و در بستر افتاده، توان حرکت ندارد تا نحوه عبادتمان را ببنید.« سیدباقى گفت: »اگر در شهر پر شود که ما از امامیه برگشته ایم چه؟ مى دانى چه تبلیغى براى مذهب زیدى کرده ایم… نه، فکر خوبى نیست…« در این وقت با ابروهایى گره خورده به برادرش که او هم به فکر فرو رفته بود نگاه تندى انداخت و گفت: »نکند تو حقیقتاً پشیمان شده اى؟« برادر بلافاصله گفت: »خدا نکند، این چه حرفى است. راستش من نگرانم. اگر پدر خشمگین از ما از دنیا برود چه؟… من مى ترسم.« سیدباقى گفت:»تو خوب مى دانى که ما در حق پدر ظلم نکرده ایم. تازه عقایدمان را برایش توضیح دادیم که اگر خواست او هم قبول کند، تقصیر ما چیست که او نپذیرفت و زیدى ماند؟ تازه ما باید طبق دستور قرآن و ائمه، علیهم السلام، با او بخوبى رفتار کنیم تا فرداى قیامت مسؤول نباشیم.« سید بعد از مکث کوتاهى ادامه داد: »اصلاً مگر خودت با آگاهى و بینش این مذهب را انتخاب نکردى؟ کسى تو را وادار کرده بود؟« برادر گفت: »نه، من به حق بودن امامیه اطمینان دارم و گرنه هرگز دین خود را رها نمى کردم، اما راستش را بخواهى، فکرى است که مدتهاست مرا آزار مى دهد و آن اینکه اگر طبق اعتقاد امامیه حضرت ولى عصر، علیه السلام، زنده و آگاه به مسایل شیعیان است. پس چرا به ما جوابى نمى دهد؟ سید جان! من مى گویم اگر پدر شرط پذیرفتن مذهب امامیه را شفا یافتن آن هم به دست صاحب عصر قرار داده پس چرا… چرا…؟« در این وقت بغضش ترکید و قطرات اشک راه گونه ها را پیش گرفتند. سیدباقى دستش را روى شانه او گذاشت و گفت: »برادر خوبم! ناامید نباش، هنوز زمان باقى است. اصلاً شاید حکمت دیگرى در کار باشد ما که خبر نداریم. شاید خداوند ما را امتحان مى کند… شاید…« در این وقت صداى سرفه هاى پى در پى که به دنبال ناله هاى عطوه شدت یافته بود شنیده شد. پسرها برخاستند و با عجله خود را کنار بستر پدر رساندند. سرفه ها مجال نفس کشیدن را از او گرفته بود. صورتش سیاه شده بود. دستش را روى زخم گذاشته بود و فشار مى داد. دلش مى خواست زخم را بردارد و دور بیندازد. سیدباقى بإ؛ پ پ عجله سراغ کوزه رفت و کاسه پر آب را تا نزدیک لبان عطوه برد. اما او کاسه را پس زد و با اشاره دست به آنها فهماند که کنار بروند. پسرها عقبتر نشستند. عطوه کاسه را بسختى بلند کرد و چند جرعه آب نوشید. صداى خس خس نفسهایش، دلهره عجیبى را به قلب پسرها مى نشاند. سیدباقى بار دیگر کنار عطوه نشست و آهسته گفت: »پدر جان! اینطور که معلوم است، انگار حالتان بدتر شده، اگر اجازه بدهید، طبیب خبر کنیم. شاید…« عطوه در حالیکه سرش را روى بالش مى گذاشت و بلند بلند نفس مى کشید گفت: »دیگر نمى خواهم. از این طبیب و آن طبیب کردن خسته شده ام. تنها دواى من مرگ است. شما هم بروید و راحتم بگذارید.« و با دستان لرزانش دهان را پاک کرد. سیدباقى که هنوز نشسته بود گفت: »پدر، امید داشته باشید. زخم سینه تان خوب خواهد شد…« عطوه در رختخواب غلت خورد و گفت: »نمى خواهد مرا دلدارى دهى، همینکه آبروى مرا بردید و سراغ مذهب دیگر رفتید، بس است.« پسر دیگر با التماس گفت: »اما پدر جان! شما خوب مى دانید که ما قصد بى احترامى به شما را نداریم و اگر بخواهید فقط یکبار دیگر من اعتقادات و نظرات شیعه دوازده امامى…« عطوه با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت: »بس است دیگر. حرف نزن« و نگاهش را روى سقف نشاند و گفت: »اى عطوه! مگر چه کردى که این دو فرزند ناخلف نصیبت شد…« سیدباقى گفت: »اینقدر خود را اذیت نکنید. ما نمى خواهیم باعث اندوهتان شویم اما خداوند شاهد است که اگر شما از ابتدا بر مذهب امامیه بودید ما هرگز مذهب شما را رها نمى کردیم.« عطوه بى آنکه حرفى بزند، پشتش را به آنها کرد و در مقابل سخن سید که گفت: »ما را ببخش.« سرش را برگرداند و گفت: »شما هر چه بگویید فایده ندارد. بارها گفته ام. باز هم مى گویم، من به یک شرط مذهبتان را قبول مى کنم و آن اینکه امامتان شفایم…« سرفه ها بار دیگر مجال صحبت کردن را از او گرفتند.
زمان مى گذشت و دیرى نپایید که عطوه کم کم به خواب آرامى فرو رفت. پسرها آهسته او را ترک کردند و وارد اتاق خود شدند. سر سجاده نشستند. پاسى از شب گذشته بود و غم بزرگى بر قلبشان سنگینى مى کرد. سیدباقى که بسختى از گریستن خود جلوگیرى مى کرد، آهى کشید و گفت: »یا ابا صالح المهدى، علیه السلام، به دادمان برس« برادر که رد عبور قطرات اشک را روى گونه هایش دنبال مى کرد به زمزمه
گفت: »ما را دریاب که نفس در سینه مان حبس شده و سخت انتظار لطف تو را مى کشیم« سید دستها را به سوى آسمان بلند کرد و در حالى که قطرات اشک از ناودان چشمش سرازیر مى شدند، گفت: »اى صاحب و مولاى ما! پدرمان شرط ایمانش را شفاى خود قرار داده، پس چرا لطفى نمى کنى؟ مهدى جان! شبى نبوده که به در خانه ات توسل و ناله نکنیم. اما امشب دلمان بیش از گذشته، شکسته. آقا جان! پدرمان ماههاست که رنگ آسمان را ندیده و رنجورتر از همیشه در بستر افتاده. طبیبها جوابش کرده اند. یا صاحب الزمان! تو او را درمان کن که با عنایت تو به مذهب امامیه مشرف شود و باعث شادى ما و قوى شدن اعتقادمان گردد…« برادر جانماز را لاى سجاده پیچید و با بغض گفت: »سیدباقى! اگر مولاى ما، ما را قبول داشت، حتماً جوابمان را مى داد. او به هر کسى که لطف نمى کند. باید لیاقت داشت و اینطور که معلوم است ما، …ما…« صداى گریه دو برادر فضا را پرکرده بود. از اتاق دیگر صداى سرفه هاى پراکنده اى مى آمد که نشان مى داد عطوه بیدار است. ثانیه ها به کندى ساعتها مى گذشتند و توسل به حضرت همچنان ادامه داشت. عطوه با صداى خفیف و خش دارى گفت: »بچه ها! صاحبتان کو؟ مگر بحق نیستید. چرا شفایم نمى دهد؟« طعنه هاى نیشدار عطوه، باعث شد تا پسرها ساکت شدند و صدا هنوز شینده مى شد، »شما نمى خواهید در این روزهاى آخر، دلم را به دست بیاورید و به مذهب من برگردید. مرا بگو که وقتى به دنیا آمدید، دلم خوش بود مى گفتم: »عطوه! بچه هایت را خوب تربیت کن که باید از علماى زیدیه…« اشک و سرفه صورت ناخوشى را برایش به وجود آورده بود. انگار سرفه ها نمى خواستند به حرفهایش ادامه دهد. سیدباقى که در آستانه در ایستاده بود، گفت: پدر جان! ما هم به روش علما، تحقیق و مطالعه کردیم و سرانجام این تصمیم را گرفتیم و مى دانیم که امام زمان، علیه السلام، ناظر بر همه مسایل است. اما اینکه چرا شما بهبود نمى یابید، شاید اکنون مصلحت نباشد.« عطوه خشم آلود گفت: »وقتى زخم سینه جانم را گرفت. آنوقت مصلحت است.« و پلکهایش را روى هم گذاشت. سید به اتاق برگشت. زانوها را در بغل گرفت و با پچ پچ گفت: »واقعاً از این اوضاع خسته شده ام… مى گویم بهتر نیست تا پدر بخوابد. برویم طبیب بیاوریم؟ شاید خداوند شفاى او را در دواى طبیب قرار دهد.« برادر گفت: »نه، فایده اى ندارد. هر بار همین فکر را کرده ایم، اما مگر یادت نیست، این آخرى که آمد گفت: زخمى که در سینه ایجاد شده و به دنبال آن پدر را بیمار کرده، ناعلاج است و تاکنون هیچ دوایى براى آن شناخته نشده« و بعد از مکث کوتاهى گفت: »سید! جز توسل و دعا کارى از دست ما برنمى آید، الان هم دیر وقت است. خدا خودش کمک مى کند…« لحظه هاى تلخ به کندى مى گذشتند. تاریکى و سکوت عجیبى بر فضاى خانه حکمفرما بود… صداى نفس هاى عطوه، مثل لالایى، خواب آلودگى را به چهره پسرها مى نشاند. شب رفته رفته به اوج تاریکى خود نزدیک مى شد و ستاره ها آخرین توان نورافشانى خود را به معرض تماشا مى گذاشتند. ناگهان، صداى فریاد عطوه بر صورت سکوت سیلى سختى زد. پسرها، وحشت زده و به یکدیگر نگاه کردند. قلبشان گویا از حرکت ایستاده بود. صدا بلندتر شد… »صاحبتان را دریابید… زود باشید… امامتان رفت…« سیدباقى و برادرش با عجله در حالى که از هم سبقت مى گرفتند، خود را کنار پدر که آشفته در بستر نشسته بود و نفس نفس مى زد، رساندند. عطوه آب دهانش را بسختى فرو داد و گفت: »صاحبتان را دریابید که همین الان رفت…« پسرها پیش از آنکه فرصت نشستن پیدا کنند، پاى برهنه از اتاق بیرون دویدند. سیدباقى که درب حیاط را باز کرده بود وارد کوچه شد. بدقت اطراف را نگریست. کسى نبود. خانه ها در کنار هم زیر چادر شب خواب بودند. تا چشم کار مى کرد تاریکى بود. سیدباقى رو به برادرش که داخل حیاط را تجسس مى کرد گفت:»یعنى چه خبر شده؟ نکند خواب دیده؟« برادر درب حیاط را بست و گفت:»شاید، اما…نه، پدر که نمى توانست حرکت کند. پس چطور در جایش نشسته بود. نکند… نکند شفا یافته…« در این وقت رشته نگاهشان از هم پاره شد و دوان دوان وارد اتاق شدند. هق هق ناله عطوه فضا را پر کرده بود. همین که پسرها را دید، پرسید:»صاحبتان چه شد؟ او را دیدید؟« سید کنار پدر نشست و گفت: »چه اتفاقى افتاده؟ از که حرف مى زنید؟« عطوه دست پسرها را به سینه چسباند و در حالى که بریده بریده حرف مى زد. گفت: »پسران خوبم! امامتان چند لحظه پیش اینجا بود… کنار من… چقدر زیبا و دوست داشتنى بود. چه ابهّتى داشت.« در این لحظه به پسرها که اشک در چشمشان حلقه زده بود نگریست و گفت: »مرا به اسم صدا زد، گفت: اى عطوه! هیبتش مرا گرفت، ترسیدم، پرسیدم تو کیستى؟… کیستى؟« گریه امانش را بریده بود. سید که شانه هایش مى لرزید گفت: »پدر جان! تعریف کنید، او چه گفت؟« عطوه، ناله اى از دل کشید و بى آنکه از سرفه یا خس خس سینه خبرى باشد، ادامه داد، »او جواب داد من صاحب پسران توام… گفت که آمده ام به اذن خدا، تو را شفا بدهم… عطوه، عرق پیشانى اش را پاک کرد و در حالى که مى ایستاد، گفت: »امام، دست مبارکش را روى زخم گذاشت و همان دم خوب شدم، انگار که بار سنگینى از روى قلبم برداشته شد. بچه هایم! مى بینید که زخمى وجود ندارد…« عطوه شروع به حرکت کرد و افزود: »راست مى گفتید، امامتان از همه چیز خبر دارد، از همه چیز« اتاق ساکت بود و پسرها با چشمانى بارانى به سیدعطوه خیره مانده بودند…
»بر گرفته از کتاب اثبات الهداه«
موعود شماره ۲۲